ساحلِ دلت را به خدا بسپار ؛
خودش قشنگترین قایق را
برایت میفرستد ...
#صبح_بخیر
#توکلت_علی_الله
صبحتون و عاقبتمون شهدایی☀️✋
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#عاشقانههایهمسرانشھدا ♡
بهم گفت: میدوني چي ديدم؟ من جداييمون رو ديدم.
زدم به شوخي كه تو مثل سوسولها حرف ميزني.
برگشت گفت «نه. تو تاريخ بخون. خدا نخواسته اونايي كه خيلي به هم دلبستهاند، زياد كنار هم بمونن.💔
#شهیدمحمدابراهیمهمت
#همسرانه | #مخلص
#یادشهداباصلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
صداقت حرف اول زندگیتان باشد
اول با خدا بعد با خود و خانواده.
اگر صداقت باشد هر چیزی پشتبندش میآید.
#شهید_علیرضا_قنواتی🌱🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
رضا بینهایت صبور بود، وقتی بحثمان میشد، من نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غُر میزدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری، تو باعثِ این اتفاق شدی! او اصلا حرفی نمیزد، وقتی هم میدید من آرام نمیشوم، میرفت سمت در، چون میدانست طاقت دوریاش را ندارم، آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظهای از من دور باشد، او هم نقطهضعفام را میدانست و از من دور میشد تا آرام شوم، روی پلهی جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی، بگو من بیام داخل، اصلا داد زدن بلد نبود.
#شهید_رضا_حاجی_زاده🌷🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱چه مرگی بهتر از شهادت...
🔹گوشه ای از مستند حریم عشق
#شهید_هادی_رئیسی🌷🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌱.۰🍃
همسر مهربان و صبورم!
میدانم که بعد از رفتن من تمام سختیهای این زندگی بر دوش توست ..
من برای شهادت نمیروم ، من جوانی و زندگی با شما را دوست دارم و میخواهم با شما باشم..
ولی این تکلیف ماست که از حریم اسلام و اهلبیت (ع) دفاع کنیم و راضی هستیم به رضای خدا ، ولی این بار سنگین بر دوش توست و از تو میخواهم صبر زینبگونه پیشه کنی و در برابر تمام سختیها و مشکلات یاد خدا را فراموش نکنی و در تمام مراحل از خدا کمک بگیری.
#شهید_رضا_حاجی_زاده
|🌹#کـــلــام_شــهـــدا🕊|
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
از دنیا که بگذریم...
از همان...
دلبستگی هایمان...
همان خودِ خودمان..!
از همهی اینها که گذشتیم...
تازه می شویم لایق ...
لایق شهادت ...
#شهید_هادی_شجاع🌷🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خیلی وقتها با هم میرفتیم خرید و فروش محصولات کشاورزی. اصلا قسم نمیخورد. تازه آمده بود توی خرید و فروش که یکی از دوستان به سید گفت: سید جان معامله کردن کار تو نیست! آدمِ خودش رو میخواد، تو اینکاره نیستی! سید از این حرف تعجب کرد. دوستش ادامه داد: راستش تو نمیتونی دروغ بگی، قسم دروغ بخوری! اینجا هم تا وقتی این کارها رو انجام ندی همیشه بازندهای! سید با خنده گفت: داداش مثلا ما مسلمانیم. من ثابت میکنم که میشه بدون دروغ و قسم هم معامله کرد. خدا خودش کمک میکنه که روزی حلال سر سفرههامون ببریم...
#شهید_سید_میلاد_مصطفوی🌹🌴
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
ازش پرسیدم: چیکار میکنی
که این متن ها رو مینویسی ؟!
گفت: خودمم نمیدونم..
اما اگه میخواۍ که اینجوری شی
وضو بگیر دو رکعت نماز بخون آب وضو
خشک نشده و هنوز سرت رو برنگردوندی
همونجا با همین نیت شروع کن بنویس..
بهت میدهند.. :)
پن: رفقاشون میگن میز کار آقاسید
همیشه رو به قبله بوده..
#شهید_سید_مرتضی_آوینی🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خدایا بگذار دریا باشم ساکن و ساکت، ڪه طوفانهای سخت هم من را به هیجان نیاورد، قلبم را مثل آسمان صاف و پاک کن که لڪه ڪدورتی از اعمال خلاف دیگران بر ساحتش ننشیند.
🌷شهید #مصطفی_چمران🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ من عاشق خدا و #امام_زمان گشتهام و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمیرود، تا اینکه به معشوق خود یعنی «الله» برسم.
📚بخشی از وصیتنامه🕊🌹 شهید#حسین_فهمیده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
اسمش را گذاشته اند شهیدِ عطری
مادرش میگوید:
از سن تکلیف تا شهادتش، نماز شبش ترک نشده بود...
شهید#سید_احمد_پلارک🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣درلحظهیشهادت
لبخندزیباییبرلبانشبود
بعدهاپیغامدادوگفت:
اینبالاترینافتخاربودڪہمن
درآغوشامامزمان(عج)
جاندادم:)♥
شهید#محمدرضا_تورجی_زاده🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نامهی پدرانه #امام_زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#السلامعليكيااباصالحالمهدی
#غروب جمعه🥺🥺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣مقید بود به من یاد بدهد همیشه لباس ارزان قیمت بپوشم. علتش را هم می دانستم. می دانستم او فرمانده لشکر است و فرمانده های تیپ و گردان و گروهان چشم شان به او و خانواده اش است که چه می پوشند، چه می خورند، چه می گویند. می گفت: زن من باید بین همه شان الگو باشد. مواظب باش لباسی نپوشی که از بدترین لباس این جا بهتر باشد. خیلی از خانه های آن جا فرش داشتند ما نداشتیم. تلویزیون داشتند ما نداشتیم. وسایل رفاهی داشتند ما نداشتیم. ما فقط یک روفرشی داشتیم، که روی آن می نشستیم.
ابراهیم همیشه هم می گفت: دوست ندارم زنم با بی دردها رفت و آمد کند. می گفت: اگر می خواهی ازت راضی باشم سعی کن با آن هایی نشست و برخواست کنی که مشکل دارند. حتی مرا مأمور کرده بود یواشکی بروم اختلاف بین دوست هایش و خانم هایشان را بفهمم یا حل کنم یا به او بگویم برود حل شان کند.
شهید#محمدابراهیم_همت🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشاپیش میلاد حضرت زینب س و روز پرستار رو خدمت همه همراهان عزیز و مخصوصاً پرستاران حاضر در کانال تبریک عرض میکنم.
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
____🍃🌸🍃____
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
امروز سالگرد دو شهید مشهدی اغتشاشات #زن_زندگی_آزادی هست. شهید دانیال رضازاده و شهید حسین زینالزاده عزیز؛ که به دستِ یکی از وحوش و کفتارهای ززآ (مجیدرضا رهنورد) مظلومانه به شهادت رسیدند. 💔
برای شادی روح مطهرشون صلوات بفرستید.
#فراموش_نمیکنیم
روحشان شادویادشان گرامی🥺🥺🥀🥀
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطرات_شهید🌱
🌱محمدجواد تک پسر بود و اگر میخواست میتوانست نرود، اما او بیتاب رفتن بود. من که از رفتن او کاملاً راضی بودم، اما نمیخواست بهجز من، به کس دیگری بگوید که میخواهد سوریه برود، ولی به اصرار من به دنبال کسب اجازه از پدر و مادرش رفت.
🌱وقتی میخواست راهی شود حس عجیبی داشت و مطمئن بود که سالم برنمیگردد؛ من هم همان حس را داشته و حالم شبیه حال دفعات قبل نبود. یکشب گفت «بیا بشین باهم حرف بزنیم.» دلم لرزید و گفتم «میخواهی مأموریت بروی؟ و حتماً میخواهی سوریه بروی؟» خندید و گفت «آفرین عزیزم.» گفتم «من هم که نمیتوانم و نمیخواهم مانع رفتنت شوم.» که در جواب گفت «به تو افتخار میکنم.»
🌱مهمترین ویژگی محمدجواد توجه و حساسیت زیاد به مصرف بیتالمال بود. به یاد دارم که یک روز ماژیکی از پایگاه بسیج به خانه آورد و به زینب تأکید کرد که از آن استفاده نکن و یا یکبار دیگر بنر و میخ آورده بود که به من تأکید کرد که نباید از آن استفاده کنم. تمام دغدغهاش پایگاه بسیج محله بود و میگفت: «پایگاه دست من امانت است.» چند سالی آنجا راکد بود و رونقی نداشت. تابلوی آنجا را رنگ کرد و برای جمعکردن بچهها همه کاری کرد. خودش همیشه در پایگاه، حضور داشت و میگفت این حضور باعث دلگرمی بچهها میشود.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_محمدجواد_قربانی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت5⃣
رها گریه میکرد.
صدرا ادامه داد: بعد از مراسم که داشتن برمیگشتن خونه، چند تا مهاجم بهشون حمله میکنن و با چاقو گردنشون رومیبرن!
چند نفر دیگه هم تو کوچه بودن، اونهارو هم کشتن.
احسان اشک ریخت: کار کی بود؟
صدرا: بدبختی این بود تا چند وقت حتی نمیدونستیم چرا؟ چرا اونها رو کشتن اما بعد از دو هفته خبر دادن که قاتلین رو گرفتن. من در جریان بازپرسی بودم، از همه خواستم نیان اما زینب گفت حق داره باشه.
رها ادامه صحبت را در دست گرفت: لحظه ای که قاتلین رو آوردن، دست زینبم یخ کرد. خدا رو شکر ایلیا رو راه نداده بودن تو دادگاه. زینبم داشت قبض روح میشد. وقتی قاتل رفت و شروع به تعریف ماجرا کرد هیچ کس فکرشم نمیکرد ماجرا از این قرار باشه!
صدرا گفت: در جریان هستی که چند بار خواستن ارمیا رو ترور کنن؟
احسان سری به تایید تکان داد و صدرا ادامه داد: ما فکر کردیم با بازنشسته شدن و خونه نشینی ارمیا همه چیز تموم شده اما اون روز فهمیدیم نه تنها تموم نشده بلکه ارمیا از روی همین تخت و در حال طی کردن دوران بازنشستگی ضربه سختی بهشون زد تا جایی که از اون گروه تروریستی چیزی باقی نموند. تک و توک زنده مونده های اون عملیات چند سالی دنبال پیدا کردن ردی از طراح این حمله بودن که دوباره به ارمیا میرسن. اول باور نمیکنن ولی بعد میبینن که ارمیا هنوز مشغول همکاری با نیروهای مسلح هست و این خونه نشینی یک جورایی پوشش حساب میشه. طراح عملیات های زیادی بوده که حتی خیلی از اونها هنوز انجام نشده. تصمیم میگیرن ارمیا رو حذف کنن. اما نمیخواستن پوشش خودشون لو بره. یک جو روانی بر علیه مذهبی ها راه میندازن. چند نفر از اراذل و بر علیه اینها تحریک میکنن. یک فراخوان میدن برای شب بیست و سوم رمضان و چند تا خیابون رو اعلام میکنن، در چند شهر. برای اینکه یک اتفاق خود جوش مردمی نشونش بدن وشک رو از ترور هدفمند ارمیا بردارن، همون شب صد و یازده نفر رو شهید میکنن!
یکی از کوچه ها هم که ارمیا و همسرش شهید شدن. کل شبکه رو منهدم کردن اما چه فایده؟ برای یتیمی بچه هاشون، برای قتل عام مردم! جون آدم ها هیچ ارزشی براشون نداره. امروز دادگاه داشتیم.
زینب و ایلیا قصاص میخوان. هر چند یک عده راه افتادن دنبال بخشش! نمیدونم چطور میشه این کار رو بخشید؟
مهدی گفت: زینب میگفت اگه فقط مامان بابا رو کشته بودن شاید رضایت میدادم، اما جون این همه آدم بیگناه رو گرفتن و این همه بچهیتیم کردن! اینو نمیشه بخشید! چون اینها اشتباه نکردن مقرضانه خون ریختن.
محسن اضافه کرد: هیچ کدوم از قاتلین و طراحای ترور ابراز پشیمونی هم نکردن!
رها گفت: قاتل آیه و ارمیا زل زد تو چشمای زینب و گفت: شرشون رو از سر ملت کم کردم، باید بهم مدال بدین!
احسان گفت: فقط شش ماه نبودم!
صدرا ٱهی کشید: چهار ماه گذشته برای همه ما جهنم بود! جهنم!
به ایلیا نگاه کرد که چه با هیجان در میان موانع میدوید و شلیک میکرد. بعد از ماهها نشاط را در او دید. تلفن همراهش زنگ خورد. مامان زهرا بود.
حتما با خانه تماس گرفته و نگران شده است.
زینب سادات: سلام مامان زهرا
زهرا خانم با صدای گرفته گفت: سلام مادر! کجایید؟
زینب سادات نگاهش به ایلیا بود: ایلیا رو ٱوردم بیرون هوا عوض کنت.
زهرا خانم ٱهی کشید و گفت: با ایلیا بیاید بیمارستان
زینب بلند شد ایستاد: این وقت شب؟ چیزی شده؟
زهرا خانم گفت: نه! دکترش میخوادباهامون حرف بزنه.
زینب سادات گفت: الان میایم.
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه رمان
🇮🇷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
"رمان #اسطورهام_باش_مادر🌷
#قسمت6⃣
ایلیا داشت با همگروهی هایش خوش و بش میکرد که صدای خواهرش را شنید که با صدای بلندی نامش را صدا میزند. سابقه نداشت زینب سادات جلوی این همه نامحرم اینگونه بلند حرف بزند.
ترس به قلب ایلیا دوید. به سمت خواهرش رفت: چی شده؟
زینب سادات: لباسارو عوض کن بیا بیرون باید بریم بیمارستان! دکتر باباحاجی میخواد باهامون صحبت کنه.
ایلیا رنگش پرید: مرده که میخواد باهامون صحبت کنه؟ مرده
زینب سادات سعی کرد ٱرام باشد: نترس! هیچی نشده! فقط زود بیا بریم.
تا رسیدن به بیمارستان هر دو ساکت بودند.
زینب سادات خودش را به زهرا خانم رساند: چی شده مامان زهرا؟
زهرا خانم در ٱغوشش گرفت: چیزی نیست مادر. بریم دکترش منتظره. مقابل دکتر نشستند و به دهنش چشمدوختند.
دکتر سماوات: حقیقتا گفتن این حرفها برای ما هم که سالهاست کارمون دادن خبرهای خوب و بد هستش هم سخت هست اما باید با شما صادقانه صحبت کنم. سن حاج اقا بالاست! این چند ماه هم خیلی بهش فشار وارد کردیم. بدنشون بیشتر از این طاقت نداره و در واقع ما مقابل تقدیر ایشون قرار گرفتیم. ایشون با دستگاه زنده هستن و فقط بخاطر سفارشات سید بود که این چند ماه صبر کردیم. به نظر تیم پزشکی بهتره
دستگاه ها رو قطع کنیم. داریم حاجی رو با بستن به اون تخت، عذاب میدیم.
ایلیا گریه کرد. زینب سادات اشک هایش را پاک کرد و شماره عمویش را گرفت.
سید محمد: جانم عمو؟
زینب سادات: عمو تو میدونستی؟
سید محمد نگران شد: چی رو عمو جون؟ چرا گریه میکنی؟ چی شده؟ ایلیا خوبه؟
زینب سادات: پیش دکتر سماواتیم. میگه میخوان دستگاه های بابا علی رو قطع کنن! عمو نذار بابا علی هم بره.
سیدمحمد گفت: گوشی رو بده دکتر سماوات.
سید محمد با دکتر صحبت کرد. بعد به زینب سادات گفت: دیگه نمیشه کاری کرد. متاسفم عزیزم.
زینب سادات گفت: حالا ما چکار کنیم؟ با غم بابا حاجی چکار کنیم؟
سیدمحمد: حاج علی برای همه ما پدر بود! همه ما دوباره یتیم شدیم عموجون!
زینب سادات تلفن را رها کرد و صورتش را میان دستانش گرفت. بی صدا اشک ریخت. مثل مادرش.... حاج علی رفت. رفت تا به دختر دردانه اش ملحق شود. رفت که به ارمیا برسد. رفت تا به آرامش برسد. رفت اما دلنگران دو نوه اش بود. رفت و امانت های آیه جا ماندند. تنها وارثان آیه، ارمیا و سید مهدی!
مهر بدون مهربانی های حاج علی رسید. بدون لبخند های پدرانه ارمیا رسید. بدون بوی مادرانه آیه رسید. مهری که ِمهر مادری نداشت.
به خواست و اصرار صدرا و رها، سید محمد و سایه، زهرا خانم و بچه ها از خانه خود دل کنده و راهی تهران شدند. طبقه بالای خانه صدرا.
همان که روزی میزبان صدرا و رها بود. همان که روزی میزبان مریم و مادرش بود. این خانه عطر و بوی آشنایی داشت. رهای همیشه صبور و مهربان را داشت. رهایی که رها از بغض و حسد بود. رهایی که آیه شدن را بلد بود.
بی تابی های ایلیا کمتر شده بود. مهدی و محسن تمام سعی خود را برای روحیه بخشی مجدد به ایلیا به کار میبردند. زهرا خانم عزم کرده بود تا زینب سادات را کدبانو کرده و اصول زندگی داری را به او بیاموزد. خودش را مسئول روزهایی که نخواهد بود میدانست. مسئول تنهایی های این دو یادگار عزیز میدانست.
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد.....
🇮🇷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh