❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم
📖از این همه اطمینان حرصم گرفته بود
-به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما⁉️
به همین سادگی، انقدر میروم و می ایم تا اقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور
-عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم
میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم
📖-من میگویم پدرم نمیگذارد شما میگویید برو #عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم⛔️
میخواستم تلافی کنم. گفت: من انقدر میروم و می ایم تا #تو را هم راضی، کنم، بلند شو یک عکس بیاور....
عکس نداشتم. عکس یکی از کارتهایم را کندم و گذاشتم کف دستش.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم
📖توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمیرسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون. از چهره #مادر_ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست.
📖توی #تبریز طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور سنت شکنی بود. داشت دختر غریبه میگرفت. ان هم از تهران. ایوب کنار مادرش👥 نشسته بودو به ترکی میگفت:
ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن.
📖دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند. رفت #قران را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت:
-الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس. من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم❌ چون شرایط پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با #جانباز سخت است. ما هم شما را نمیشناسیم. از طرفی میترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد، مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.
📖دایی قران را گرفت جلوی خودش و گفت:
-برای ارامش خودمان یک راه میماند این که قران را #شاهد بگیریم. بعد رو کرد به من وایوب و گفت: بلند شوید بچه ها، بیایید دستتان را روی قران بگذارید.
📖من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قران گذاشتیم. دایی گفت: قسم بخورید که هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به مال و ناموس هم خیانت نکنید هوای هم را داشته باشید. #قسم خوردیم. قران دوباره بین ما حکم شد.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
راه تا ماه ادیت شده.mp3
5.31M
📻 رادیوپلاک
معرفی کتاب
ویژه سالروز شهادت حاج احمد کاظمی در سانحه هوایی و پیوستن به یاران شهیدش
❇️تولید و انتشار در رادیو پلاڪ❇️ °•﴿رادیورسمےستادراهیان نورڪشور﴾•°
🖊〰نویسنده: الهه خسروی
🎙گوینده: آقای انصاری
••💻 تدوین: راحله سادات فاطمی
📥پیشنهاد دانلود 📤پیشنهادارسال
✨پیشڪش میشود بھ سیدالشهداے جبهه مقاومت:
[سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانے🇮🇷]
و همه شهدای مدافع حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
اے آشنا همیشہ ڪنے عزم آمدن
رفتار ما دوباره نهان مےڪند #تو را
پرونده هاےما ڪہ بہ دسٺ تو مےرسد
گریان ز ڪار آدمیان مےڪند تو را😭
اوراق را صفحہ بہ صفحہ📑 ورق مزن
#اعمال هفتہ ام نگران مےڪند تو را
#اللهـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
رفیق شهید داری؟
✨❤️✨
#شهید_شهیدت_میکند
باورنمیکنی....؟؟؟
بیدار که بشی،
جاده خاکی انحرافی رفته را برمیگردی به صراط مستقیم...✌
شهادت میوه ی درختان جاده صراط مستقیم است...!😍
🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
『 در محضر شهدا 』_۲۰۲۲_۰۶_۱۷_۲۳_۰۶_۰۴_۲۲۶.mp3
3.7M
☀️ بسمِ اللَّهِ الرَّحمَنِ الرَّحِيم ☀️
❇️ الَهِي عَظُمَ البَلاءُ وَ بَرِحَ الخَفَاءُ
🔶 و انكَشَفَ الغِطَاءُ وَ انقَطَعَ الرَّجَاءُ
❇️ و ضَاقَتِ الأَرضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ
🔶 و أَنتَ المُستَعَانُ وَ إِلَيكَ المُشتَكَى
❇️ و عَلَيكَ المُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🔶 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
❇️ أولِيالأَمرِالَّذِينَفَرَضتَعَلَينَا طَاعَتَهُم
🔶 و عَرَّفتَنَا بِذَلِكَ مَنزِلَتَهُم
❇️ ففَرِّج عَنَّا بِحَقِّهِم فَرَجا عَاجِلا
🔶 قرِيبا كَلَمحِ البَصَرِ أَو هُوَ أَقرَبُ
❇️ يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ
🔶 اكفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ
❇️ و انصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🔶 يا مَولانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ
❇️ الغَوثَ الغَوثَ الغَوثَ
🔶 أدرِكنِي أَدرِكنِي أَدرِكنِي
❇️ السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ
🔶 العَجَلَ العَجَلَ العَجَلَ
❇️ يا أَرحَمَ الرَّاحِمِينَ بحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ
الطَّاهِرِينَ
#التماس_دعا🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹پیام شهید
ما باید اخلاص داشته باشیم.
و برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم سرمایه میخواد..
که از همه چیز مون بگذریم..
#شهید_سردار_حاج_ابراهیم_همت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
بهش گفتم #روح_الله نزدیک 60 روزه که اینجایی، بسه دیگه نمیخوای برگردی؟ تو صورتم نگاه هم نکرد، همونجوری که داشت کارشو انجام میداد جواب داد: کجا برم⁉️
#ناموسم اینجاست زن و بچه ی شیعه، ناموس شیعه تو الفوعه و کفریا و نبل و الزهرا تو #محاصره است، اونا ناموس منند، کجا بذارم برم😔
چند روز بعد پیکر پاک🕊 و #سوخته اش رو برگردوندند
#شهید_روحالله_قربانی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💢 شوخطبعی ویژگی اخلاقی بارز رضا بود و همیشه مهربان و با عاطفه بود.
🔰 #سریال_بچه_زرنگ در ایستگاه هشتم، ماجرای زرنگی شهید مدافع حرم #محمدرضا_سنجرانی را روایت میکند.
🎥 در این قسمت که به کارگردانی محمدحسین امانی ساخته شده، مصطفی سنجرانی نقش برادر شهیدش را ایفا کرده است.
📺 امشب ساعت ۲۱:۱۵
تکرار روز بعد ساعت ۰۱:۳۰، ۱۰:۳۰ و ۱۶:۱۵ در #شبکه_دو_سیما
••هِیئَت مُحِبانٖ جَوْادُ الاَئِمِهٰ(علیه السلام)••
@mohebanejavad
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢 شوخطبعی ویژگی اخلاقی بارز رضا بود و همیشه مهربان و با عاطفه بود. 🔰 #سریال_بچه_زرنگ در ایستگاه هش
آقا رضا یکی از شوخ طبع ترین ها بود
یک مرد باحال و باصفا
حتما امشب این قسمت رو ببینید تا شیفته آقا رضا بشید
🌹شب عملیات فتح المبین، پشت قرارگاه نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم. در حین صحبت، دیدم. یک فشنگ کالیبر دستش گرفته و با آن بازی می کند. بعد به فشنگ اشاره کرد و گفت: «این تیر خوبه بخوره وسط پیشونی، جایی که پیشونی را روی مهر میگذاری.»
با حسرت گفت: «چه کیفی داره!»
عملیات فتح المبین آغاز شد. سعید به همراه حمید رمضانی برای سرکشی به یکی از محورها رفت. در بین راه مورد هدف تیربار دشمن قرار گرفت و سعید شهید شد. وقتی با جنازه سعید رو برو شدم، به اولین جایی که نگاه کردم پیشانی اش بود که تیر به سجدهگاهش اصابت کرده و او را به آرزویش رسانده بود.
🔸راوی:حاج صادق آهنگران
🌷#شهید_سعید_درفشان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔴 به قول حاج مهدی رسولی:
🔹 یه عده پای حق که میرسه فراری و
یه عده پای حق که میرسه فدایی ان :)))
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#اطلاع_رسانی
🌸 ویژه مراسم جشن ولادت حضرت صدیقه کبری علیهاالسلام 🌸
----------
🔻 اهدای هدیه؛مسابقه؛سخنرانی و ...
🔻مداح: کربلایی حسین شیرمحمدی
🔻ومداحی مداحان اهل بیت
🗓 پنج شنبه۲۲دی ماه
🕰 ساعت۱۹:۰۰
📍محل برگزاری: مشهد؛قاسم آباد, حجاب۳۷بیت شهیدنظرزاده(علامت پرچم)
✳️ برادران،خواهران
💢جهت برگزاری مجلس؛پذیرایی وتزئینات به ۴میلیون تومن💵 نیاز داریم عزیزانی که میخوان کمک کنند درخدمتیم
هرچقدردرتوان داریم کمک کنیم حتی۱۰هزارتومن💵؛ شایدمافکرکنیم که کمه وارزشی نداره ولی مادرسادات اینجوری فکر نمیکنند
شماره کارت
👇👇👇👇👇👇👇👇
💳5022291303773970
بنام مرتضی آقا محمدی
بانک پاسارگاد
🔴ضمنا وجوه باقی مانده ازکمک های شماعزیزان درمجالس بعداستفاده میشود
اجرتون با ام الشهداء حضرت فاطمه(سلام الله علیها)
✅ #لطفارسانه_باشید
------------------
🔹 هیئت محبان جوادالائمه(علیه السلام)
🚩پایگاه مقاومت بسیج روح الله
▪️کانال شهید نظرزاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر محمد هست🥰✋
*وادے عشق= نشانے از اربابـــ*🌙
*شهید محمد کریمی خالدی*🌹
تاریخ تولد: ۲۹ / ۹ / ۱۳۴۱
تاریخ شهادت: ۱۱ / ۷ / ۱۳۶۱
محل تولد: تهران
محل شهادت: سومار
*🌹به عدد روزها و هفتههای نبودن محمد،🥀مادر بوده است در کنار مزار فرزندی که در عملیات «مسلم ابن عقیل»🏴در اولین روز از محرم شهید شد،🕊️پنج ،شش تا مادر شهید هستند که سر مزار فرزندشان چادر زدند⛺و هر پنج شنبه از صبح میآیند کنار فرزندانشان.»🌙مادر شهید← محمد رو وقتی دنیا اومد؛ نذر امام رضا اش کردم.🌙یه بار تو بچگی بود که افتاد تو آب و رفت زیر پل و از آب در اومد. اونم صحیح و سالم.‼️اصلا فکرشو نمی کردیم که زنده بمونه.🥀بعدشم که مریض شد خیلی سخت بردیمش بیمارستان🥀دکترها گفتن داره تموم میکنه.شروع کردم به گریه کردن.🥀رو کردم سمت امام رضا و بهش گفتم این نذر شما است آقا حالش رو خوب کنید.🥀همین رو که گفتم ،دست کرد دستگاه تنفسی که بهش وصل بود رو کنار زد‼️دویدم رفتم به دکتر گفتم بیاین ببینین چیشده⁉️اومدن دیدیم خودش داره نفس میکشه.🌙تنم میلرزید ، امام رضا دوباره کمکم کرد و بچه ام رو شفا داد🌱 اول محرم روز پیوند محمد با آسمان بود🕊️و روز تاسوعا ،تاریخ پیوستنش به خاک.🕊️هر کس را که به وادی عشق راهی باشد ، لاجرم نشانی از ارباب روح و جسمش را تسخیر خواهد کرد.🌙تاسوعا نشانی خوبی بود تا محمد را چون مولا و مقتدایش بی سر و تکه تکه🥀به محضر امام حسین (ع) راه دهند*🕊️🕋
*شهید محمد کریمی خالدی*
*شادی روحش صلوات
🌷شهید نظرزاده 🌷
#اطلاع_رسانی 🌸 ویژه مراسم جشن ولادت حضرت صدیقه کبری علیهاالسلام 🌸 ---------- 🔻 اهدای هدیه؛مسابقه؛س
هر چی در توان داریم برای حضرت زهرا سلام الله علیها خرج کنیم 😍
یک عزیزی اومد پیوی گفت من توان کمک مالی ندارم اما خیلی دوست دارم کمک کنم 😊 چیکار کنم؟؟ 🤔
🌷شهید نظرزاده 🌷
یک عزیزی اومد پیوی گفت من توان کمک مالی ندارم اما خیلی دوست دارم کمک کنم 😊 چیکار کنم؟؟ 🤔
میتونیم توی ثواب نشرش سهیم باشیم 😍😌
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
7⃣1⃣ #قسمت_هفدهم
📖فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب #هرروز خانه ما بود. یک هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه💍 ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود، انقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد.
📖تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب👥 ماندیم. پرسید: گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: من هم خیلی گرسنه ام😋 به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس چلوکباب گرفت با مخلفات.
📖گفت: بفرما. بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود. انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود. حس، میکردم صدتا چشم نگاهم میکند👀
از این سخت تر، روبرویم #اولین مرد نامحرمی، نشسته بود ک باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی ب پایش نمیرسید.
📖آب گوجه در امده بود. اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم. ایوب پرسید
نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا گفت: مگر گرسنه نبودی؟؟😳
-اره ولی نمیتونم🙁
📖ظرفم را برداشت
حیف است حاج خانم، پولش را دادیم.
از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین #مسجد را میگرفت. گفت: اگر مسجد را پیدا نکنم، همینجا می ایستم به نماز📿
📖اطراف را نگاه کردم
-اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟
سرش را تکان داد. گفتم: زشت است مردم تماشایمان میکنند. نگاهم کرد
این #خانمها بدون اینکه خجالت بکشند بااین سر و وضع می ایند بیرون انوقت تو از اینکه "دستور خدا" را انجام بدهی خجالت میکشی⁉️
📖اقاجون این رفت و امد های ایوب را دوست نداشت میگفت:
-نامحرمید و #گناه دارد
اما ایوب از رفت و امدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان. همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه #محرمیت بخوانید؟؟"
📖او را میشناختیم. او هم ما و اقاجون را میشناخت. همانجا محرم شدیم💞 یک جعبه شیرینی🍩 ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد.
-خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان.
گفتم:
-مامان!....ما......رفتیم .... موقتا #محرم_شدیم ....🙊
دست مامان تو هوا خشک شد
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم
📖-فکر کردم برادر #بلندی که میخواهد مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما ناراحت میشوید، هم من معذبم☺️مامان گفت: اقاجونت را چه کار میکنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان.
📖-شما اقاجون را خوب میشناسی، خودت میدانی چطور به او بگویی. مامان برای ایوب سنگ تمام میگذاشت👌 وقتی ایوب خانه ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست میکرد. میخندید و میگفت:
-الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی اشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب..... ماشاءالله خیلی خوب میخورد😄
📖فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد میخورد.
شبی، نبود ک ایوب خانه ما نماند و صبح دور هم صبحانه نخوریم. سفره صبحانه که جمع شد، امد کنارم🥰 خوشحال بود
-دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی👤
📖چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری،
-من؟ دیشب؟😦
یادم امد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم...دوتا #گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود.
📖اقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند. نگاهشان کردم، تکان نخوردند. ایستادم و گربه ها را تماشا کردم.
ابروهایم را انداختم بالا...
-فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری میکردم ک میگویی شاعر شده ام😉
📖-داشتی ستاره ها را نگاه میکردی.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم😂
-نه برادر بلندی❌گربه های توی حیاط را نگاه میکردم.
راست میگویی؟؟
-اره
📖هنوز میخندیدم. سرش را پایین انداخت
-لااقل به من نمیگفتی که گربه هارا تماشا میکردی😔
خنده ام را جمع کردم
-چرا؟ پس چی میگفتم؟
دمغ شد😞
-فکر کردم به #خاطر_من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه میکنی.
📖هر روز با هم میرفتیم بیرون. دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم، من تنبل بودم. کمی ک راه میرفتیم دستم را می گرفت، او که میرفت من را هم میکشید. برای همین خیلی از من می خندید.
📖می گفت:
-شهلا دوست ندارم برای خانه خودمان فرش دستباف بگیریم.
-ولی #دستباف ماندگارتر است.
-دلت می اید؟ دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی☹️ نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته. بعد ما چه طور ان را بیاندازیم زیر پایمان؟؟
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh