eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
5⃣5⃣2⃣ 🌷 ❤️🕊 🌷 هیچ وقت به این فکر نمی‌کرد که💭 مثلا اگر در فلان محله کار کند ممکن است بازدهی خوبی نداشته باشد. 🌷مصطفی محله‌ای پرت و دورافتاده را در شهریار برای کار فرهنگی انتخاب کرده بود. وقتی در جمع خانم‌ها یا در جمع‌های خانوادگی این موضوع را مطرح می‌کردم، همه تعجب😦 می‌کردند  🌷و می‌گفتند آنجا که واقعا امیدی به نتیجه گیری نیست! 🚫حتی می‌گفتند کسی از بچه‌های آن محل ندارد.  🌷دو سال و نیم بود که مصطفی حضور کمتری در آن منطقه داشت. در این مدت وقتی مادران آن بچه‌ها را می‌دیدم ,از کارهای مصطفی می‌کردند و می‌گفتند که ممنونِ زحمات او هستند☺️. 🌷می‌گفتند :اگر او نبود، معلوم نبود که آینده بچه‌های محل چه می‌شد📛. می‌گفتند مدیون آقا مصطفی هستند که بچه‌های‌شان را# بسیجی کرده است.  🌷وقتی این حرف‌ها را به مصطفی منتقل می‌کردم می‌شد و می‌گفت که همه اینها بوده است. 🌷می‌گفت: اگر خدا می‌خواست می‌توانست حرف‌ها و کارهایش را کند. دیدگاه او به کار فرهنگی اینطور بود.👌 🎤راوی 🌿همسر شهید مدافع حرم    شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
دوباره پنج شنبه و اضطراب ... دوباره پنج شنبه و دلــ💔 بیقراری ... دوباره پنج شنبه و😭😭 ... فردا می آیی؟؟ ... نمی آیی؟؟ ... چه میشود⁉️ ... ای دلـ❤️ تو بگو ... می آید ...نمی 😢..... دوباره این عقل اضطراب دل را بیشتر کرد ... * دوباره می پرسد مگر ؟...* دوباره می گوید از آن تا کنون چقدر دعا کرده ای⁉️ ... چقدر شده ای؟! ... راست می گوید😔😭 خوب که دقت می کنم می بینم؛ جمعه که تمام شد، گویی انتظارم نیز پایان گرفت⛔️ ... شنبه من رفتم و دل پر هوسم💓، من رفتم و دنیــ🌍ــا، من رفتم و😔 ... خیلی که همت داشتم، با گرفتاری های دست و پنجه نرم کردم ... گرفتاری (سلام الله علیها) را فراموش کردم😭، گوئی که جمعه ای نبود و هیچ ... باید کاری کرد♨️، باید حواسم بیشتر به هجران و دردش باشد ... فردا است ... نکند♨️ ... نه✘ با نامیدی دردت را بیشتر نمی کنم ان شاء الله ... ... دردت به جانمـ💗 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ درون کوچه ی چشم #انتظاری محاسن شد سفید و روز ما رفت ... بگو #یابن_الحسن پس کی می آیی😔 #السلام_علیک_یاصاحب_الزمان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣ هذا #یوم_الجمعه دوباره #جمعه و ما و دل💔 و چشم #انتظاری قدم بر چشم ما کی می گذاری⁉️ #أللَّھُمَ_عـجِـلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَرَج🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 💥 8⃣2⃣ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💢 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» 💠و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» 💢 قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» 💠شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. 💢 دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. 💠به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. 💢 در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. 💠در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. 💢 کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. 💠 فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. 💢دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh