eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
37.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شکار لحظه‌ها صبح امروز حرم امام رضا علیه‌السلام 😭😭😭😭😭 گرچه من نالایق نالایقم... یابن زهرا هرچه هستم عاشقم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 جلسه‌ی فرماندهان در قرارگاه تیپ برگزار شده بود. همه آمده بودند جز آقا ولی. سابقه نداشت آقا ولی بدقولی یا تاخیر داشته باشد. جلسه هم بدون ایشان برگزار نمی‌شد. پرس‌‌و‌جو کردیم. آقا ولی را در اقامتگاه بسیجیان در منتهی‌الیه قرارگاه یافتیم. داشت زمین قرارگاه و محیط خوابگاه بسیجی‌ها را جارو می‌کرد تا وقتی بسیجی‌ها از راه رسیدند، محیطی پاکیزه داشته باشند. آن‌قدر سرگرم این کار شده بود که گذشت زمان را احساس نکرده بود. شهید🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠پای مادرشهید معماریان می شکنه. در عالم خواب فرزند شهیدش رو می بینه با یه شال سبزی که از حرم امام حسین (ع) آورده پای مادر رو می بنده... و پای مادر، خوب می شه... جالب اینجا ست ، مادر که از خواب، بیدار میشه شال سبز رو روی پاش میبینه... 🔷هنوزبعد ازگذشت سالها از آن اتفاق ناب ، شال سبز در اختیار مادر شهید ست. 🌷شهدا زنده اند... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 به یاد مردی که گفت فاطمیه سال بعد نیستم باز شد فاطمیه، حسرت دل‌ها برگرد آن حکیمی که تو گفتی، شده تنها برگرد تشنۀ گریۀ بسیار تو بیت‌الزهراست روضۀ حضرت مادر شده برپا برگرد.. 🔹 گریه‌های حاج قاسم سلیمانی در روضه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها 🌷هدیه به روح ملکوتی و بلندپرواز حاج‌قاسم سلیمانی صلوات.. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
کلاهدوز همیشه با ماشین شخصی خود رفت‌وآمد می‌کرد و از این‌که کسی را به عنوان رئیس دفتر با تشریفات خاصی در اتاق جداگانه‌ای قرار دهد، پرهیز می‌کرد. با مسئول دفترش در یک اتاق می‌نشست؛ به نحوی که مراجعانی که او را نمی‌شناختند، نمی‌توانستند تشخیص دهند که چه کسی مسئول است. میگفت: غذا به اتاق من نیاورید؛ خودم مثل دیگران، در غذاخوری حاضر می‌شوم. پس از این‌ که غذایش را می‌خورد، ظرف خود را می‌شست. شهید🕊🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 یکی از مجاهدین عراقی می‌گفت: در یک زمستان سرد، با دقایقی، در چادری بودم. متوجه شد یکی از مجاهدان در خواب از سرما می‌لرزد. با این‌که هوا سرد بود و خود او به پتو نیاز داشت، رفت و پتوی خود را آورد و انداخت روی آن مجاهد. بعد گفت: مجاهدین عراقی، ودیعه‌های امام در دست من هستند، و من باید از آن‌ها نگه‌داری کنم. الآن به خانه‌ی هر مجاهد عراقی که بروی، سه عکس می‌بینی؛ عکس حضرت امام، شهید محمدباقر صدر و شهید اسماعیل دقایقی. شهید 🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
enc_17009347358486038235115.mp3
3.5M
بفرمایید روضه ی ۳ دقیقه ای😭 با توجه گوش کنیم😭
📃🌿 وقتی می‌اومد خونه . . دیگه نمیذاشت من کار کنم ؛ زهرا رو میذاشت رو پاهاش و با دست به پسرمون غذا میداد . میگفتم : یکی از بچه هارو بده به‌من با مهربونی مےگفت : نه شما از صبح تا حالا به اندازه کافی زحمت کشیدی ! مهمون هم که میومد . . پذیرایی با خودش بود دوستاش به شوخی میگفتن : مهندس که نباید تو خونه کار کنه! میگفت : من که از حضرت‌علی «ع» بالاتر نیستم ! مگه به حضرت‌زهرا «س» کمك نمی کردند؟!♥️ 🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷🕊🍃 سراپا وسعت دریا گرفتند همان مردان که در دل‌جا گرفتند تمام خاطرات سبزشان ماند به بام آسمان مأوا گرفتند شهدا را یاد کنیم باذکر 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍀خصوصيات اخلاقی ✅یکی از خصیصه های بارز شهید دانشگرشجاع ونترس بودن در دوران کودکی ونوجوانی اش بوده ✅او همیشه خنده ای برلب خود داشت ودر ارتباط با دیگران روابط عمومی بالایی داشت او در اولین برخورد گرم وصمیمی می شد که رابطه ای صمیمی وعاطفی با اطرافیان بر قرار می کرد😊 ✅شهید عباس هیچ وقت از کارها وکلاس هاش به خانواده چیزی نمي گفت بعد از شهادتش فهمیدند که در دانشگاه سطح۱ بینش مطهر را تدریس می‌کرد 🌹 ✅در کلاس های استاد پناهیان ودکتر عباسی هم شرکت میکردند 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اگر موذن هایتان شهید شدند، صدای اذان از کلیساها بلند خواهد شد 🔸کشیش مسیحی به مسلمانان غزه قول داد که اگر موذن ها کشته شوند و او هنوز زنده باشد ۵ نوبت در روز اذان بگوید تا صدای خدا در این سرزمین باقی بماند 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تویی که گریه کردی برای خدا،خدا فراموشت میکنه؟ 🎙استادمسعودعالی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
-اگریک روز پاڪ باشید وگناه نکنیدحتما آقا(عج)رادرخواب می بینے! واگر۱۰روز پاڪ باشی ،خودحضرت راخواهے دید!》 +شهیداحمد علے نیرے 📚 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ 📌 ماجرای مادری که فرزند شهیدش را غسل داد و بر لبانش بوسه زد. 🔹️ آنچه که در تصاویر دیده مي شود ، خانم آفاق بصیری؛ مادر دانشجوی شهید «سیدمحمد محمد‌نژاد» از لشگر ۲۵ کربلا در استان مازندران است ◇ در ادامه عملیات بیت‌المقدس در وسط معرکه جنگ شهر خرمشهر بر اثر اصابت گلوله کاتیوشا به پشت سرش به رسید. 🔹️ وقتی به گفتند؛ که پسر شما غسل نمی‌خواهد گفت: درست است که فرزند من نیاز به غسل و کفن ندارد، ولی من او را غسل می‌دهم و کفن می‌پوشم، تا به دشمنان بگویم ما از مرگ و هیچ ترس و واهمه‌ای نداریم و به مردم بگویم که افتخارم این است که پسرم فدای اسلام، انقلاب و حضرت امام شده است. ◇ این خودش وارد قبر شد و از احساس او پرسیدند گفت: خیلی نوازشش دادم و با او درددل کردم و بعد از آن نیز خودم وارد قبر شدم و تلقینش را خواندم. لبانم را جلوی گوشش گرفتم و به او گفتم: پسرم! سلام مرا به مادرت (س) برسان و به او بگو: من یک مادر پیری دارم و از او بخواه که در روز قیامت از من شفاعت کند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"رمان 💞 ⃣3⃣ احسان خیلی با خود کلنجار رفت. در نهایت مقابل صدرا و رهایش ایستاده بود و می گفت: پدر و مادرم پشتم رو خالی کردن. پشتم باشید! من امشب باید از زینب خانم خواستگاری کنم. رها لبخند زد: برو دوش بگیر و تیپ بزن. مهدی جان مامان! کلید ماشین رو بردار، برو دسته گل و شیربنی بخر! مهدی با خنده کلید را قاپید و ضربه ای میان کتف احسان زد و رفت. محسن گفت: دو قلو ها با من. فقط اون دختر بد اخلاق رو با خودتون ببرید. خانواده داشتن خوب است! خیلی خوب! اما خوب تر این است که دور و بر خودت کسانی را داشته باشی تا شادی ات برایشان مهم باشد. که پشت و پناه تو باشند... احسان به طلب زینب سادات رفت! نمی توانست شکست را بدون هیچ تلاشی بپذیرد. حداقل جلوی وجدان خودش شرمنده نبود! رها زنگ را زد. قلب احسان به تپش افتاد...سیدمحمد در را گشود و به مهمان های پشت در نگاه کرد. لبخند زد و گفت: آقا ما که گفتیم بیاید برای مراسم، خودتون ناز کردید، الانم دیر تشریف آوردید، خواستگارها رفتن. صدرا، سیدمحمد را کنار زد و رها با یک با اجازه از در وارد شد. بعد صدرا دخترک نق نقوی سیدمحمد را در آغوشش گذاشت و گفت: ما خودمون خواستگاریم، زودتر می اومدیم دعوا میشد! سیدمحمد به احسان کت و شلوار پوشیده و برازنده شده نگاه کرد و گفت: پس بفرمایید، خوش اومدید! زینب سادات در آشپزخانه پناه گرفته بود و خارج نمیشد. قلبش بی مهابا می تپید. باورش نمیشد. همه چیز خیلی ناگهانی بود. تمام امروز عجیب بود. هر چه سایه و زهرا خانم به دنبالش آمدند، پاهایش یارای رفتن نکردند و همان جا نشست.اصلا چه میگفت؟ در همین فکر بود که کسی مقابلش نشست. نگاهش محجوبانه بود. پر از شرم و زینب سادات پر از حیا شد وصورتش گلگون... احسان: شما نیومدید، مجبور شدم من بیام! من یک توضیح به شما بدهکار هستم. اول درباره اون صحبت کنیم، بعد بریم سر اصل مطلب. زینب سادات گوش میداد و احسان با همه توجه و دقتش، کلمات را میچید: شاید ناراحت شدید از دستم اما برعکس شما که توجهی ندارید،همکارها متوجه توجه من به شما شده بودن. در حقیقت دروغ هم نگفتم. رهایی یک جورهایی جای مادر من هست و خاله شما! زینب سادات شرمگین گفت: کاش به من هم میگفتید. احسان: حق با شماست، اشتباه کردم. در واقع فکر نمیکردم اینقدر براشون مهم باشد. زینب سادات: انگار خیلی مهم بود. برعکس همیشه که به من توجهی نداشتن، خیلی مورد توجه بودن. احتمالا باید برای خاله از کمالاتشون تعریف کنم. امروز هجده مدل غذا و دسر به من تعارف شد! احسان لبخند زد: بیچاره ها خبر ندارن، جای بدی سرمایه گذاری کردن. چون من امشب اومدم، دختر آرزوهام رو خواستگاری کنم. زینب خانم! میدونم در حد شما نیستم، میدونم خیلی مونده تا مثل کسی بشم که مورد قبول شما باشه، این چند سال تمام سعی خودم رو کردم اما این خواستگارهای شما دلم رو لرزونده! میترسم از دستتون بدم.به من فکر کنید. به من اجازه بدید یکی از خواستگار های شما باشم. من تمام سعی خودم رو برای خوشبختی شما میکنم. چیزی برای تضمین ندارم اما قول میدم در شان شما بشم! زینب سادات گفت: بابا ارمیا تضمینتون کرده. شما ضامن معتبر دارید! زینب سادات احسانِ هاج و واج مانده را تنها گذاشت وکنارعمویش نشست. رها با لبخند پرسید: چی شد؟ داماد کجاست؟ احسان با سری پایین افتاده وارد شد و کنار صدرا نشست. صدرا دستی به شانه احسان زد: پکری؟ جواب رد شنیدی؟ احسان نگاه گیج و مبهوتش را به صدرا دوخت و لب زد: فکر کنم جواب مثبت گرفتم! 🌷"نویسنده:سنیه_منصوری ادامه‌ دارد ... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
"رمان 💞 ⃣4⃣ زینب سادات سرش را با شرم پایین انداخت و لبه چادرش را روی صورتش گرفت تا سرخی آن را بپوشاند. همه متعجب نگاهشان میکردند. سیدمحمد گفت: به این سرعت؟ بعد اخم کرد و به زینب سادات نگاه کرد: یعنی چی؟ احسان بلند شد و به سمت زینب سادات رفت. سه قدم تا زینب سادات فاصله داشت که مقابلش روی زمین زانو زد و نگاهش روی او میخکوب شد: آقا ارمیا چی گفت؟ چی گفت که گفتید ضامن من شد؟ اشک از چشم رها افتاد. سایه که دخترکش را در آغوش خوابانده بود، مات شد و سیدمحمد و صدرا سرجایشان میخکوب شدند. زهرا خانم اشک چشمانش را زدود و گفت: برامون بگو چی شده عزیزم. زینب سادات به یاد آورد: از سرکار تازه آمده بود. خسته بود.بعد از تعویض لباس، روی تخت دراز کشید که خوابش برد. بابا مهدی و مامان آیه بودند که با لبخند نگاهش میکردند. دستش را گرفتند و قدم زدند. میان پدر و مادر بودن، حس خوبی به او میداد. حسی فراتر از تمام حس های خوبی که تجربه کرده بود.کنار چشمه ای نشستند. آیه دست در آب برد و سیدمهدی بالبخندی که چهره اش را زینت داده بود به آنها نگاه میکرد. بعد نگاه از آنها گرفت و جایی پشت سرشان را نگاه کرد. گویی به استقبال کسی میرود، از جا بلند شد. زینب سادات به پشت سرش نگاه کرد و ارمیا را دید که سیدمهدی را در آغوش گرفت. آنقدر صمیمانه لبخند میزدند که زینب سادات هم لبخند زد. آیه دستش را گرفت و به سمت مردها رفتند. ارمیا با آن چهره آرام و دوست داشتنی اش، به آنها مینگریست. به زینب سادات گفت: خیلی بزرگ و خانم شدی. زینب سادات خندید. سیدمهدی دخترش را در آغوش گرفت و گفت: ضمانتش میکنی؟ ارمیا گفت: همونجور که تو من رو ضمانت کردی. سیدمهدی گفت: سه تا شرط دارم. ارمیا گفت: همش قبول. آیه گفت: شرط ها رو نمیخواید بدونید؟ ارمیا با همان لبخند گفت: همین سه شرط رو برای من هم گذاشته بود. سیدمهدی لبخند زد: تو بهترین انتخاب بودی برای امانتی های من. ارمیا گفت: الان هم من تضمین میکنم که امانت دار خوبی برای امانتی تو و من هستش. آیه گفت: ایلیا چی؟ ارمیا گفت: حواسم بهش هست سیدمهدی به صورت زینب سادات نگاه کرد و گفت: خوشبختی این نیست که بدون مشکل زندگی کنید! خوشبختی اینه که هیچ وقت همدیگر رو تنها نذارید و خدارو فراموش نکنید. ایمان داشته باش که دنیا فقط برای امتحان کردن شماست و آرامش بعد از این دنیا، در انتظار شماست. دست زینب سادات را به دستان منتظر ارمیا داد. زینب سادات هم قدم با ارمیا شد.ارمیا گفت: دوست داشتن، نعمت بزرگی هست که خدا به ما داده. درهای قلبت رو باز کن. من تضمینش میکنم. بهش بگو سه شرط سیدمهدی، سه شرط من هم هست. ایمان، اخلاق، محبت! تو باعث‌شدی من خوشبخت ترین بشم و زندگی خوبی داشته باشم. حالا نوبت من شده که جبران کنم! ما همیشه کنارت هستیم. زینب سادات گفت: به کی بگم بابا؟ درباره کی حرف میزنی؟ ارمیا زینب سادات را چرخاند، تا پشت سرش را ببیند و در همان حال گفت: همونی که امشب میاد. و زینب سادات نگاهش به احسانی افتاد که مقابل سنگ قبری نشسته و اشک میریزد. 🌷نویسنده:سنیه منصوری ادامه‌ دارد.... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5922444818088201344.mp3
12.45M
۵ ✦مقام حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها، مقام تدبیرِ عالَم است! تدبیر و مدیریت عالَم، بسمتِ آینده‌ای معلوم که قرآن وعده داده است! ✦در چنین مقامی که ایشان قرار دارند؛ چه کسانی در نزدیک شدن، شبیه شدن و مَحْرم شدن، از دیگران پیشی خواهند گرفت؟ @Ostad_Shojae @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ سلام بر مهدى امّت‌ها✋ سلام بر هدایت گر قلوب سلام حضرت آرامش هر کجا اسم شما را می‌بینم هر کجا که نامتان به میان می‌آید حال دل همه خوب می‌شود چه رسد به اینکه صدای اناالمهدی تان در گوش زمین بپیچد ... ! أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🤲 مْ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝مادر دارم از حالت خبر ... 🎙مداحی دلنشین بمناسبت ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 📎 📎 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh