آقا رو عاشقانه دوست داشت
میگن دل به دل راه داره.
همیشه میگفت: « جانم فدای رهبر»
به حرفش عمل کرد، جانش را داد.
همیشه میگفت: به حرفی که میزنید عمل کنید و پاش وایسید.
-به روایت مادر بزرگوار شهید-
#شهیدآرمانعلیوردی🌷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#اَللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💟 شفاعت قرآن کریم در روز قیامت شامل چه کسانی میشود؟
🔹آیت الله ناصری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید ابراهیم هادی مدتی در جنوب شهر #معلم بود😊
🔹️مدیر مدرسه اش میگفت آقا ابراهیم از جیب خودش پول میداد به یکی از شاگردان تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد.
🔸️چون آقای هادی نظرش این بود که این ها بچه های منطقه محروم هستند و اکثرا سر کلاس گرسنه هستند و بچه گرسنه هم درس را نمیفهمد.
🌷ابراهیم هادی نه تنها معلم ؛ بلکه الگوی اخلاق و رفتار بچه ها بود.
طاق ابروی تـو سرمشق کدام استاد است
که خرابات دلـم در پی آن آباد است
#شهید_ابراهیم_هادی...🌷🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #نماهنگ | به یاد شهید مدافع حرم سردار حاج حمید محمدرضایی اولین شهید مدافع حرم استان قزوین
#رزمنده_دیروز
#مدافع_حرم_امروز
#شهید_حمید_محمدرضایی
🌱ولادت : ۱۳۵۰/۷/۱ شال ، قزوین
🕊 شهادت : ۱۳۹۴/۲/۲۴ تدمر ، سوریه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
امروز ششم ذی القعده
بزرگداشت احمدبن موسی علیه السلام
ایشان ملقب به #شاهچراغ
و سیدالسادات الاعاظم💚
فرزند امام موسی کاظم علیه السلام می باشند.
بعد از شهادت امام کاظم، عده ای با احمد بن موسی بیعت کردند و او نیز از آنها بیعت گرفت، پس بر بالای منبر خطبه ای بیان کرد و فرمود:
ای مردم، همچنان که شما با من بیعت کرده اید، بدانید که من خود، در بیعت برادرم علی بن موسی هستم و او پس از پدرم، امام و خلیفه خداست.
حضرت معصومه و شاهچراغ مانند امام رضا علیه السلام از فرزندان بدون واسطه امام هفتم هستند.💚
سالروز گرامیداشت حضرت شاهچراغ گرامیباد 🌹💚
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیاد رقیه های زمان
پاس میداریم مقام شهدا و ارج می نهیم به رقیه های زمان وهمسران ومادران شهدا را
🌷🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 حتما ببینید
لحظه خبر دادن شهادت پدر به فرزندش توسط مدیر مدرسه...
جا داره آدم دق کنه از این همه ظلم و معصومیت یکجا...
😭😭😭
ایکاش مدعیان لحظه ای با فرزند معصوم شهید همراه میشدند
التماس دعای ویژه
اللهم ارزقنی.....
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا تعجب داره...
🌷این شهدا چی دیده بودند و چی فهمیده بودند که اینطور حرف می زدند؟
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
آرزویی که هیچوقت برآورده نشد
🔹سمانه یاری همسر شهید عبدالله یاری که در سن ۲۳ سالگی همسر خود را از دست داده، درباره ویژگیهای شخصیتی و اخلاق کاری همسرش میگوید: " از زمانی که وی مسئول محیط بانی منطقه شد، برای جلوگیری از تخلفات ایدههای خوبی داشت به گونهای که تعداد تخلفات بومی بسیار کم شد و حتی برخی از متخلفان شکار پس از برخورد با همسرم، شکار غیر مجاز را کنار گذاشته و با او دوست شدند."
🔹همسر شهید: " همسرم در رشته محیط زیست استعداد بسیار زیادی داشت به گونهای که در حد یک استاد نکتههای ریز طبیعت را میدانست و خودش همراه دانشجویانی که برای بازدید از منطقه میرفتند بود و تمام نکتهها و توضیحات لازم را ارائه میکرد و آرزویش ادامه تحصیل و تدریس در دانشگاه بود که عمرش کفاف نداد."
شهید محیط زیست🌹
#عبدالله_یاری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
چشمان هزاران شهید به اعمال شما دوخته شده است.
🌷شهید #محسن_افتخاری🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥👌 این روایتگری زیبا رو از دست ندید .
رزمنده ای که شرمنده ی حاج#حسین_خرازی شد ... 💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
قرنهاست زمین انتظار مردانی اینچنین را میکشد تا بیایند و کربلای ایران را عاشقانه بسازند و زمینه ساز ظهور باشند… آن مردان آمدند و رفتند، فقط من و تو ماندیم و از جریان چیزی نفهمیدیم…
شهـید #مرتضی_آوینی🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
Khadema Gerye Konoon ~ Music-Fa.Com_۲۰۲۲_۰۶_۱۰_۱۳_۲۳_۵۱_۸۵۱.mp3
4.48M
خادما صحنت جارو می زنن...🌹🍃
🎤 :حاج سید مهدی میرداماد
#دهه_کرامت_مبارک
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
روزمحشرهرکسیدنبالیاریمیدود
یارماباشداگرشاهخراسانبهتراست:)
⇢#السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضا›
‹♥️⇢#چهارشنبههایامامرضایی›
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
‼️ مبادا مسایل پیش پا افتاده و زودگذر دنیوی شما را مشغول خود سازد.
🔸 آن چه ماندنی است، ایمان، تقوی، ایثار و کمک کردن به دیگران است.
سعی کنید مردم از شما نرنجند، حتی در مقابل [بدی] دیگری خوبی کنید، تا او به اشتباهاتش پی ببرد.
#شهید_جلال_شعبانی
#وصیتنامه_شهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️مجتبی همیشه میگفت:
🌹حضرت زهرا (سلامالله) در جوانیاش حافظ عفاف و #حجاب خود بود و فدایی "ولایت" شد. شما هم سعی کنید هیچگاه چادر را زمین نگذارید و با برپا کردن روضهها، این مسیر را ادامه دهید..
🏷 راوی: مادر #شهید_مجتبی_ندیمی (از شهدای حادثه تروریستی حرم شاهچراغ (علیهالسلام)
#حجاب ✨#طرح_نور💫
اللهمعجللولیکالفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نماز اول وقت
سیره شهدا
شبيه ابراهيم باشيم!
🌷توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد. الله اکبر.... ندای اذان ظهر بود. توپ را روی زمین گذاشت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت. در فضای دبیرستان صدایش پیچید. بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه. او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم.
🌹خاطره اى به ياد شهید ابراهیم هادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
☢ شهیدی که با شهادتش توانست جان بیش از ۴۰زائــــر حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها را نجات دهد!
《شهید مدافعحرم حجت اسدی》
🔸روز دوم اسفند۱۳۹۴، حجت اسدی که اتاقش نزدیک حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها بود، بعد از نماز صبح پنجره اتاق را باز کرد و رو به حرم حضرت زینب گفت:«۱۵سال برایتان نوکری کردم، یک شبش را بخرید و من در شب شهادت مادرتان شهید شوم!»
🔸غروب همانروز، مصادف با شب شهادت #حضرت_زهـرا سلاماللهعلیها، درحالیکه قرار بود حجت اسدی و دوستانش دوروز دیگر به مناطق عملیاتی بروند، متوجه یک عملیات انتحاری نزدیک حرم #حضرت_زینب سلاماللهعلیها میشوند؛ پس از انفجار اول، شهید حجت اسدی به سرعت به کمک مجروحان رفتند ولی دقایقی بعد، عامل انتحاری دوم و سوم منفجر شد و حجت اسدی را به آرزوی دیرینهاش رساند.
💔 شهید حجت اسدی همانند حضرتزهــــرا سلاماللهعلیها از ناحیه پهلو، صورت و بازو مجروح شد؛ مقدار ترکشها در ناحیه پهلو بهقدری بود که به گفته یکی از همرزمانش اگر حجت نبود، این ترکشها به ۳۰تا۴۰نفر اصابت میکرد.
🕊حجت اسدی بهسوی شهادت شتافت تا بسیاری را به زندگی امیدوار کند.
"مدافع حرم طلبه ذاکر اهل بیت"
#شهید_حجت_اسدی
شادی روح شهدا صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💌کلام شهید...🌷🕊
"خدایا تو میدانی که چقدر مشتاقِ زیارت کربلا بودم و این تنها آرزویی بود که با خود به قبر بردم، باشد تا در آن دنیا از ریزهخواران آن حضرت باشیم"
#شهیدداودعابدی🌷🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #روایت خلبان نامداری که خواستار کمکردن درجهاش بود❗️
خلبان
#شهید_علی_اکبر_شیرودی
یادشهداباصلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
قسمتدویستوهفت
#ناحله ☘
دم ارامگاه چندتا شاخه گل رز خریدم
بابا سنگ مزار که نداشت واسش گلاب ببرم ...
چندتا قدم رفتم جلو که متوجه شدم یکی کنار مزار با نشسته .
پشت به من بود چهرش رو ندیدم
ولی به نظر امیرعلی نمیرسید .
بعد از یکم مکث رفتم جلو
بدون اینکه بهش نگاه کنم نشستم اون سمت مزار و واسه بابا فاتحه خوندم .
سرمو اوردم بالا که قیافه ی محمد حسام رو به رو شدم .
یه هندز فری تو گوشش بود و یه دستش جلوی صورتش.
انگار متوجه حضور من نشده بود
بی توجه بهش کنار بابا نشستم و پارچه ی رو مزار رو مرتب کردم
چشمم به سه تا ظرف زیارت عاشورا و ختم صلوات و جزء قرانی که هر دفعه پنجشنبه ها با مامان پُرِش میکردیم افتاد.
خالی شده بود عجیب بود .
تو سه روز مگه امکان داره این همه ادم بیان سر مزار بابا .
تو فکر بودم که صدای سلام شنیدم
سرمو اوردم بالا
محمد حسام بود
_سلام
صورتش قرمز شده بود .
منتظر جواب سلام نمونده بود و رفت با فاصله از مزار بابا نشست .
رفتارش از اولین روز عوض شده بود .انگار میخواست یکاری کنه متوجه بشم که بد حرف زدم یا شاید به قول مامان منتظر عذرخواهی من بود . شاخه های گل روگذاشتم رو مزار بابا .
عجیب بود این وقت روز این اینجا چیکار میکرد .اونم تنها .
چرا گذرش به من افتاده بود .
اصلا چرا پس تا به حال این طرفا ندیده بودمش ..
خیلی عجیب بود .
سرش به سمت گوشیش خم شده بود .
انگار داشت یه چیزی میخوند .
موهای بلند و لختی داشت .محاسن صورتش هم جذاب ترش کرده بود.
یه شلوار مشکی کتان با یه پیراهن خاکستری و سوییشرت خاکستری تنش بود .
به خاطر من پاشده بود رفته بود اون سمت .
اخی چه بچه ی خوبی الکی مثلا .
تو دلم به خودم خندیدم و به لحن عمه ریحانه یه استغفرالله گفتم .
مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم که یهو با شنیدن یه صدایی سرمو اوردم بالا .
(من غلام نوکراتم عاشق کربلاتم تا اخرش باهاتم .....
تو همونی که میخوامی
دلیل گریه هامی
تا آخرش باهامی ...)
سه چهار تا پسر مذهبی می اومدن سمت مزار بابا.
مداحی معروف محمد حسین پویانفر
تو گوشی یکی از اونا پلی شده بود و تو دست یکی دیگشون یه کیک تولد بود .
با تعجب نگاه میکردم که رفتن سمت محمد حسام .
محمد حسام با بهت نگاشون میکرد که یکیشون گفت :
_تولدت مبارککک پسررر
محمد حسام از جاش بلند شد
هنوز تو بهت بود .
بغلشون کرد و به ترتیب بوسیدشون
داشتم نگاشون میکردم که حس کردم چشمای محمدحسام اشکالود شد.
دوتا دستشو گرفت رو صورتشو بعد از چندثانیه دستشو کشید رو صورتش.
گریش گرفته بود ؟
تو دلم پوفی کشیدم و خندیدم .
چقد باحال بودن خوش به حالشون .
به محمدحسام غبطه خوردم بابت داشتن دوستای خوب .
تو دلم حساب کردم امروز چندمه .
اومممم ۱۹ آبان ....
پس آبانیه .
عجب ...
رو کیکش شمع ۲ و ۳ بود
۲۳ سالش شده بود .
چقدر همه چیز عجیب بود .
چه صحنه های جالبی دیده بودم امروز.
چهارنفری دور محمد حسام رو گرفته بودن و یه چیزایی میگفتن و میخندیدن که یه دفعه یکی دستشو کرد تو کیک
که محمد حسام داد زد
_نههه نههه اقااا جان عزیزت ....
نذاشت حرفش تموم شه خامه ی تو دستشو زد به صورت محمد حسام و بقیه شروع کردن به خندیدن .
محمد حسام زد تو پیشونیشو و به من پشت کرد
احتمالا از وجود من خجالت کشیده بود . بهش دستمال دادن تا صورتشو پاک کنه .
دم گوش یکیشون یه چیزی گفت که برگشت سمت من و با تعجب نگام کرد بقیه هم به ترتیب انگار گرفته بودن ماجرا چیه و برگشتن سمت من.
سرمو انداختم پایین که انگار الکی مثلا حواسم نیست .
ولی خندم گرفته بود با این وجود سعی کردم غرور خودمو حفظ کنم.
بعد از چند دقیقه با محمد حسام نزدیک مزار بابا ایستادن
انگار منتظر بودن من برم بیان فاتحه بخونن ولی من خجالت میکشیدم تو این شرایط از جام تکون بخورم.
خودمو مشغول به زیارت عاشورا نشون دادم که دونه دونه اومدن سر مزار و فاتحه خوندن و بعدش سلام کردن.
پاشدم و ایستادم و جواب همشون رو با یه سلام دادم .
نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم قطعا اگه میدونستم اینجوری شر میشه زودتر پا میشدم میرفتم
ولی دلمو دادم به دل بابا و سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم.
چشممو دوخته بودم به زمین که چشمم به هیچکدومشون نیافته .
چندثانیه که گذشت محمد حسام گفت:
ببخشید کیک و تعارف نمیکنم یخورده کثیف کاری شده ...
سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم جدی گفتم
_نه خواهش میکنم.
+با اجازتون یاعلی ...
اینو گفت و مثل دفعه ی قبل منتظر جواب نموند و رفت .
دوستاشم کیک به دست پشت سرش رفتن.
منتظر شدم رد شن تا بتونم با خیال راحت برم.
یکم موندم و بعد از تموم کردن زیارت عاشورا برگشتم ...
و به این فکر کردم که یه بابا با یه مزار خاکی ....
چه کارایی که از دستش بر نمیاد و تو دلم کلی بهش افتخار کردم..
#قسمتدویستوهشت
#ناحله🌱
بارون شدیدی میزد .
با لباس بیرون رو تخت نشسته بودم.
چهلمین روزِ نبودش بود .
نبودنش از نبودن هوا سخت تر بود
انگار با هر نفسی که میکشیدم تا مغز استخونم تیر میکشید
از محمد یاد گرفته بودم راضی باشم به رضای خدا ...
ولی همه میدونستن من چقدر عاشق محمد بودم
همه اینو میدونستن که بدون محمد حتی نفس نمیتونم بکشم
بابا بیشتر اوقات سکوت میکرد
مامان هم که اصلا اروم نمیشد .
علی و محسن هم امروز مزارشو همونجوری که خودش میخواست درست کردن ...
یه شبکه های تقریبا لوزی شکل سبز رنگ اطراف مزارش به ارتفاع ۴۰ سانت کشیدن و خاکِ رو مزارش رو سفت کردن و روی خاک پرچم مشکی یا فاطمه الزهرا زدن .
وصیتنامش رو هم رویه ورقه ی فلزی طرح گل چاپ کرده بودن و به شبکه ی بلند سبزرنگ چند متری بالای سر محمد متصل کرده بودن .
چقدر بهش میومد بی نام و نشون بودن ...
ارزوش براورده شده بود
رو مزارش هیچ اسمی ازش نزدیم
ولی یه بنر با عکس و نشونیش و وصیت نامش کنار مزارش زده بودن ...
دلم طاقت نیاورد تو این بارون تنهاش بزارم .
چادرم رو گرفتم و رفتم بیرون
بابا اینا خواب بودن
حالا این وقت شب تا گلزار شهدا چجوری میرفتم .
رفتم سر خیابون و منتظر موندم. یه دربست گرفتم و رفتم تا گلزار .
چقدر دلم برای خلوت باهاش تنگ شده بود...
کل مسیرو تا بهش برسم دوییدم .
روبه روی عکسی که بنر شده بود ایستادم
چقد قشنگ شده بود.
سه تا عکسشو تو قابای مختلف رو بنر زده بودن
بالای بنر هم نوشته شده بود
"وصیت شهید پاسدار مهندس محمد(مرتضی) دهقان فرد به همسرش"
پایین تر از اون نوشته بود
(دوست دارم اگر شهید شدم پیکری نداشته باشم از ادب به دور است که در پیشگاه سیدالشهدا با تنی سالم و کفن پوش محشور شوم
اما اگر پیکرم برگشت دوست دارم سنگ قبری برایم نگذارند
برایم سخت است که من سنگ مزار داشته باشم و بی بی فاطمه ی زهرا بی نشان باشند ..
تاریخ شهادت :۹۶/۸/۲۳
محل شهادت: دیرالزور ،البوکمال)
چشم از بنری که از صبح صدبار از اول خونده بودمش برداشتم.
رفتم کنار مزارش نشستم
_داره بارون میزنه محمد دلم بیشتر واست تنگ شده .
راستی امشب شب جمعست
خودت میگفتی اگه شب جمعه شهدارو یاد کنی پیش ارباب یادت میکنن ...
وقتی بم گفتن چجوری شهید شدی به شجاعت و شهامتت ایمان اوردم .
برا شناسایی عملیات رفتی تو رو با قناسه ی دور زن ۲۳ میل زدنت ...
تو رو با تیری که علیه هواپیما به کار میبرن زدنت ...
میتونم بهت نگم مرتضی؟
حس میکنم دیگه نمیشناسمت .
وقتی به خودم میام خجالت میکشم ازت...
از اینکه کنار یه مرد با این شهامت زندگی کردم و نفهمیدم چقدر بزرگه ...!
انقدر حرف زدم و از دلتنگیام گفتم و گریه کردم که وقتی به خودم اومدم ساعت ۲ نیمه شب شده بود .....
نمیشد یاد روزایی نیافتاد که با اون گذشت .
نمیشد از یه خیابون رد شد و یادش نیافتاد ...
نمیشد یه اسم بشنوم و یادش نیوفتم ....
نمیشد یه غذا ببینم و یادش نکنم ....
آدمی که هیچ وقت جز با جان جوابمو نداد..
ادمی که تو دریای محبتش غرق بودم ...
ادمی که تو دریای دلم غرق شده بود ....
انقدر نبود که همه ی ذره ذره ی وجودم خواستنشو فریاد میزد ...
این فراغ هر چقدر تلخ و دلگیر بود اما دلم خوش بود به وصال بعدش ...
به وصالی که حضرت زینب واسطش بود ...
گوشیمو باز کردمو اهنگی که تو این چند روز با هر کلمش هزاربار اشک ریختم رو پخش کردم
اهنگی که باهاش کلیپ روز وداع با پیکرش رو میکس کرده بودن
(صدات میکردم
جوابمو دادی با نگات
صدات میکردم ....
میگفتی جونم بشه فدات ...دورت بگردم)
با خواننده زمزمه کردم
(با بی کسی هام نگفتی باید چیکار کنم ...
خوابیدی آروم ...
تو رو نباید بیدار کنم دورت بگردم
خدا به همرات
تنهایی رفتی رسیدی آخر به رویات
خدا به همرات
یه بار دیگه خدا رو دیدم تو چشمات)
حالت چشماش از یادم نمیرفت ..
مژه های بلند پلکاشو یه جوری رو هم فشرده بود که انگار از درد خلاص شده ...
(خدا به همرات ...
نمیشه باشه دوباره دستام تو دستات
میریزه اشکام
بگو بیارم واسه یه لحظه کیو جات؟
خدا به همرات ....!!!)
____
اهنگ رو قطع کردم
کتابو بستم و رفتم تو هال پیش مامان.
رو مبل کنارش نشستم
مشغول ور رفتن با گوشیش بود
_چیکار میکنی مامان؟
دارم با یه دختری حرف میزنم
+با یه دختر؟کیه؟
_نمیدونم خودمم ولی حرفاش جالبه
بیا بخون ...
گوشیو سمتم دراز کرد .
ازش گرفتم و پیامارو از اول با دقت خوندم ...
مشغول تایپ کردن بود که خوندنم تموم شد .