🌷"فدای این دستهایی که در راه خدا داده شد"
➕تصویری از دست نوشته شهید حاج قاسم سلیمانی بر روی تصویر شهید مدافع حرم حسین بواس، که در دیدار با خانواده این شهید عزیز نوشته شده است.
#شهید_حسینبواس
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔴محرمانه های موشکی؛ خنده های تمسخرآمیز ژنرالهای روس به شهید حسن تهرانی مقدم!
🔻برای دریافت موشکی فوقالعاده پیشرفته به روسیه رفته بودم و از کارشناسان روسی خواستم فناوری این موشک را در اختیار ما قرار دهند که آنان خندیدند و گفتند امکان ندارد. این فناوری تنها در اختیار روسیه است.
به آنها گفتم ما این موشک را میسازیم که دوباره ژنرالهای روسی خندیدند. پس از بازگشت تلاش کردیم آن موشک را بسازیم اما نشد. تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که به خدمت ثامنالحجج (علیه السلام)🌸بروم ...
شهید حسن تهرانی مقدم سه روز تمام در حرم امام رضا (علیه السلام) توسل و توجه داشت تا راهی به ذهنش برسد و در روز سوم عنایتی شد و مدلی به ذهنش رسید و احساس کرد گمشدهاش را یافته. شهید تهرانی مقدم پس از اتمام زیارت روی دفترچه نقاشی دخترش مدل این موشک را کشید و آن را در تهران عملی کرد. این موشک بهتر از نمونه روسی اش بود !👌🏼
🎙(نقل از شهید تهرانی مقدم)
🔻راوی : علیرضا زاکانی
#پدر_موشکی_ایران
#شهید_تهرانی_مقدم🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📌 روایت شهیدی که در آغوش امام حسین به شهادت رسید
🔹️ سـر پست نگهبـانی نشسته بـود رو به قبلــه با خودش زمزمه میکرد و اطـراف رو می پائیـد.
◇ نفـر بعـدی که رفت پست رو تحـویل بگیـره دید مهـدی رفته سجـده؛ هر چی صداش زد صدایی نشنید. اومد بلنـدش کنـه دید تیـر خـورده تـوی پیشونیش و بشهادت رسیده.
◇ فکـر شهـادتش اذیتمـون میکـرد؛ هم تنهـا شهـید شده بود هـم مـا دیـر فهمیدیم.
🔸️ خیـلی خـودمـون رو خـوردیم. تـا اینـکه یـه
شـب اومـده بـود بـه خـواب یکـی از بچـه هـا و گفـت: « نگـران نبـاشید! تنهــا نبـودم. همـین کـه تیـر اثـابت کرد بـه پیشـونیم؛ به زمیـن نرسیـده افتـادم تـو آغـوش آقـام امـام حسـین (ع).»
📚 خـط عاشقی / حسین کاجی
🔻تک بیتی سروده #شهید_مهدی_شاهدی
● عاشـق که شدی تیر به سر باید خورد
● زهـریست کـه مانند شکـر بایـد خـورد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🩸قصاص خون شهدا
🔹 شهید حاج قاسم سلیمانی: انتقام ما شلیک یک موشک نیست.
◇ قصاص این خونها برچیده شدن رژیم کودککش صهیونیستی است.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ قسمتی از دعای رهبر عظیم الشأن انقلاب در کنار پیکر شهدای کنسولگری ایران در سوریه
🎤همراه با مداحی حاج امیر عباسی در حسینیه ی امام خمینی رحمة الله علیه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✅بوی بد گناه
✍بعضی از گناهان ما، بوی بدی دارد که مشامِ ملکوتیان را آزار میدهد. طبق بعضی روایات، بعضی از ملائکه از بوی بد گناهان آزرده میشوند؛ همچنین است اولیائی که مشامِ برزخیشان باز است، از بوی بد گناهان ما آزرده میشوند. چه باید کرد تا این بوی بدِ گناه، ما را نزد ملکوتیان رسوا نکند؟ امام رضا علیهالسلام میفرماید: تعَطَّرُوا بِالاسْتِغْفَارِ لاَ تَفْضَحْکُمْ رَوَائِحُ الذُّنُوبِ: با استغفار خود را معطّر کنید، تا بوی بدِ گناهان شما را رسوا نکند...
📚امالی الطوسی، ص ۳۷۲
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
براستى كه جهاد يكى از درهاى بهشت است كه خداوند آن را براى اولياى خاص خود گشوده است. جهاد جامه تقوا و زره استوار خداوند و سپر محكم اوست.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
آیت الله العظمی جوادی آملی:
«كسی كه بخواهد رشد كند، بايد مواظب نشست و برخاست خود باشد.كسی كه در مجلسی بنشيند و در آن علمی فرا نگيرد، حقّ آن مجلس را ادا نكرده و به همان نسبت از خدا دور شده است، بنابراين، در ديد و بازديدها و جلساتی كه سود علمی و معنوی ندارد بايد نشستها كوتاه شود. البته اگر جلسه، عالمانه و در آن، مسائل علمی و سودمند مطرح است انسان هر چه بنشيند رواست.»
مراحل اخلاق در قرآن ص۱۸۴
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت ۲۹ فروردین تولد بهترین رهبر دنیا، آیت الله خامنهای
امام خمینی:
در همهی جهان بگردید در بین رئیس جمهورها و سلاطین و امثال اینها نمیتونید یه نفر رو مثل اقای خامنهای پیدا کنید
@shahidNazarzadeh
✍
انواع حجاب در قرآن
1. حجاب و عفاف در پوشش:
این همان چیزی است که توده مردم از آن مطلع هستند و بسیاری از بانوان متدیّن بر آن تاکید دارند. (نساء:59)
2. حجاب و عفاف در گفتار:
طرز سخن گفتن با نامحرم (چه سخن گفتن زن با مرد و چه بالعکس)، طوری که موجب عشوه، شوخی و سخنان زننده نباشد. (احزاب:32)
3. حجاب در رفتار:
همانطور که بر زن و مرد، پوششی از جانب خداوند واجب گردیده است، همانطور نیز، حفظ چشم از هر نگاهی بر مرد و زن مومن واجب گردیده است. (نور:31)
4. حجاب در پندار:
طوری که انسان خود را در افکار پلید و کثیف، غرق نگرداند و همیشه با توکل بر خدا، خود را از افکار سخیف، دور کند. (آل عمران:8)
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#حجاب
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 اموری که باعث بخشش گناهان میشود
🎙️حجت الاسلام #صفایی_بوشهری
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیر سپهبد شهید #صیاد شیرازی
چقدر عاشقانه، خالصانه وبسیجی گونه
دربین رزمندگان درحال وضو گرفتن هست
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطا ها و گناهانمون رو بنویسیم در پایان شبانه روز 🥲
#رهبری
#محاسبه_نفس
#اللهمعجللولیڪالفرج
#بخاطر_امام_زمان_عج_تعالی_فرجه_الشریف
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ پیشگویی که با قاطعیت امروز را پیشبینی کرده...
جوانی شهید #سلیمانی رو در کنارشون ببینید...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#قسمت_صد
#ناحله✨🌱
خودمو کنترل کردم که نگران نشه
_سلام مامان
+سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟
_نگران شدین؟
+به ساعت نگاه کردی؟
_ببخشید .مامان
+جانم
_من خیلی سردمه .
+سوییشرتتو پوشیدی؟
_اره .
+بازم سردته؟
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد.
_اره مامان. خیلی سردمهههه. نمیتونم بخوابم
+گریه میکنی فاطمه؟
بچه شدی؟
از ریحانه یه چیزی بگیر.
این همه ادم هست اونجا.
گریه میکنی دیوونه؟؟
سعی کردم آروم شم.
ازش خداحافظی کردم وگفتم که یه کاری میکنم.
دلم نمیومد بیدارش کنم.
نمیدونستم دلیل گریه هامو...
ولی مطمئن بودم بخاطر سرما نیست ...
سرما بهونه بود...
چادرمو کشیدم رو سرم و سعی کردم بهش فکر نکنم.
__
صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد .
دقت کردم.
صدای محمد بود. دورِ اهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد .
چشامو باز کردم و جز تاریکی چیزی ندیدم
به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم ...
گوشیمو به سختی از تو جیبم در اوردم و بهش نگاه کردم.
ساعت ۳ بود.
خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده.
خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد .
سرمو از زیر چادر در اوردم
یه چیزی روم بود.
دادمش کنار و بهش خیره شدم.
پالتو بود ...
چشامو مالوندم و بیشتر دقت کردم.
یه پالتوی مردونه بود.
عه...
پالتوی محمد بود . همونی ک اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم.
همونی که لاش قرآن گذاشتم.
چسبوندمش به بینیم و بوش کردم
بوی عطر خودش بود.
ولی!
ولی کی اینورو من کشیده بود؟
امکان نداره!
یعنی میشه؟وای خدایا!
از هیجان جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم.
با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم
از لای صندلیِ خودمو ریحانه عقب و نگاه کردم.
محمد بیدار بود .با گوشیش ور میرفت .
یعنی محمد ؟!
مگه میشه اصلا!!!
امکانش هست؟
به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکارو نمیکرد!
اصن از کجا فهمید ک من سردمه؟!
یا اصن مگه این ب من نزدیک میشه که بخواد..
فکرا رو از سرم بیرون کردم
شاید پالتوی آدم دیگه ای بود.
اخه اونم امکان نداره
خب کار کی میتونست باشه؟
یعنی میشه ک این پالتوی محمد باشه؟
من دارم خواب میبینم؟
پالتو رو کشیم رو صورتم
بوی عطرش به بینیم رسید!
این حس اوجِ آرامش و همزمان اوجِ هیجآن بود ...
چه متناقض نمایِ آرامبخشی...
چه تضادِ قشنگی...
گرما و عطری ک رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره ...
_
محمد:
بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم.
نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم.
برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن .
ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدم و گفتم که تازه خوابش برده.
جریانِ گریه هاشو واسه ریحانه تعریف کردم و باهم ی دل سیر خندیدیم.
دلم براش سوخت.
اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود.
فقط با عقلم جور در نمیومد که چجوری رو اون صندلی چپیده.
چادرشو رو سرش کشیده بود و هیچی ازش پیدا نبود.
دلم سوخت به حالش.
ریحانه محو فاطمه بود و بهش میخندید.
داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت
+ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟
خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟
چه عیبی داشت؟
ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا
با چشمای گرد شده نگاش کردم.
خیلی لباس تنم بود. به محض ورود به اتوبوس پالتوم و در اوردم .
میخاستم بزارمش رو صندلیم که سمت ریحانه گرفتمش...
_بیا اینو بنداز روش.
من که میخام بزارمش رو صندلی.
حالا باشه رو فاطمه هم زیاد فرقی نمیکنه.
پشت چششو نازک کرد و پالتو رو ازم گرفت و کشید رو فاطمه ...
نشستم سر جام و به ساندویچی که از کولم در اورده بودم مشغول شدم.
__
تقریبا نزدیکای ساعت ۳ بود.
گوشیمو باز کردم ببینم چه خبره که دیدم فاطمه تکون خورد.
دلم میخواست بدونم واکنشش چیه وقتی پالتوم و میبینه.
اصن میدونه مالِ منه؟
خب ...
این از کجا بدونه .
اگ ندونه هم قطعا واکنشی نشون نمیده.
مشغول نگاه کردنش بودم که دیدم با تعجب به پالتوم زل زده.
قیافش خنده دار بود برام.
دقیق نمیتونستم ببینمش مگه اینکه یخورده جا به جا میشدم .
حس کردم داره برمیگرده سمت من که دوباره خودمو مشغول گوشی نشون دادم ولی حواسم پیش خودش بود.
یه خورده گذشت که دیدم پالتومو تو دستاش گرفته.
دیگه نتونستم خودم کنترل کنم.
میخواستم یهو بترکم از خنده.
نمیدونم رفتارش عجیب بود یا ....
ولی فقط یه چیزیو خوب میدونستم
اونم این بود که با حضور فاطمه من فقط باید بخندم.
سرمو بردم پایین و دستمو گرفتم جلو دهنم که مشخص نشه دارم میخندم...
یه خورده که گذشت خوابش برد.
__
منتظر پارتای بعدی باشین رفقا😎✌️🏻
#قسمت_صد_و_یک
#ناحله✨🌱
اذان صبح وچند دقیقه ای میشد که دادن...
قرار شد دم یه مسجد نگه دارن .
هوای بیرون سرد بود .
اتوبوس چند بار جلو و عقب کرد و بعدش نگه داشت.
ریحانه رو بیدار کردم و گفتم دوستشم بیدار کنه.
نگام افتاد به پالتوم .
نمیدونستم چجوری باید تو این سرما بدون پالتو برم بیرون.
از ی طرفم خجالت میکشیدم بهش بگم پالتومو بهم بده
کلا بیخیال شدم که با صدای ریحانه از خواب پرید دست کشید به چشاشو خودشو درست کرد.
چشم ازش برداشتمو بغل دستیمو که از اول راه تا خودِ الان یه کله خوابیده بود بیدار کردم و خودمم از اتوبوس پایین رفتم.
از قبل وضو داشتم برا همین فوری رفتم سمت مسجد و نمازمو خوندم .
بقیه اقایون تازه وارد مسجد شدن.
نگام خورد به محسن.
یه لبخند بهش زدمو گفتم
_حاج اقا التماس دعا!!
اونم خوابالود یه لبخند زد و نشست رو به قبله.
از سرما به خودم میلرزیدم .ولی جز تحمل هیچ راهِ چاره ای نبود.
رفتم سمت دسشویی...
بعدِ دستشویی دوباره وضو گرفتمو سریع رفتم تو اتوبوس.
چهار ستون بدنم از سرما میلرزید!
این دختره هم با پالتوی من رفت.
ای خدا...
چند دقیقه منتظر موندیم تا همه اومدن.
دیگه یخورده عادی تر شده بودم .
ریحانه و فاطمه اخرین نفر بودن .
همه که نشستن اتوبوس حرکت کرد.
به محسن نگاه کردم که کنار خانومش نشسته بود.
یه لبخند بهش زدمو دوباره رومو برگردوندم.
به فاطمه نگاه کردم که پالتوم تنش بود و از زیر چادر خیلی پف کرده بود.
دیگه حس کردم چیزی ازم نمونده
نمیدونم چیشد که پوف زدم زیر خنده و با صدای بلند خندیدم.
ریحانه و فاطمه برگشتن سمتم ولی من سعی کردم بی اعتنایی کنم که نفهمه دارم به اون میخندم.
دیگه بعد نماز کسی نخوابید.
فاطمه هم از تو نایلونش ساندویچش و در اورده بود و با ریحانه تقسیم کرد.
نمیدونم چرا ولی دلم میخاست به منم بده .
بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه ساندویچشو خورد.
بیخالش شدم و سرم و به گوشی گرم کردم...!
__
فاطمه
ریحانه خوابیده بود
حوصله ام سر رفته بود و خوابمم نمیبرد
یاد کتابی که با خودم آورده بودم افتادم
میخواستم برم بگیرمش
ریحانه پاهاشو تو بغلش جمع کرده بود
نگام به محمد افتاد که یه تسبیح تودستش بود و ساعد دستش و رو چشماش گذاشته بود
برام سوال بود که چرا خوابش نمیگرفت
هر وقت دیدمش بیدار بود
به سختی از جام بلند شدم
و دستم به صندلی ریحانه گرفتم تا نیافتم
کولم و آوردم پایین
و کتابم و از توش گرفتم و دوباره گذاشتمش بالا
نگاهی به محمد ننداختم
نشستم سرجام
پالتوو از تنم در آوردم و انداختم رو ریحانه که وقتی بیدار شد بده به محمد
سرم و تکیه دادم به شیشه و شروع کردم به خوندن کتاب
محو کتاب شدم و به هیچی توجه نداشتم
خیلی خوشم اومد
اونقدر خوندم که تقریبا بیشتر مسافرا بیدار شدن و نور خورشید افتاد به چشمام
ساعتم و نگاه کردم ۹ شده بود
نگام افتاد به محمد
چشماش بسته بود
چ عجب بلاخره خوابید
نگه داشتن واسه صبحانه
قرار نبود بریم پایین
ریحانه بازوی محمد و تکون داد و گفت :داداش پاشو صدات میکنن
محمد گیج به ریحانه نگاه کرد
رو چشماش دست کشید و بلند شد رفت
جلو
همونطور ک میرفت تسبیحش و دور مچش پیچید
چند دقیقه بعد یکی با یه کارتون که توشو نمیدیدم اومد
وقتی به ما رسید کارتون و سمت ما گرفت
ریحانه دوتا نایلون برداشت ویکی و انداخت بغلم .
دوتا خرما ویه قاشق کوچیک یه بار مصرف با پنیر و مربای هویج تو نایلون بود
محمد با یه کارتون که انگار توش آبمیوه بود نزدیک میشد
به جلوییا که پخش کرد
رسید به من و ریحانه
انگار صورتش و اب زده بود ،چون موهای رو پیشونیش خیس بود
ریحانه دوتا ابمیوه پرتقالی برداشت و به محمد گفت :داداش اگه تونسی اب جوش بگیر برامون.
محمد چیزی نگفت و به پشت سری هامونم ابمیوه داد
کارتون خالی و دستش گرفت
رفت پیش راننده
برگشت وسط اتوبوس و گفت:آقایون اگه کسی آبجوش میخواد فلاسک بده براش بیاریم
محسنم بلند شد دوتا فلاسک بهش دادن
محمدم یکی گرفت و اومد پیش ریحانه
فلاسک کوچیک ریحانه ام برداشت
چند دقیقه بعد همشو پر ابجوش کردن واوردن
داد دست ریحانه و گفت:مراقب باش نریزه روتون
ریحانه گفت لیوانم و در بیارم
محمدم نشست سر جاش واسه خودش چیزی نگرفته بود
ریحانه یه لیوان چایی با خرما داد دستش و واسش لقمه میگرفت
سختش شده بود
پالتوی محمد و داد بهش و محمد گذاشتش بالا
متوجه نگاهش شدم
ولی توجه ای نکردم و دوباره سرگرم خوندن کتابم شدم
ریحانه گفت :چی میخونی؟
_دختر شینا
+عه منم خوندم خیلی کتاب قشنگیه
_اوهوم
داشت نگام میکرد که گفتم :تو پالتو روم انداختی ؟
خندید و گفت :اره داشتی یخ میزدی .محمدم سردش نبود پالتوشو در اورده بود .گرفتم انداختم روت .
یه پوزخند زدم
که باعث شد با تعحب نگاهم کنه.
به یه لبخند سرد تبدیلش کردم و نگاهم و رو کتاب چرخوندم.