فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋
مرزهای کشور اینگونه حفظ می شوند.
🔹لحظات باورنکردنی از تعویض شیفت مرزبانان جان برکف
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شیخ+حسین+انصاریان-+مناجات+شب+بیست+و+یکم+ماه+رمضان.mp3
2.03M
دلم برات له له میزنه...😭😭💔💔
#رمضان🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهیدی که هر روز به مادرش کمک میکند!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 تصاویری از لحظات افطار و سحر و مناجاتهای رزمندگان دفاع مقدس در ماه_مبارک_رمضان جبهه ها
_ بعضی خاطرهها اونقدر خاص هستند که گاهی آدم دوست داره بارها اونها رو زندگی کنه.
این کلیپ حال عجیبی داره!...💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهار شد خبری
از بهار ما نرسید🍃
جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج #امام_زمان صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صوت_الشهدا | 🎙
یک جمله ۲۵ ثانیه ای آرامش بخش از طرف
🎙 #شهید_سید_مرتضی_آوینی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🎙 استاد شجاعی
کمبهرهترین و پُربهرهترین آدمها در شب قدر!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🤲🌷🤲🌷🤲🌷🤲🌷
📝#بند_65استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🌷اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ لَحِقَنِی بِسَبَبِ عُتْبَی عَلَیْکَ فِی احْتِبَاسِ الرِّزْقِ عَنِّی وَ إِعْرَاضِی عَنْکَ وَ مَیْلِی إِلَى عِبَادِکَ بِالِاسْتِکَانَهِ لَهُمْ وَ التَّضَرُّعِ إِلَیْهِمْ وَ قَدْ أَسْمَعْتَنِی قَوْلَکَ فِی مُحْکَمِ کِتَابِکَ فَمَا اسْتَکانُوا لِرَبِّهِمْ وَ ما یَتَضَرَّعُونَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ
بارخدایا! و از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که مرا به خاطر پرخاش و ناشکری و روگردانی از تو و رفتن در خانه بندگانت با خواری و ذلت در هنگام حبس رزق و بسته شدن در روزی در برگرفته است. آنگاه که با زاری به سراغ بندگانت رفتم در حالی که کلامت را در کتاب محکمت به گوشم رسانده بودی که «آنان برای پروردگارشان اظهار خضوع و تضرع نکردند». پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و اینگونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
🤲🌷🤲🌷🤲🌷🤲🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام و عرض ادب خدمت شما همسنگران و مومنین خوب خدا ✋🌹
امیدوارم سال خوبی رو گذرونده باشید 😊
سال خوب و پر برکتی رو براتون آرزو میکنم .
یک مطلب خدمتتون عرض کنم بابت اینکه امسال سال چی هست ؟
ما شیعه هستیم و نماد ما اهلبیت علیهم السلام.
امسال سال ۱۴۰۳ اگه جمع عدد کنیم میشه هشت .. هشت یعنی علی ابن موسی الرضا علیه السلام ❤️🕌
الحمدالله که سال تحویل افتاده چهارشنبه روز خاص آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام
پس هرکس ازتون پرسید امسال چه سالی بگین سال علی ابن موسی رضا جانم💚💜
ان شاء الله که بهترین سال باشه
ان شاء الله سال ظهور باشه ب حق امام رئوف
#اللهمعجللولیکالفرج 🤲🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینطوری باشین که زندگی و مرگ تون دیگران رو به یاد خدا بندازه، وقتی برای خدا باشی تازه همه چیزت رو بدست میاری!
شهید مدافع حرم🕊🌹
#مصطفی_صدرزاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
لحظه تحویل سال همه با هم بخونیم
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🕌آثارهفت گانه نماز شب :
1-چهره را نيكو كند..
2 – اخلاق را زيبا كند..
3 – انسان را خوشبو نمايد..
4 – روزي را مقدرمي سازد..
5 – باعث اداءقرض مي شود..
6 – غم و غصه راازبين مي برد..
7 – چشم را روشني مي بخشد..
🔸ثواب الاعمال
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
بهار برای بهار.mp3
11.06M
#پادکست_روز
#امام_خمینی(ره) | #استاد_شجاعی
لحظهی تحویلِ سال باهم میتوانیم یک مشکل بزرگ را حل کنیم.
@shahidNazarzadeh
یاد خدا ۴۱.mp3
10.91M
مجموعه #یاد_خدا ۴۱
#استاد_شجاعی | #آیتالله_حقشناس
√ من بعضی وقتها یهو احساس مچالگی، افسردگی، سستی، بیانگیزگی میکنم بدون اینکه هیچ اتفاقی افتاده باشه!
چرا این حالت بر من غالب میشه؟
چطوری از بین میره؟
@ostad_shojae | montazer.ir
یاد خدا ۴۲.mp3
14.01M
مجموعه #یاد_خدا ۴۲
#استاد_شجاعی | #استاد_دینانی
※ مداومت در ذکر همیشه هم به نتیجه نمیرسد و قلب انسان را زنده و نورانی نمیکند!
مشکل کجاست که ذکر (یاد) در این مواقع نتیجه نمیدهد؟
@ostad_shojae | montazer.ir
❤️بسم الله الرحمن الرحیم❤️
قسمت چهل وشش رمان ناحله
صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم....
سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخورد قاشق وچنگال به گوش میرسید
توجه مصطفی به من خیلی بیشتر از قبل شده بود. نمیدونم چی باعث شد انقدر راحت بهم زل بزنه...
اگه بابا برخوردی که با بقیه داشت و با مصطفی هم داشت قطعا مصطفی جرات نمیکرد به این اندازه بی پروا باشه
زیر نگاهاشون خفه شدم و اصلا نفهمیدم چی خوردم فقط دلم میخواست ی زمانی و بگذرونم تا بتونم بلند شم ...
چند دیقه که گذشت تشکر کردم و از جام بلند شدم که مصطفی گفت : چیزی نخوردی که
_نه اتفاقا خیلی خوردم
برگشتم سمت مامانش و گفتم: خدا برکتتون و زیاد کنه
جوابم و داد و رفتم رو مبل نشستم
نفسم و با صدا بیرون دادم وخدارو بخاطر رهایی از نگاه مصطفی شکر کردم که همون زمان اومد و نشست رو مبل کناریم خودم وجمع کردم
گفت : فاطمهخانوم کم حرف شدیاا اینا همه واسه درساته .میخوای بریم بیرون به خودت یه استراحت بدی؟
_استراحت بعد کنکور
+خب حالا با دو ساعتم اتفاق خاصی نمیافته میتونی بخونی
_لابد نمیتونم که میگم بعد کنکور
خندید و گفت : خب حالا چرا دعوا میکنی ؟
جوابش و ندادم
مردا که اومدن
رفتیم ظرف و گذاشتیم تو آشپزخونه
و نشستیم تو هال
همه مشغول صحبت بودن که مریم خانم بلندشدو نشست کنارم
درجعبه ای که دست مصطفی دیده بودم وباز کرد
و از توش یه زنجیر ظریف و خوشگل در آورد و انداخت گردنم
همه با لبخند نگام میکردن که گفت :اینم عیدی عروس خوشگلم ببخش که ناقابله
سرم و انداختم پایین و یه لبخند خجول زدم
مامان و بابامتشکر کردن و گفتن شرمندمون کردین مثه همیشه ...
بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم
فقط دلم میخواست برگردم اتاقم و بزنم زیر گریه
همچی خیلی تند جدی شده بود
هیچکی توجه ای به نظر من نمیکرد
خودشون بریدن و دوختن !
احساس خفگی میکردم
نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم اصلا هم برام اهمیت نداشت ممکنه از رفتارم چه برداشتی کنن فقط دلم میخواست برم
تمام مسیر سکوت کردم و جوابی به کسی ندادم،چوناگه اراده میکردم واسه حرف زدن بغضم میترکید
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و در و بستم با همون لباسا پریدم رو تخت صورتم و چسبوندم به بالش و زدم زیر گریه
سعی کردم صدای هق هقم و با بالشم خفه کنم
من دختر منطقی بودم
یه دختر منطقی بدون هیچ کمبودی
یه خلاء هایی تو زندگیم بود ولی شدتش اونقدری نبود که باعث شه اشتباهی کنم
همیشه تصمیمام و باعقلممیگرفتم
هیچ وقت نزاشتم احساسم عقلم و کور کنه
ولی مثه اینکه احساس سرکشم این بار تو مسابقه اش با عقلم شکست خورده بود
من دیگه هیچ احساسی به مصطفی نداشتم اوایل فکر میکردم به خودم تلقین میکنم ولی الان دیگه مطمئن شدم نه تنها کنارش حس خوبی ندارم بلکه گاهی اوقات حس میکنم ازش بدم میاد
همه اینام تنها ی دلیل داشت ...
گوشیم برداشتم ویه آهنگ پلی کردم
عکسای محمدُ و باز کردم
تا خواننده اولین جمله رو خوند یهو گریه ام شدت گرفت
عکس و زوم کردم
(کاش از اول نبودی دلم برات تنگ نمیشد)
آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود
احساس میکردم چندین ساله میشناسمش ومدتهاست که ندیدمش
خدا خیلی عجیب و یهویی مهرش و به دلم انداخته بود!
همیشه اینو یه ضعف میدونستم.
هیچ وقت فکر نمیکردم به این روز دچار شم.همیشه میگفتم شایدعشق آخرین چیزی باشه که بتونم بهش فکر کنم
ضعف بین چیزایی که بابام بهم یاد داده بود معنایی نداشت! ولی من ضعیف شده بودم !
(اون نگاه من به اوننگاه تو بند نمیشد
(کاش از اول نبودی چشمام به چشمت نمیخورد
اگه عاشقت نبودم این دل اینطور نمیمرد )
هرچقدر میخواستم یه کلمه واسه بیان این حسم پیداکنم،تهش میرسیدم به عشق...
زود بود ولی هیچی غیر از عشق نبود!
دلم به حال خودم سوخت.
من در کمال حیرت عاشق شده بودم،
عاشق آدمی که حتی رغبت نمیکرد یک ثانیه نگاش بهم بیافته
عاشق آدمی شده بودم که حتی نمیدونستم چه شخصیتی داره
عاشق آدمی شدم که ممکن بود از من متنفر باشه
عاشق آدمی شدم که ازم فرار میکرد و من واسه خودش یه تهدید میدونست
هرکاری کردم بخودم بقبولونم عاشقش نیستم نشد...
مصطفی از قیافه ازش کم نداشت
از تیپ و پول و هیکلم کم نداشت
ولی نمیتونستم حتی یه لحظه به این فکر کنم که چیزی غیر از برادر برام باشه
پس من بخاطر تیپ و هیکل و پول محمد جذبش نشده بود
قطعا بخاطر چیزی بود که تو وجود مصطفی و بقیه پسرا پیدا نمیشد
یچیزی که نمیدونستم چیه ولی هرچی که بود از محمد یه شخصیت ناب ساخته بود
خدا میخواست ازم امتحانش و بگیره
یه امتحان خیلی سخت...
با تماموجودم ازش خواستمکمکم کنه
من واقعا نمیتونستم کاری کنم
فقط میتونستم از خودش کمک بخوام
اونقدر گریه کردم ک سردرد گرفتم
از دیدن چشمام توآینه وحشت کردم
دور مردمک چشام و هاله قرمز رنگی پوشونده بود
منتظر پارتای خفن بعدی باشین رفقا😎✌️🏻
❤️بسم الله الرحمن الرحیم❤️
قسمت چهل وهفتم رمان ناحله
دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم.
دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم ک خوابم برد
____
محمد:
تازه رسیده بودم تهران
بی حوصله سوییچو پرت کردم گوشه اتاق
موبایلمم از تو جیبم در اوردمو انداختمش کنار سوییچ.
بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم .
از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم
بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم.
انقدر از کارم عصبی بودم دلم میخواست خودمو خفه کنم.
آخه چرا مث گاو سرمو انداختم وارد اتاقش شدم ؟
اصلا دوستش نه!
اگه خودش داش لباس عوض میکرد چی!؟
چرا انقدر من خنگم .
این چ کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه!
خدا رو شکر که چشام بهش نخورد.
اگه جیغ نمیکشید شاید هیچ وقت نه خودمو میبخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش و دعوت کرد خونه.
از عصبانیت صورتم سرخ شده بود.
به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکمو فورا میرسوندم سپاه.
ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه.
خیلی بد بود .خیلی!!!
تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد.
_
با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم.
رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم.
بعدش نشستم واسه نماز.
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.
به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود.
تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد .
ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه.
تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم.
درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد .
انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم.
به ساعت نگاه کردم که خشکم زد.
چه زود ۹ شده بود .
زیر گازو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینمو برداشتم.
تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتمبیرون .
_
از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود.
ماشین و تو حیاطِ سپاه پارک کردمُ صندوقُ زدم.
کوله ی مدارکمو گرفتمو در صندوق و بستم و رفتم بالا.
بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون.
خیلی اذیت کردن .
هی ب بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن.
رفتم سمت اتاق سردار کاظمی.
بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم
سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم.
واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم.
همه ی اعصاب و روانم به هم ریخته بود .
مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که
با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم.
مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن.
بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت
+رفتی بسیجِ ناحیه؟
_بله ولی گفتن بیام پیشِ شما.
با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد .
چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گف برم پیشِ سردار رمضانی.
این و گفت و از جاش پا شد .
منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم.
دوباره همه چیو ریختم تو کوله.
_دست شما درد نکنه.خیلی لطف کردید.
سرشو تکون داد
+خواهش میکنم.
رفتم سمت دَر و
+خدا به همرات.
_خدانگهدار حاج اقا.
در و که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم.
با عجله رفتم سمت اسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه ای ک من بودم توش.
فوری رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم.
به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم.
بعد اینکه چِشمم ب اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم.
کسی تو اتاق نبود
پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده ها روشه.
منم مدارکمو از تو کیف در اوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو .
برگشتم بهش سلام کردم.
اونم سلام کردو بم دست داد.
مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا.
اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت
+ بررسی که شد باهاتون تماس میگیریم.
_چشم
اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون.
__
دم یه ساندویچی نگه داشتم و دوتا ساندویچ همبرگر خریدم.
پولشو حساب کردم و نشستم تو ماشین و مشغول خوردن شدم.
ساندویچم که تموم شد گاز ماشینو گرفتم و یه راست روندم سمت خونه.
نماز ظهر و عصرمو خوندم
خواستم گوشیمو چک کنم که از خستگی بیهوش شدم.
__
فاطمه:
مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی.
امشب همه اونجا جمع شده بودن .
بی حوصله کتابمو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم.
حوصله هیچیو نداشتم.
به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بود خیره شدم.
چقدر زشت.
خسته از رفتارشون و ترس از این که دوباره گریمبگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس.
منتظر پارتای خفن بعدی باشین رفیقای گنگ من🕶🚬✌️🏻