#خاطرات_شهید
●محمدرضا وقتی که عازم سوریه بود مهم ترین نگرانی اش این بود که مثل هر سال دهه محرم اینجا نیست و نمی تواند به هیئت برود .در تماس هایی که با ما و خانواده داشت هم همیشه این ناراحتی را بیان میکرد.
یکی از شب های محرم به هیات میثاق باشهدا رفتیم.استاد پناهیان آن شب از اخلاص میگفت
●بعد از اتمام هیات ، محمدرضا تماس گرفت و به او گفتم امشب خیلی به یادت بودیم. انگار که رزق او بود که به او صحبتهای آقای پناهیان را منتقل کنم.
گفتم: "محمدرضا ،اگر میخواهی شهید بشی، باید خالص بشی"
آخرین تماسش با مادرش، سپرد که دعا کن شهید شوم و مادر هم به او گفته بود برای شهید شدن باید اخلاص داشته باشی .
●محمد رضا در جواب به مادرش گفته بود:
"این دفعه واقعا دلم رو خالص کردم و هیچ دلبستگی به هیچ چیزی ندارم ... الان دیگه سبکبار سبکبارم"تخففوا تلحقوا...سبکبار شوید، تا برسید...شرط شهادت، خلاصه شده در همین جمله امیرالمومنین علی علیه السلام،سبکبار شدن... خالص شدن...
و شهدا این را خوب فهمیدند و عمل کردند ...
#شهید_محمدرضا_دهقان🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شـهید محمدرضا تورجـیزاده:
مردم!هروقت کارتون جایی گیر کرد،
امام زمانتون رو صدا کنید!
یا خودش میاد، یا یکی رو میفرسته
که کارتون رو راه بندازه...
#شهیدانه 🕊
#امام_زمان ♥️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📌رسانه های فلسطینی، شادی امشب کودکان فلسطینی را اینگونه به تصویر کشیدند
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🎥استوری همسر شهید داریوش رضایی نژاد پس از حمله انتقام جویانه سپاه پاسداران به اراضی اشغالی
🟠 دوازده سال منتظر این خبر بودم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❇️💥 امروز همه ما یه صفحه قرآن بخونیم و ثوابش رو هدیه کنیم به روح شهید حسن طهرانی مقدم...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
عملیات وعدۀ صادق.mp3
5.61M
📣 خیلی فوری
حاج آقا #محسن_عباسی_ولدی
عملیات #وعده_صادق
✅ پانزده نکته در پانزده دقیقه
🔴 حالا که دشمن جنگ رسانهایش
رو دربــارۀ ایــن عملیــات شــروع کرده
تــــــو هم #رزمنده_جهاد_تبیین باش
و بـا گوش دادن به این صوت خودت
رو مسلح کن!
خیلیها نیاز به دونستن این نکــــــات
دارند از #انتشار_حداکثری این صوت
دریغ نکنید!
#نشرفوری
#مقدمهسازظهورباشید
@shahidNazarzadeh
🥀 شهیدی که محل خاکسپاری همرزم گمنامش را نشان داد.
پدر و مادر شهید بعد از 21 سال چشم انتظاری و بیخبری از عزتالله کیخواهنژاد، هر لحظه منتظر خبری بودند،
تا اینکه شهید حسینی، همرزم فرزندشان دو بار به خواب پدر شهید میآید و میگوید: «عزتالله به عنوان شهید گمنام در مهریز یزد به خاک سپرده شده است».
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
2⃣ عمو حسین تعریف می کرد در عالم خواب از شهید حسینی سراغ عزت الله را گرفتم وی به من گفت که عزت الله در شهرستان مهریز مدفون است.
چند ماه بعد دوباره عمو حسین خواب میبیند اما این بار شهید سید حسین حسینی به حالت گلایه به خواب عمو حسین می آید و می گوید که
❓ چرا پیش عزت الله نمی آیی؟
عمو هم در جوابش می گوید من نمی دانم که عزت الله کجاست.
شهید حسینی هم در جواب عمو می گوید میخواهی تو را ببرم به جایی که عزت الله می باشد؟
عمو هم استقبال می کند و در عالم رویا سر خاک فرزندش می رود که شهید حسینی بالای سکویی را اشاره می کند و می گوید عزت الله آنجاست.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
3⃣ به مزار شهدای گمنام که رسیدیم 11 شهید در آنجا دفن شده بود که
🕯 تنها یک شهید گمنام بالای سکو در وسط این یازده شهید قرار گرفته بود
عمو حسین به محض ورود به گلزار شهدا گفت:
💫 من همین جا بودم اینجا همان جایگاهی است که سید حسین در عالم خواب به من نشان داد.
در این هنگام خواهر شهید با دیدن تصویر
🌷🌷دو گل لاله روی مزار شهید به یاد رویای خود می افتد که در خواب دیده بود برادرش را تشییع جنازه و دفن می کنند در حالیکه دو گل لاله روی مزار ایشان روییده اند.
#شادی_روح_شهید_صلوات 🌺
#شهید_عزت_الله_کیخواه_نژاد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 پیام تبریک دکتر رفیعی به مناسبت واکنش مقتدرانه ایران علیه اسرائیل
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#انتقام_سخت #وعده_صادق #تنبیه_متجاوز
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ_مهدوی
🎙استاد عالی
🔹اضطرار به #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه
✋نشر دهیم
به عشق #امامزمان
به_نیت_فرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 توصیه میرزا جواد آقای ملکی تبریزی
قرائت سه بار سوره توحید بعد از هر نماز
و هدیه به امام زمان ارواحنا فداه
🎙 آیت الله مؤیدی
#امام_زمان #اعمال_منتظران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 نسبت به امام زمان ارواحنا فداه کم کار نباشیم
جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج #امام_زمان صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انجام شد فرمانده....✋
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
#حجاب_در_کلام_شهیدان
درباره #حجاب حساسیت زیاد داشت. میگفت: اگر روزی یکی از خواهرهایم را بیتوجه به حجاب ببینم روز مرگ من است...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌷🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✍وقتی #چادرت را
روی سرت می کشی
وباغرورازانبوه نگاه
نامحرمان عبورمیکنی
آنگاه تومیمانی و"نورُعلیٰ نور"
وچه زیباست انعکاس #حیا
ازپشتِ این سنگـرِساده..
#حجاب
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
27.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_اعتقادی
❓حالا نماز نخون!! این کلیپ کوتاه یک دقیقه ای رو ببین بعدش بگو من نماز نمی خونم؟
🎙 استاد محمدی شاهرودی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید | روایت شنیدنی
ازشهیدعزیزسرداردلها
شهید حاج قاسم سلیمانی از رزمندهای که به شکل عجیبی به آرزوی خودش رسید
🔸رزمنده ایرانی که با لباس و پلاک عراقی در کربلا دفن شد!
یاد همه عزیزان آسمانی باذکر صلوات🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
تقدیر دختر شهید حاجی رحیمی از عملیات «وعده صادق»
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
36.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سفر به سرزمین رازهای عاشقیِ اروند، شاهدِ خروشانِ ایثارهایِ بیصدا...
اینجا به وسعتِ دمشق و کربُبلا و ایران..
اندوه جاریاست.
اروندْ هر چیزی را که در مسیرش باشد می بَرَد، حتّی دل راـ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#قسمت_نود_و_دو
#ناحله✨🌱
فاطمه اومد نزدیکتر
با چشم هایی که داشتن از کاسه در میومدن بهم نگاه کردو
+ولی اینطور بیشتر نگران شد
با تعجب نگاهش کردم و از لحن مهربونش دلم گرم شد.
یه خورره مکث کرد و گف
+سلام
چشم ازش برنداشتم و گفتم
_سلام به ریحانه که نگفتید؟
دقیق شدو گفت:
+نگفتم.ولی میخوام بگم
_میشه لطف کنید نگیدبهش؟
خواهش میکنم
شوهرش هم درس داره هم کار...
برادرم هم نمیتونه ....
خجالت میکشیدم جلوی مامانش باهاش حرف بزنم.
بعد از ی خورده مکث گف
_ببخشید منو ولی نمیتونم نگم بهش.
اون به شما خیلی وابستس
با اینکه دلم نمیخواست ریحانه الان بفهمه ولی به ناچار چیزی نگفتم.
رو کردم سمت مامانش که یه لبخند کش داری رو لبش بود.
دوباره صورتم جمع شد.
گفتم:
_من شرمندم واقعا
باعث زحمت شماهم شدم
دوباره خواستم برگردم سمت فاطمه که گردنم بی اراده از درد خم شد
خیلی سخت گفتم:
_ممنون از لطفی که به خواهرم دارین ....
نمیتونستم لبخندمو پنهون کنم
بی اراده لبخند رو لبام بود و شاید حتی هر دقیقه عمیق تر هم میشد.
مخصوصا وقتی که به فاطمه نگاه میکردم
قیافه پر از استرسش منو یاد ریحانه مینداخت.
با تفاوت اینکه نگرانی ریحانه همیشه با غرغر همراه بود ولی فقط تو چهره ی فاطمه اضطراب دیده میشد.
تو افکار خودم بودم غافل از وجود محسن .
جواب سوال های مامان فاطمه رو دادم و دوباره تو حال خودم غرق شدم که دیدم ی نفر بالش زیر گردنمو خوابونده
مامان فاطمه بود
عجیب بود واسم که گف:
+نباید اینجوری بشینی
تکیه بده انقد سخت نگیر.
جلوم یه لیوان گرفت
سرم رو یخورده عقب کشیدم که باعث شد دوباره اون درد وحشتناکو تو کتفم حس کنم
یاد رفتارای مامان و ریحانه افتادم.
چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود.
مامانش خندید و گف:
+تو جای پسر منی .
دیگه نفهمیدم حرفاشو.
فقط نمیفهمیدم چرا این لبخند از رو لبام محو نمیشد...
مامانش ازم خداحافظی کرد و رفت بیرون.
منم جوابش رو دادم
فاطمه پشت سرش حرکت کرد که پر چادرش گیر کرد به گوشه ی تختم.
انگشتایی که هی سعی میکرد تو آستین چادرش پنهون کنه اومدن بیرون و چادرشو کشید .
از کارای عجله ایش خندم میگرفت.
به نظر آدم آرومی میرسید. ولی دلیلی برای توجیه این رفتارش نداشتم
فقط از کارش خندم گرفته بود.
سعی کردم که مشخص نشه دارم میخندم تا خجالت نکشه...
چادرش رو مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون ک گفتم:
_بازم ممنونم ازتون.
یه خواهش میکنم خشک گفت و از اتاق رفت بیرون.
حس بهتری داشتم.
شاید یه حس بهتر از بهتر.
درد کتفم رو یادم رفته بود خواستم یه نفس عمیق بکشم که دوباره سمت چپ شونم تیر کشید.
ابروهام تو هم گره خورد و گفتم
_اه.
محسن که با غضب نگاه میکرد از جاش پا شد و اومد سمتم.
+چطور خوب شدی باهاش؟
_رفتارم ک تغییری نکرده که.
+چرا کرده خودت متوجه نیستی
راست میگفت.
رفتارم باهاش خیلی تغییر کرده بود.
ولی باز هم با این وجود انکارش کردم وبرای خودم درد و شرایط رو بهونه کردم و گفتم :
_نه فکر میکنی!
اینجوری نیست.
فقط یه ذره حالم خوب نیست.
محسن برو ب پرستار بگو بیاد یه آرامبخش بزنه حالم بد شده دوباره.
محسن شونشو انداخت بالا و گفت:
+ان شالله .
این رو گفت و از اتاق رفت بیرون.
نمیدونستم چم شده بود.
ولی قیافه فاطمه از یادم نمیرفت و همش پنهون کردن انگشتش تو استین چادرش منو به خنده وا میداشت.
___
از بیمارستان مرخص شده بودم.
محسن منو از تهران اورده بود شمال و تو خونه رو زمین دراز کشیده بودم.
یه سری داروی آرامبخش میخوردم که شب ها راحت تر بخوابم .
دردام خیلی کمتر شده بود.
منتهی نمیتونستم چیزی بلند کنم.
زنداداش فرشته رو تو کریِر گذاشته بود پیشم و خودش با ریحانه تو آشپزخونه مشغول بودن
بعد یه ماه هنوز ریحانه با خشم وغضب نگام میکرد و از کارم شاکی بود.
ولی من برای پنهون کاریم دلیل داشتم.
ی دلیل موجه.
رفتم جلو آینه و دکمه ی پیرهنمو باز کردم و ب زخمی که جا خشک کرده بود رو کتفم چشم دوختم.
خب این گلوله باعث شده بود که یه ماه بهم مرخصی بدن ...
خودم هم دیگه توان بدنیم
.
نمی تونستم یه بچه هم بلند کنم چه برسه ب ماموریت.
کمدرو باز کردم بعد مدتها یه پیرهن نخودی برداشتم و روش یه پلیور روشن پوشیدم.
با اینکه مشکی نمیپوشیدم ولی خب خیلی روشن هم تنم نمیکردم.
شلوار تو خونمو با یه شلوار کرم عوض کردم.
با اینکه سخت بود برام ولی اکثر کارام رو خودم انجام میدادم.
داشتم موهامو با دست راست شونه میکردم که ریحانه اومد تو اتاق.
+عه داداش کجا به سلامتی؟