eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️پارسال می‌گفتند سال بعد دیگه ایشون وجود نداره و امریکا و اسرائیل ایران را آزاد می‌کنند 💪 امسال نشستن دارن چایی لیوانی میل می‌کنند و موشک‌های جدیدشون را آزمایش می‌کنند! اسرائیل هم ۴۰ روزه مثه خر تو گل گیر کرده که چجور بتوانم سر مار رو لااقل یکم لمس کنم😂 ای آمریکا و ای اسرائیل؛ با آخوندا خصوصا از نوع سید اصلا در نیفتید😉 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
از درون می لرزید و به خود می پیچید. عرق از سر و رویش قطره قطره می چکید. چندبار صدایش زدم. حالت عادی نداشت. انگار توی عالم دیگری بود و صدای ما را نمی شنید. چراغ والر را آوردیم نزدیکش و پتوهایمان را انداختیم رویش. لرزَش، کم نمی شد. توی خواب صحبت می کرد. بچه ها گفتند:«تب کرده و هذیون می گه.» اما حرف هایش به هذیان نمی خورد. این ماجرا چندین شب ادامه داشت. شب های بعد با واکمن و نوار صدایش را ضبط کردیم و گاهی هم می نوشتیم. چندین نوار ضبط کرده و حدود پانصد صفحه کتاب موجود است. ارتباط با عالم دیگر و شهدا شده بود سرگرمی معنوی اش در دل شب. ماهم از این عنایت بی نصیب نبودیم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
امروز می‌خواهیم از کسی صحبت کنم که همیشه با من است. چند روزی است که عده‌ای فکر می‌کنند که بابای من مرده است اما نمی‌دانند که من هم مثل همه شما پدر دارم و با او حرف می‌زنم و نگاهش می‌کنم و با او بیرون می‌روم و گاهی نیز مثل همه شما با او بازی می‌کنم و البته تنها یک فرقِ کوچکی با شما دارم این است که پدرم عکسی در کنار طاقچه اتاقِ ماست... 🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉پنهانی به امام زمانت کمک میکنی؟.... 👤 استاد:پناهیان کاربه عشق 💐اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
حاج عباس همیشه دائم الوضو بود و روزهای دوشنبه و چهارشنبه را حتما روزه می‌گرفت. نماز شبش به خصوص در سالهای آخر حیاتش ترک نمی‌شد و همواره با گریه و تضرع همراه بود. می گفت: چقدر باید سر خود را به دیواره این دنیا بکوبم تا از این زندان خلاص شوم و به جایگاه ابدی خود بپیوندم؟ واقعا زندگی برایم مشکل شده، فقط یک آرزو در وجودم موج می‌زند و آن عشق به شهادت است. 🌹 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
🇮🇷بمناسبت هفته بسیج 🇮🇷 🔸اولین جام اتاق معما ویژه بسیجیان 🟡 فقط برای بسیجیان ۱۷+ سال تا ۳۵ سال 🔺 هزینه رزرو با تخفیف ویژه بسیجیان فقط نفری ۱۱۰ هزار تومان 🔻 جایزه تیم اول یک‌میلیون تومان 😍😍 ☑️ قاسم آباد نبش استاد یوسفی 24 ▫️ فرم ثبت‌نام از آیدی زیر: ♦️ @Malvandi_ali ۰۹۳۳۸۲۹۳۸۵۰ امن‌ ترین و متفاوت ترین اتاق معما در مشهد مقدس _ پایگاه بسیج روح الله 📍 @Almontazar_Mashhad
بلای جانسوز عصر ما نیست.. است.. او غائب نیست... پرده بر چشمان ماست.. چه کسی صادقانه دست به دعابرداشته وخالصانه امام خویش را طلب کرده وجواب نگرفته؟!! 🍃🌹 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‏دعایی که در هنگام شهادت در جیب شهید ابومهدی المهندس بود: 🤲یامَن یَقبَلُ الیَسیرَ وَیَعفُو عَن الكَثیر، اِقبَل مِنّى الیَسیرَ وَ اعفُوعَنى الكَثیر، اِنّكَ اَنتَ الغَفورُ الرّحیم 🌷اى خداوندى كه عمل اندک را مى‌پذیرى و ازگناه بسیار مى‌گذرى، عمل نیک اندكم را بپذیر و گناه بسیارم را ببخش، همانا كه تو آمرزنده مهربان هستی... 🌷🍃 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
...و سلام بر او که می گفت: «شما همتون برید یا همه تون بمونید هیچ فرقی به حال اسلام نمی کند ما مکلف به انجام وظیفه ایم» 🌷 🌹📿 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
یک روز آمدم میرحسینی را ببینم. ظهر شده بود، و همه داشتند می‌رفتند مهدیه نماز بخوانند. دیدم بد موقعی است. گفتم اول بروم نماز بخوانم، و بعد به دیدار او بروم. نماز خواندم، و پس از نماز، توی مهدیه دنبالش گشتم. پیدایش نکردم. همه داشتند می‌رفتند ناهار بخورند. دنبالشان به سالن غذاخوری رفتم. بسیجی‌ها و نیروهای مشمول، به صف ایستاده بودند؛ من هم رفتم ته صف. غذایم را گرفتم، گوشه‌ای نشستم و شروع کردم به خوردن. همه‌ی فکرم این بود که فرماندهان لشکر، غذا را توی ستاد می‌خورند. با خودم گفتم: طوری بروم که غذا خوردنش تمام شده باشد. ناگاه چشمم به او افتاد. توی صف ایستاده بودم، تسبیح در دست داشت و مرتب ذکر می‌گفت‌. تند پا شدم و رفتم جلو. سلام و احوالپرسی کردیم. گفتم: حاجی، شما بنشین، من غذا می‌گیرم و می‌آورم. قبول نکرد. چند نفر دیگر هم اصرار کردند؛ ولی اجازه نداد. ایستادم، غذایش را گرفت، و رفتیم همان‌جایی که نشسته بودم، مشغول خوردن شدیم. انگار نه انگار که قائم‌مقام لشکر است. میرحسینی، مثل بسیجی‌ها بود. 🌴🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🪨مرحوم آیت الله سید احمد نجفی، مقام معظم را این‌گونه توصیف می‌کرد: قائدی بصیر، بینا به اوضاع عالَم، هیچ کس در مملکت‌داری این‌گونه مطلع نیست❌مؤیّد از طرف و امام زمان (عج)♥️ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🪨مرحوم آیت الله سید احمد نجفی، مقام معظم #رهبری را این‌گونه توصیف می‌کرد: قائدی بصیر، بینا به اوضا
✨✨✨ 🌷 🔰من نمی‌گویم ولی فقیه معصوم است، اما ملتی که به امر خدا به امر ولی فقیه اعتماد میکنند، خدا اجازه به آن رهبر را نمی‌دهد و به نوعی به او می بخشد💖 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ما زن‌هارا بفرستید غزه... مردها بلد نیستند بچه ها را آرام کنند! مادران فرزند مرده را دلداری دهند و بگویند آرام باش... ما زن‌هارا بفرستید، همه ی کودکان را پناه می‌شویم. ما بلدیم چطور اشک‌های بچه‌ها را پاک کنیم، ما که از پشت هر عکس و فیلم بچه‌ها را نوازش می‌کنیم... حتی بعد دیدن فیلم‌ها جانم جانم میکنیم، گریه نکن مادر، بمیرم برایت عزیزم.... گریه امان نمی‌دهد... ‎ ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
CQACAgQAAxkBAAGfn8BlTwABo64KK-i050keqnO5sBb0zrkAAioPAAISMRBSRUkSeN3eCLwzBA.mp3
5.59M
ای قدس به تو از جان سلام دانلود صوتی مداحی حماسی رجز استودیویی ای قدس به تو از جان سلام با نوای حاج ویژه حمایت از مردم مظلوم فلسطین و جبهه مقاومت اسلامی در مهر ۱۴۰۲ ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| √ همه شما یک مسلسل دارید که می‌توانید در شرایط فعلی جهان، برای پیروزی لشکر خدا، بوسیله‌‌ی آن موثر باشید. @shahidNazarzadeh @ostad_shojae | montazer.ir
♦️ شهادت نوه و نتیجه اسماعیل هنیه 🔹منابع فلسطینی از شهادت ، نوه بزرگ رئیس دفتر سیاسی حماس خبر می‌دهند که به همراه دخترش در بمباران صهیونیست‌ها شهید شده است. ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞 #قسمت0⃣1⃣ دیروز روی میز گوشیشو گذاشته بود که زنگ خورد، دیدم محمدصادقه!
"رمان 💞 ⃣1⃣ رها با خنده گفت: یادمه زمان کارشناسی، استاد گفت زیباترین هدیه ای که بچه به مادرش میده، پیپی کردنشِ. اون لحظه حال همه بد شد اما کسی جرات حرف زدن نداشت. استاد هم ادامه داد و گفت، بچه وقتی یک روز شکمش کار نکنه مادر نگران میشه، دو روز کار نکنه به تکاپومیفته که چی شده؟ چی نشده! اون وقت بچه که شکمش کار کنه، مادر از ته دل شاد میشه. هر روز که مادری پوشک بچه اش رو عوض میکنه، چک میکنه که شکم بچه اش کار کرده باشه و اصلا از این موضوع بدش نمیاد. از هیچ کار بچه اش بدش نمیاد. من این موضوع رو زمانی فهمیدم که محسن رو به دنیا آوردم. اون روز به حرف استادم ایمان آوردم. زینب سادات پرسید: پس مهدی چی؟ رها لبخند دردناکی زد: مهدی رو یکهو گذاشتن بغل من. نمیدونستم چکار کنم. از بچه داری چیزی حالیم نبود. اما مهدی مظلوم بود. خیلی کوچیک بود. از اینکه مادرش این بچه رو پس زده، قلبم درد میگرفت. انجام خیلی از کار ها برام سخت بود اما انجام دادم. مهدی تمام قلبم رو تسخیر کرد. بعد از مدتی دیگه حس بدی از انجام کارهای شخصیش نداشتم. مهدی برام با محسن فرق داره. مهدی منو بزرگ کرد. مهدی به من زندگی داد. بخاطر مهدی، من و صدرا تمام تلاشمون رو کردیم که زودتر به زندگیمون سروسامون بدیم. بخاطر مهدی یادگرفتیم که عاقل بشیم. اگه مهدی نبود، سرنوشت من و صدرا فرق میکرد. مهدی زیباترین هدیه خدا به من بود. هدیه ای که دارم از دست میدمش. رها به گریه افتاد، زهرا خانم و سایه دو طرفش را گرفتند تا دلداری اش دهند. رها ادامه داد: میدونم تقصیر منه که خوب مادری نکردم براش. میدونم بخاطر کم کاری من هستش که الان داره از ما میکنه. هر شب که خونه نمیاد و خونه مادرش می مونه، صدرا کلافه میشه و از اتاق بیرون نمیاد، با کسی حرف نمیزنه. میدونم که من رو مقصر میدونه. من مادر خوبی نبودم. من کم گذاشتم براش. محسن ساکت و گوشه گیر شده. مهدی بره، نفس من میره، جون از تن صدرا میره، قلب محسن میشکنه! چکار کنم؟ اگه صد بار به عقب برگردم، باز هم مهدی رو با جون و دل بزرگ میکنم، اما نمیدونم کجا اشتباه کردم که هیچ وابستگی به ما نداره. کسی به در ورودی خانه کوبید. بعد صدای گرفته و بغض آلود مهدی به گوش رسید: یا الله! زهرا خانم و سایه حجاب گرفتند. مهدی با چشمانی قرمز وارد خانه شد. سلامی زیر لب گفت و بعد رها را در آغوش گرفت: ببخش مامان. بخدا نمیخواستم اذیتتون کنم. گفتم باری از دوشتون بردارم. گفتم حالاکه مادرم برگشته، کمی مسئولیتش رو گردن بگیره. گفتم بذارم شما راحت زندگی کنید. غلط کردم مامان. غصه نخور. برای من سخت تر بود. شماتنها خانواده ای هستید که میشناسم. شما تنها کسایی هستید که من دارم. غلط کردم شب ها نیومدم و بابا رو ناراحت کردم. غلط کردم قلب محسن رو شکستم. غلط کردم مامان! غلط کردم باعث اشکهای تو شدم. من فکر کردم نباشم، راحت تر هستید. 🌷نویسنده:سنیه_منصوری ادامه‌ دارد ... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
"رمان 💞 ⃣1⃣ رها صورت مهدی را بوسید و موهایش را نوازش کرد. مهدی با آن قد بلندش حالتی خمیده گرفته بود تا مادر را در آغوشش نگاه دارد. زینب سادات اشک چشمانش را پاک کرد: خب پس دیگه از این غلطا نکن اشک خاله منو در نیار. الان هم بسه فیلم هندی. مهدی صورت رها را با دستانش گرفت و اشک هایش را پاک کرد و گونه اش را بوسید: دوستت دارم مامان رها. بعد به سمت زینب سادات برگشت و دستی به موهایش کشید و آنها را به هم زد: هر چی آبجی کوچیکه بگه! زینب از زیر دست او فرار کرد و نق زد: خوبه چند ماه بزرگ تری! مهدی خندید: چند ماه نه! چند مااااه! از نظر قدی هم حساب کنیم کوچیک تری دیگه. زینب پشت چشمی نازک کرد: تو درازی داداش من! دوباره کسی به در زد: رهایی! بیام تو یا نیام؟ زینب دوید تا روسری و چادرش را بردارد در همان حال نق زد: یک روز خواستیم زنونه راحت باشیما! کاروانسرای عباسی شده، هی تق تق، تق تق! مهدی گفت: کم نق بزن خاله سوسکه. زینب سادات جواب داد: چشم آقاموشه! مهدی خندید و رفت در را باز کرد: سلام داداش! چند لحظه صبر کن خانوم ها آماده بشن. احسان پرسید: کی داشت غرغر میکرد؟ مهدی با خنده گفت: مجلس زنونه رو بهم زدیم، شاکی خصوصی داریم. احسان خندید: پس بیا بریم واحد من. رها در را بیشتر باز کرد و احسان را دید: سلام. خسته نباشی. بیا اول یک چیزی بخورید بعد اگه خواستید برید. مهدی با مظلومیت ساختگی گفت: من که جیک و جیک میکنم برات، منم برم؟ زینب سادات گفت: آره دیگه! اصل تویی که باید بری و میلاد و میعاد هم ببری! مهدی اخم کرد: مگه من مربی مهدکودکم؟ احسان وارد خانه شد و سلام و احوال پرسی کرد. مهدی به سراغ زینب سادات رفت و کنارش نشست و دستش را دور گردنش انداخت. احسان نگاه زیر چشمی به آنها انداخت و در پی رها به آشپزخانه رفت. در حالی که رها غذای ظهر را گرم میکرد، احسان روی صندلی میزغذاخوری نشست، دستانش را ستون کرد و به جلو تکیه کرد. رها: خیلی خسته هستی؟ احسان: نه. خوبم. عادت دارم به شیفت های طولانی. رها: تو به خوبی کردن عادت داری و این خیلی خوبه. احسان: رهایی! یک سوال بپرسم؟ رها به احسان نگاه کرد و صدایش را پایین آورد: درباره دلدار؟ احسان خنده بر لب گفت: آره. بپرسم؟ رها لبخندش را جواب داد: بپرس. احسان: چی شد آیه خانم به مهدی شیر داد؟ رها شعله گاز را کم کرد و مقابل احسان نشست: اون زمان تازه سید مهدی شهید شده بود. اشتباه نکنم پنج شش ماه بیشتر نگذشته بود. آیه از تنها موندن دخترش میترسید. یک روز اومد پیش من و صدرا و مامان محبوبه، گفت که دوست داره به مهدی شیر بده تا مهدی برای زینب برادر بشه. گفت از تنها موندن زینب میترسه و هیچ کس مثل یک برادر نمیتونه حامی یک دختر باشه. ما هم قبول کردیم. بعد از چند سال هم با اصرار زیاد زینب سادات، راضی شد با ارمیا ازدواج کنه. آیه سختی زیاد کشید، زیاد قضاوت شد، زیاد افترا شنید. اما ایستاد. احسان دوباره پرسید: هیچ وقت پشیمون نشدید از این تصمیم؟ میتونست عروس خوبی براتون باشه. رها بلند شد تا غذا را هم بزند: الانم قراره عروسمون بشه. مهدی هم به زینب و خواهرانه هاش احتیاج داشت. احسان: رهایی! میدونم فوضولیه! اما میخوام بدونم، شما که انقدر به حجاب مقید هستید چطور با مهدی راحتید؟ رها لبخند زد: مهدی به من محرمه. احسان متعجب پرسید: مگه میشه؟ رها جواب داد: قبل از ازدواج مادرم باحاج علی بود که حاجی گفت باید مهدی به من محرم باشه وگرنه چند سال بعد دچار مشکل میشیم! ما هم گفتیم راهی نیست. حاج علی توضیح داد که اگه محرمیتی بین مادرم و مهدی خونده بشه، مهدی پدر من حساب میشه و محرم میشه. بعد هم محرمیت تموم میشه و مادرم به مهدی نامحرمه اما من محرم شدم برای همیشه. احسان به فکر فرو رفت. رها بشقاب غذا را مقابل احسان گذاشت. احسان هنوز در فکر بود. رها مهدی را صدا زد تا او هم چیزی بخورد. قبل از اینکه مهدی وارد شود احسان گفت: اینجوری میشه منم به تو محرم بشم و مادرم بشی؟ رها به چشمان پریشان مردی نگاه کرد که با تمام مرد بودن، کودکی رها شده و بی مهر مادری بود. مردی تنها که دنبال کانون خانواده بود. پدر، مادر، برادر! دست نوازش، دلواپسی، دلتنگی! مهدی وارد شد و مقابل احسان نشست. رها نگاهش میخ چشمان متلاطم احسان بود: تو همیشه پسرم بودی و هستی! 🌷نویسنده:سنیه_منصوری ادامه‌ دارد..... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلامُ عَلی وَلِیِّ اللَّهِ وَ ابْنِ اَوْلِیآئِهِ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که همچون پدران پاکت، بر ذره ذره این عالم ولایت داری. سلام بر تو و بر روزی که زیر پرچم ولایت تو جهان آباد خواهد شد. 📚 بحار الأنوار، ج‏99، ص 117. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌀من خاک پای هم نمی‌شوم،ای کاش من يک بسيجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمی‌شدم. شهیدحاج محمدابراهیم همت🌹 هفته بسیج مبارک🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh