#خاطــره🌸☘
بابک به ظاهرش می رسید اما از باطنش غافل نبود❌
از کودکی بسیار زرنگ بود و مدرسهاش را به موقع میرفت📚 بابک وقتی کارشناسیاش را گرفت، در مقطع ارشد در تهران قبول شد.🥇
🏋♀ بابک هنگام ورزش آهنگ زینب زینب را می گذاشت🎶
🌻 مشارکت در مشارکت های اجتماعی و عام المنفعه مانند هلال احمر یکی از فعالیت های بابک است.🍃
بابک مسجدی، هیئتی، ورزکار، بسیجی و ... بود،کل خانواه بابک را پس از شهادتش شناختیم.🥀🕊
#بابک_نوری_هریس
#شهیدِگیلانے
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
⚘﷽⚘
#خاطــره🍒☘
میخواستیمبابکواذیتکنیم😆
همتوغـذاشهمتونوشابشوپـرفـلفل🌶کردیم
غذاروخورددیـدتندهمیـخواست
تحملکنهبـزوربانوشابهبخوره.🥤
نمیدونستتونوشابشهـمفلفلداره
نوشابهروسرکشیدیهوریختبیرون😰
قیافشدراونلحـظهخیلیخـندهدارشده
بـودهمهماترکیدیمازخندهخودشم
میـخندید😁😂
وبابک هیچوقتاینکارمونو🍃
تلافینکرد✋
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطــره🦋🌈
🧔🏻دوستشهید:
یکبارفرماندهسربابکفریادزد🗣همهماناراحتشدیم😓
خواستیمجوابشرابدیمکهبابک
گفتمنازشگذشتم🙃🖐🏽
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطره📜
🌸🌵یکی از همسنگرهایش در سوریه میگفت:
من بستنِ کمربند ایمنی را در سوریه
از محمودرضا یاد گرفتم
تا مینشست پشتِ فرمان کمربندش را میبست
💫یکبار به او گفتم:👇🏻
اینجا دیگر چرا میبندی..؟!
اینجا که پلیس نیست
گفت:
🌻🍂#میدانیچقدرزحمتکشیدهام
#باتصادفنمیرم..؟!🍂🌻
#شهید_محمودرضابیضائی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطــره🎞
پدرشہید:
«وقتی بابڪ
می خواست بره سوریہ من گفتم که بابڪ دیگه بر نمی گرده
بابک شهید میشه...🕊🥀
او می گوید: موقع خداحافظے نای بلند شدن نداشتم..😞
منو و بابڪ با چشم هایمان از همدیگر خداحافظے ڪردیم ومن از پشت سر پسرم را یڪ دل سیر نگاه ڪردم...👀🚶♂
خواهرش می گوید: وقتے
بابڪ سوار ماشین شد و رفت من و مادرم خیلے گریہ می کردیم ڪہ دیدیم بابڪ برگشت و گفت: خواهش می کنم گریہ نکنید این جورے اشک ها تون همیشہ جلوے چشمامہ..😓
بابڪسہ بار و رفت و برگشت و دفعہ چهارم ما رو خنداند☺️
و رفت»🍃
#شہیدبابڪنورے♥️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطره
همسرسپهبدعلی صیادشیرازی بعدازترور همسرش درخاطرهای وضعیت جسمی و روحی شهیدیک روزقبل شهادت رااینطور روایت کرد: «یادم هست شب قبل از شهادتش -۲۰ فروردین ۱۳۷۸ - را در مشهد بود. آن روزها مادرش مریض بود. شب را تا صبح در بیمارستان و کنار مادر مانده بود و روز بعدش را آمده بود تهران. خیلی خسته بود با این حال مقداری به درس ریاضی بچهها رسیدگی کرد.
صبح روز شهادت ساعت ۶:۳۰ بامداد، با من خداحافظی کرد اما من به دلیل مشغله کاری متوجه خداحافظیش نشدم و او رفته بود. هنوز دقایقی از رفتنش نگذشته بود که صدای شلیک گلوله آمد و من با این تصور که بچهها در کوچه ترقهبازی میکنند توجهی به صدا نکردم اما به دنبال صدای شلیک، فریاد و گریه پسرم مهدی بلند شد که «مامان بیا بابا رو کشتن.»
سراسیمه از خانه بیرون پریدم، علی غرق خون، پشت فرمان ماشین به همان حالت نشسته، چشمهایش بسته بود، مثل وقتهایی که از فرط خستگی، روی صندلی خوابش می برد.
آن قدر شوکه شده بودم که حتی نتوانستم کسی را صدا بزنم. برگشتم داخل منزل، گوشی تلفن را برداشتم و به چند نفر زندگ زدم اما هیچ کس جواب نداد وقتی دوباره به کوچه برگشتم همسایهها علی را به بیمارستان برده بودند. بچهها را که نگران پدرشان بودند، دلداری دادم و راهی مدرسه کردم. گفتم: «بابا تیر خورده اما اتفاقی نیفتاده» در حالی که میدانستم علی همان لحظه به شهادت رسیده است.
خواب دیده بود یکی از دوستان شهیدش آمده و او را با خود برده است. از شبی که این خواب را دید تا آن صبح که آرام و راحت روی صندلی ماشین خوابیده بود، کمتر از یک ماه نگذشت که به آرزوی دیرینش رسید.
اللهم الرزقناہ توفیق الشهاده🤲
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطره
طیب حاجرضایی 11 آبانماه سال 1342📆 به جرم برهم زدن نظم و امنیت عمومی #اعدام شد این سرنوشت مردی بود که عکس رضاخان روی بدنش خالکوبی بود اما با عشق به امام خمینی شهید شد🕊🌷
نماینده امام در یکی از نهادها به فرزند طیب گفتهبود: بیستسال بعد از شهادت #طیبخان. او را در خواب دیدم در حرم سیدالشهدا کنار مزار مولایش ایستادهبود.
با چهرهای جوان و کتوشلوار زیبا😍
پرسیدم:طیبخان اینجا چه میڪنی⁉️
گفت:
از روزی که #شهید شدم
ارباب مرا به حرم خودش آورده...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
عاقد دوباره گفت:
وکیلم⁉️
#دلش شکستـ💔
یعنی به #قاب_عکس امیدی دگر نبود
او گفت: با اجازه #بابا، بله😔
مردی که غیر #خاطره ای مختصر نبود
#دختران_شهدا🌷
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
عاقد دوباره گفت:
وکیلم⁉️
#دلش شکستـ💔
یعنی به #قاب_عکس امیدی دگر نبود
او گفت:
با اجازه #بابا، بله بله😔
مردی که غیر #خاطره ای مختصر نبود
#دختران_شهدا🌷
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطره
از کنار صف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم. آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم . پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم . انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم. از لابهلای صف های نماز میآمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.»
بعد از نماز آمد کنار ضریح، ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت:
«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا.....
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
#یادشهداباذکرصلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
[✍🏻| #خاطره🌿]
صــبـح روز شـھـٰادت،قــبـل از آوردن خــبــر شــھــادت جــواد آقــا در حـال دیـدن گزارش شھـید خــزائۍ در ســوریہ بـودم..🍁'
همـانطـور ڪھ پشـت ســرش چـیـزۍ مـنـفجـر میـشد بـا خـودم گـفـتم هــر لـحـظہ مـمڪن اسـت شھــــ🥀ــید شــود..
عــصـر مـتـوجھ شـدم ڪہ ایـشــون هــم شـھـیـد شدنـد'💔'
دلــم خــیــلۍ آشــفـتہ شـد در حــٰالۍ ڪہ خـبـر نداشــتم همــسرم یڪ سـاعت قـبل از شھــید خـزائۍ،دعــوت حــق رو لبــیڪ گـفـتھـ"💔🥀"
راوی:همسرشهید
#یادشهیدباذکرسهیازهرا{س}
#شهیدمدافعحرمجوادجهانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطــره🎞
|همدانشگاهیشهید|
دخترےمیگفت:
منهمکلاسیبابکبودم.
خیلییییتونخشبودیمهممون...
اماانقدباوقاࢪبودکههمهدخترامیگفتند:
" ایننوریانقدسروسنگینهحتماخودش
دوسدختردارهوعاشقشه !" 😏
بعدمنگفتم:میرمازشمیپرسمتاتکلیفمون
ࢪوشنبشه...
رفتمࢪودࢪࢪوپرسیدمگفتم :
" بابکنوریشماییدیگ ؟! "
بابکگفت:"بفرمایید ."
گفتم:"چراانقدخودتومیگیری ؟!
چرامحلنمیدیبهدخترا؟! "
بابکیہنگاهپرازتعجبوشرمگینبهمکرد
وسریعࢪفتوواینستاداصلا!
بعدهاکشهیدشد ،
هموندختراومنفهمیدیمبابکعاشقکیبودهکه
بہدختراومنمحلنمیداد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔹خداحافظ آدم حسابی
▪️غیر از #خاطره های زیاد از فوتبالش⚽️ کلی خاطره از مسلمانیتشمانده است
🔻میشود هرجا باشی و تاثیر گذار باشی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃
#خاطره
هروقت عید یا ولادت یکی از ائمه میشد، حتما شیرینی یا شکلاتی چیزی میگرفت و میاومد خونه. اعتقاد داشت همونطور که توی روزهای شهادت نباید کم بذاریم،
تو اعیاد و ولادتها هم باید خوشحالیمون رو نشون بدیم.
به روایت مـادر شهیـد آرمان علی وردی
#آرمان_عزیز
شهیدا با ذکر صلوات یاد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
{💚🌱}
#خاطره
#حاج_قاسم
✍توی فرودگاه دور و بر حاجی شلوغ بود . با همه رو بوسی و احوالپرسی میکرد. نگران شدم!قبل اینکه برسیم پای هواپیما،همراه شدیم. توی اتوبوس هر دو از یک میله گرفتیم . دستش را فشار دادم و گفتم :«حاجی! مواظب باش، یه وقت خدایی نکرده یکی چاقویی داره، اتفاقی میافته برات...» گفت:«این مردم خیلی عزیز هستن» بعد با لحن شوخی گفت: «تو که از شهادت نمیترسیدی!»
قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم : «حاجی من نگفتم از شهادت میترسم !» صد تا مثل من فدای شما بشه. شما الان امید بچه یتیم ها هستید .شما الان امید بچههای مظلوم عراق و ..هستید.» خندید و گفت: «نه، گاهی اوقات شهادت تاثیرش از موندن بیشتره.»
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطره
حاج قاسم هر سال ایام ماه مبارک رمضان فرزندان شهید و خانواده ها شهدا رو دعوت میکرد،بیت الزهرا افطاری میداد،میامد صندلی پایین مینشست سخنرانی میکرد، چه صحبتای عمیق و قشنگی، سری اخر،وسط صحبتاش به سردار حسنی گفت دوربین هاش خاموش و جمع کنه، کلا با فیلمبرداری مشکل داشت،خوشش نمیامد، خودش هم پذیرایی میکرد، سفره میچید. کنار بچه ها مینشست،یه جمع باصفا و صمیمی بود،بعد افطاری میریختن سر حاجی گم میشد لابلای بچه ها. به پسرش و یک محافظش که همراهش بود، هم اخم کرده بود ،کاری به بچه های شهید نداشته باشند و بگذارند راحت باشند.
📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی
#سردار_دلها
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطـره🎞
••همیشهنمازشاولوقتبود.درجبهه
چفیهراپهنمیڪردومشغولنمازمیشد..
••استعدادوضریبهوشےبالایبابڪباعث
متمایزشدنشنسبتبهسایرنیروهادر
دورهآموزشےشدهبودودرانتهایدوره
اموزشیبهعنوانسرگروهتیماولتخصص
خودشان انتخابشد.
••بابڪازنیروهایفعالبسیجبود.
دورانسربازیاشرادرمنطقهمرزی
شمالغربگذراند..
••بابڪ درسال96عازم سوریه شدوبعدازمدت 27روز درمنطقه البوکمال سوریه شربت شهادت رانوشید(درسالروز شهادت امام رضا علیه السلام)
شهید#بابک_نوری_هریس🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطره
🔸۳۰کوملهای که با برخورد جالب حسین؛ عوض شدند...
#متن_خاطره|حسین قجهای توی کردستان فرماندهی محور دزلی بود. همیشه کوملهها رو زیر نظر داشت و بهشون ضربات زیادی زد. برا همین واسه سرش جایزه گذاشتند... یه روز کومله سرِ راه حسین که پیاده در حال عبور بود، کمین گذاشت. حسین وقتی متوجه کمین اونا شد، سریع روی زمین دراز کشید و سینه خیز و خیلی آهسته خودش رو به پشت کمینشون کشید و کوملهای که در کمینش بود رو به اسارت گرفت...
بعد بهش گفت: «حالا من با تو چیکار کنم؟» کومله جواب داد: «نمیدونم، من اسیر شما هستم.» حسین گفت: «اگر من اسیر تو بودم، با من چه میکردی؟» کومله گفت: «تو رو تحویل دوستانم میدادم و جایزه میگرفتم...» حسین گفت: «اما من تو رو آزاد میکنم.» بعد هم اسلحهاش رو گرفت و آزادش کرد...
فردای اون روز دیدیم همون شخص با حدود ۳۰ نفر از افراد کوملهها اومدند پیش حسین قجهای و خودشون رو تسلیم کردند... بعد هم همهشون جزو یاران حسین شدند...
🇮🇷۱۵ اردیبهشت؛ سالروز شهادت شهید حسین قجهای گرامیباد
●واژهیاب:
#شهیدقجهای #رشادت #شجاعت #اخلاق_حسنه #شهدای_اصفهان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطره
🔸دانشجوی شهیدی که در آمریکا استاد بیخدای خود را شیعه کرد...
#متن_خاطره|پروفسور محمد لگنهاوسن میگه: توی دانشگاه تگزاس یه دانشجوی ايرانی داشتم بنام اكبر ملكی نوجهدهی. بعد از مدتی دیدم کلاس نمیاد؛ تا اینکه يه روز توی دانشگاه در حال پخش تبلیغات درباره اسلام و انقلاب ایران دیدمش. رفتم و بهش گفتم: چیكار ميكنی؟ چرا ديگه كلاس نميای؟ گفت: ما توی كشورمون انقلاب كرديم و من فكر میكنم مهمه كه دانشجويان اينجا هم درباره انقلاب اسلامی ايران اطلاع درستی داشته باشند. گفتم: كار خوبیه؛ اما كلاس هم بيا؛ من هم همهی تبليغات شما رو میخونم. ايشان قبول كرد و چند كتاب پیرامون اسلام برام آورد. کتابها رو خوندم و شروع كرديم با اكبر دربارهی اعتقاداتش صحبت كردن؛ و كمكم دوست شديم. اکبر خيلی صادقانه صحبت ميكرد و هيچ شكی درباره اعتقاداتش نداشت. با هم درباره شيعه و سنی هم صحبت كردیم. البته من در مورد اینکه شیعه بشم یا سنی شکی نداشتم. میگفتم یا بی خدا میمونم یا شیعه میشم. اکبر كتابهای دیگهای هم برام آورد كه بهترين آنها يك ترجمه از نهجالبلاغه؛ و یک ترجمه از جلد اول الميزان بود. يكی از ويژگيهای اكبر اين بود که هم با دانشجويان خط امام همكاری میكرد، هم با دانشجويانی که به ديدگاه امام نزديك نبودند، ارتباط برقرار میکرد. از زمان آشنا شدن با اكبر، تا مسلمان شدنم تقريبا سه سال طول كشيد. اما مدتی قبل از گفتن شهادتین دیگه اکبر رو ندیدم؛ تا اینکه از نزدیکانش شنیدم رفته ایران و در جنگ شهید شده...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطره
🔸چند روایت از شهید عارفِ مازندران؛ در سالگرد شهادتش
🌼#گذشت|پیراهن که براش میخریدم؛ از مسجد جامع که برمیگشت، میدیدم لباسش عوض شده. میگفت: یکی از لباسم خوشش اومد، بهش هدیه دادم... ضبط صوتی که برایش خریده بودم رو هم داده بود به دوستاش، میگفت: اونا بیشتر نیاز دارن...
🌼#نمازشب|همیشه نماز شب میخوند؛ نماز شبهایی که با گریه همراه بود. اگر یک روز هم نماز شبش قضا میشد، سه روز روزه میگرفت... تا طلوع آفتاب هم نمیخوابید. میگفتم: علیجان! بخواب خستهای! میگفت: [بینالطلوعین] کراهت داره...
🌼#روضهیمادر|عاشقِ حضرت زهرا(س) بود. وقتی شهیدعلمدار توی روضههاش نام بیبی رو میبرد؛ سیدعلی با ضجه گریه میکرد. من ندیدم هیچ چیزی مانند روضههای مادر، سیدعلی دوامی رو اینگونه بیتاب کنه...
🌼#خمپارهشصت|میگفتم: مادر! دوست دارم شهید بشی؛ ولی نه مفت و راحت، باید حالا حالاها از دشمن بکشی!
سیدعلی هم با لبخند میگفت: مادر نزاییده کسی بتونه منو بکشه، مگر خمپاره۶۰؛ چون نامرده و صدا نداره... همیشه میگفت با خمپاره۶۰ شهید میشم. همینجورم شد. با ترکش خمپاره۶۰ توی شلمچه آسمونی شد
🌼#بهشت|یه روز در حال میوه خوردن، گفتم: کاش علی زنده بود و از این میوهها میخورد... تا اینکه خواب دیدم علی دستم رو گرفت؛ منو به باغی زیبا توی بهشت برد و گفت: مادرجان! اینجا هر چی بخوام فراهمه. ببین الان من سیب میخوام... یهو دیدم شاخههایی پر از سیبِسرخ براش خم شد و او از آن سیبهای آبدار خورد و شاخه برگشت؛ بعد انگور و ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطره
میخواسٺ برود سرڪار
از پلههاے آپارتمان، تندتند پایین مےآمد!
آنقدر عجلہ داشٺ ڪه پلہ ها را دوتا یڪے رد مےڪرد! جلوے در خانه ڪه رسید،
بهش سلام ڪردم گفتم: آرامتر
فوقش یڪ دقیقه دیرتر میرسـے سرِڪارٺ!
سریع نشست روی موتور، روشن کرد و گفت
علیآقا! همین یڪ دقیقه یڪ دقیقهها
شهادٺ آدم را یڪ روز به یڪ روز به عقب مے اندازد!
🍃#شهید_محسݩ_حججے
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطره
من اجازه نمیدادم شهید خیزاب زمانے
ڪه محاسن خود را اصلاح میڪنند آن
را دور بریزند و نگه میداشتم تا در آب
روانے بریزم، چند بارے قبل از شهادتشان
فرصت نشده بود که برویم و محاسنشان
را دور بریزیم محمدمهدے این مسئله را
میدانست ، یک روز ڪه با گریه از من
اصرار ڪرد آن ها به پسرمان دادم ڪه
ببیند و به محض دیدنشان گریهاش شدت
گرفت و ساعت ها روے آنها خوابید تازه
آن لحظه من روضه حضرت رقیه(س) را
درک ڪردم ڪه لحظهاے ڪه ایشان طلب
پدر ڪرد سر پدر را برایش بردند.💔🥀
#شهید_مسلم_خیزاب♥️🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره✨
_عمرِ شهید آرمان کوتاه بود ، اما با کیفیت بود!
_ آرمانِ عزیز یکی از مهمترین دغدغههاش غزه و فلسطین بود ...
_بهروایتازدوستِشهید
#شهیدآرمانعلیوردے🌹
#آرمانعزیز🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطره
✍شهید پور جعفری می گفت:
روزی در منطقه ای در سوریه،
حاجی خواست با دوربین دید
بزنه،خیلی محل خطرناکی بود،
من بلوکی را که سوراخی داشت،
بلند کردم که بذارم بالای دیوار که
دوربین استتار بشه.
همین که گذاشتمش بالا
تک تیرانداز بلوک رو طوری زد
که تکه تکه شد ریخت روی
سر و صورت ما.
حاجی کمی فاصله گرفت،
خواست دوباره با دوربین دید
بزنه که این بار ،گلوله ای نشست
کنار گوشش روی دیوار ، خلاصه
شناسایی به خیر گذشت.
بعد از شناسایی داخل خانه ای
شدیم برای تجدید وضو احساس
کردم اوضاع اصلا مناسب نیست
به اصرار زیاد حاجی رو سوار
ماشین کردیم و راه افتادیم.
هنوز زیاد دور نشده بودیم که
همون خونه در جا منفجر شد و
حدود هفده تن شهید شدند
🗯بعداز این اتفاق حاجی به من
گفت:حسین امروز چند بار نزدیک
بود شهید بشیم اما حیف.
📚راویت کننده: سردار حسنی سعدی
در تاریخ ۸ بهمن ۱۳۹۸
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره✨
_عمرِ شهید آرمان کوتاه بود ، اما با کیفیت بود!
_ آرمانِ عزیز یکی از مهمترین دغدغههاش غزه و فلسطین بود ...
_بهروایتازدوستِشهید
#شهیدآرمانعلیوردے🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh