#رمان_ادموند
#پارت_سیویکم🌿
ادموند هم که از این همه نشاط و شادی دوستش خوشحال بود، خود را به دست او سپرد و فقط با لبخند به حرفهای او گوش داد. سرانجام به خانه رسیدند و آرتور بهمحض اینکه چشمش به ویلیام و ماری افتاد، ماجرا را برای آنها تعریف کرد. البته کمی از این هیجان زدگی مربوط به اشتباهی بود که سهواً در موقع صحبت کردن با ادموند انجام داده بود و میترسید که دوباره در کوچکترین فرصت پیش آمده، مسئله را پیش بکشد و سؤال پیچش کند. مطمئن بود که از ذهن پویا و نگاه تیزبین او هیچ چیزی دور نمیماند و فراموش نمیشود.
صحبتهای آرتور که تمام شد، ویلیام مانند پدری دلسوز و با مهمان نوازی صمیمانهای گفت: پسرم من واقعاً خوشحالم و بهت از صمیم قلب تبریک میگم. تو میتونی با خیال راحت روی کمک ما حساب کنی. هر کاری از دستمون بربیاد، برات انجام خواهیم داد. اصلاً نگران نباش، مگه نه پسرم؟! و به ادموند نگاه کرد که در این مدت ساکت و به زمین خیره شده بود.
- بله پدر همینطوره، اینجا متعلق به شماست و هر کاری که لازم می دونید من انجام خواهم داد تا هم شما و هم دوستم راضی باشید.
- ممنونم پسرم، از تو انتظار چنین سخاوتی هم میرفت و می دونم که تو آرتور رو مثل برادر خودت دوست داری.
ماری دستش را به سمت موهای ادموند برده و با مهربانی مادرانهاش آنها را از صورت او کنار زد و گفت: تو هنوز هم مثل بچگی هات عادت نداری که وقتی موهات بهم میریزه از توی صورتت کنار بزنی، بارها گفتم که یه مرد باید همیشه سر و وضع مرتبی داشته باشه مثل پدرت ولی تو هیچ وقت گوش نمیکنی!
- خب وقتی شما هستید که با دستهای مهربونتون این کار رو برام انجام میدید چرا باید خودم رو از این لذت محروم کنم؟!
- من که همیشه در کنارت نیستم پسرم، یه روزی می رسه که تو از من و پدرت خیلی دور خواهی شد.
اشک در چشمان مادر حلقه زد، ادموند باحالت خاصی مادرش را نگاه میکرد، متوجه منظور او نمیشد، چرا امروز همه حرف هایشان نیمه تمام میماند! همینکه خواست حرفی بزند، آرتور و ویلیام به کمک ماری آمده و سعی کردند ذهن او را از این موضوع دور کنند.
آرتور گفت: بس که این پسر رو لوس کردید خانم پارکر! خب همینه که حاضر نیست کارهاشو خودش انجام بده. من نمیدونم چه جوری دور از شما زندگی میکرد؟!
ادموند باحالت اعتراض آمیزی گفت: آرتور، من کجا لوسم؟! باز تو موردی برای اذیت کردن من پیدا کردی؟!
فردا صبح حدود ساعت 9:30 وقتی که دیگران مشغول صرف صبحانه بودند، راشل هم از راه رسید و شادی و نشاط بیشتری به جمع بخشید. یک ساعت دور هم سر میز صبحانه به گفتگو پیرامون مراسم گذشت و درنهایت ادموند به اصرار با آرتور و راشل همراه شد تا برای هماهنگی با کلیسای دهکده کارهای لازم را انجام دهند و وسیلههای مورد نیاز را فراهم کنند.
حدود ساعت 4 بعدازظهر به خانه بازگشتند، ادموند با عجله به اتاقش رفت. در طول مدت غیبت او، ویلیام به آرتور گفت که بهتر است قضیه را همین امروز با ادموند مطرح کنند و این بار سنگین را از دوش خود بردارند. آرتور هم چاره ای جز موافقت ندید. سرانجام ادموند به جمع آنها پیوست، شادابی خاصی از عبادتش گرفته و پر از انرژی بود اما در چهره دیگران اضطراب زیادی موج میزد حتی راشل! و او این مسئله را در همان لحظه اول ورودش احساس کرد، نگاه کنجکاوانهای به تکتک آنها انداخت و به پشتی مبل تکیه داد، نفس عمیقی کشید و گفت: تو این مدتی که من نبودم اتفاق خاصی افتاده که شما...
مکثی کرد و به چهره همگی آنها دقیق شد. حتی اِلنا که مشغول ریختن قهوه و پذیرایی عصرانه بود، سعی میکرد نگاهش با نگاه او تلاقی نکند.
ویلیام گلویش را صاف کرد ولی صدایش بهوضوح میلرزید، بااینحال گفت: نه پسرم تو این چند دقیقه اتفاقی نیفتاده، نگران نباش.
- پدر! چرا با کلمات بازی میکنید؟! منظورم این بود که چه اتفاقی افتاده؟! چرا اینجا همه یه دفعه تغییر کردند؟
📚تالیف #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#پارت_سیودوم🌱
سکوت سنگینی در اتاق حاکم شده بود، ادموند همچنان در سکوت به عکسها خیره مانده بود. ویلیام نزدیک پنجره رفت و آن را گشود تا با ورود هوای تازه به درون اتاق کمی فضای سنگین آنجا را تغییر دهد. همگی حرکات و رفتار ادموند را زیر نظر گرفته بودند، سکوتش نگران کننده و مرگبار بود.
ویلیام پیش او برگشت و کنارش نشست، دستش را روی صورت پسرش گذاشت. اشکهای ادموند که آهسته و بیصدا روی دست پدر میچکید، داغ دل او را بیشتر میکرد. بیآنکه چشم از آن عکسها بردارد، از او پرسید: پدر، وقتی برای اولین بار تونستید فرزندتون رو در آغوش بگیرید، اونم درست در اولین لحظهای که پا به این دنیا گذاشت، چه حالی داشتید؟
پدر صورت پسرش را در میان دو دست گرفت و گفت: وقتی که نفست به صورتم خورد و تو دستهای من گریه کردی، دنیا مال من بود. هیچچیزی زیباتر از پدر شدن تو دنیا وجود نداره، اونم پدر پسری مثل تو.
ادموند پدر را سخت در آغوش فشرد و بغضش ترکید، زیر لب با صدایی که بهسختی شنیده میشد، گفت: پس من همه عمرم رو باختم که بعد از یک سال تازه فهمیدم فرزندی دارم و لذت در آغوش کشیدنش در اولین لحظههای زندگیاش رو از دست دادم.
ادموند با عصبانیت از جایش بلند شد و در اتاق شروع به قدم زدن کرد و زیر لب گفت: زمان مناسبیه که چی پدر؟! لابد شما به این نتیجه رسیدید که من دیگه باید برم. ویلیام نگاهی به ادموند انداخت و سپس به آرتور گفت: به نظرت حالش غیرطبیعی نیست؟! نکنه... هنوز حرفش تمام نشده بود که ادموند با حالت خاصی گفت:
نه! چرا غیرطبیعی باشه پدرجان؟! همه چی طبیعیه مثل همیشه! همونطور که من همیشه پسر حرفگوشکن و مؤدبی بودم و شما هم همیشه خیرخواه من بودید بدون اینکه ذرهای احساس من برای کسی اهمیت داشته باشه.
آرتور بلند شد، به سمت او رفت، نگاه سرزنش باری به او انداخت و گفت: داری بی انصافی میکنی دوست من، همه ما هر کاری کردیم برای نجات تو بود، هیچکس نمیخواست تو رو آزار بده.
- تو چطور تونستی با من چنین کاری بکنی؟! چرا نذاشتی خودم راه نجاتم رو انتخاب کنم؟!
بی درنگ به پدرش رو کرد و خطاب به او با عصبانیت گفت: شما پدر، شما چرا به من اهمیت ندادید؟! تو این بیست ماه حتی یکی از شماها برای یکبار هم از من نپرسید تو با درد و رنجت چطور داری کنار میای؟ دوست داری یه کمحرف بزنی تا قلبت سبک بشه؟! همسرم، همون کسی که در لحظه عقد قول داد و قسم خورد که هیچوقت هیچچیزی رو از من پنهان نکنه، چطوری تونست با احساس من بازی کنه؟!
ادموند اسبش را در همان حوالی رها کرد و زیر بزرگترین درخت کنار دریاچه نشست، همانجا که با ملیکا بارها در کنار هم نشسته بودند. قلبش تاریک شده بود، نمیتوانست دیگران را ببخشد. غرورش جریحهدار و احساسش گویی زیر سُم اسبانِ در حال تاختوتاز لهشده بود. سرش را به تنه درخت تکیه داد و چشمانش را بست. چند دقیقه بعد حضور یک نفر را در نزدیکی خودش احساس کرد، بهسرعت چشمهایش را گشود و نیم خیز شد.
مردی از اهالی دهکده را کنارش دید که با لبخند مهربانی به او خیره شده است. با تعجب گفت: آقا، اتفاقی افتاده؟ نکنه من ناخواسته حقی رو از شما ضایع کردم؟
- نه قربان اصلاً، شما باید پسر آقای ویلیام پارکر باشید، درسته؟ من خیلی وقته که دلم میخواست شما رو ببینم و بابت لطفی که خودتون و پدرتون در حقم کردید ازتون تشکر کنم.
- لطف؟! چه لطفی؟ شما راجع به چی دارید صحبت میکنید؟
- در مورد زمینی که پدرتون به من واگذار کرد برای امرارمعاش خانوادهام، من بهسختی می تونستم پولی در بیارم اما از شش ماه پیش تا حالا زندگیمون رونق تازهای گرفته و من این رو مدیون شما و پدرتون هستم.
📚تالیف #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#قسمت_سیوسوم🌱
🔹 زمانی که به خانه رسید، پدر و مادرش مشغول صحبت با هم بودند، آنقدر شتابزده وارد شد که آنها تصور کردند دوباره حادثه بدی رخ داده است. هر سه بهتزده به هم نگاه میکردند تا اینکه ادموند به حرف آمد: عذرمیخوام، میدونم رفتارم بیادبانه بود اما پدر دارم دیوونه میشم، من کاملاً گیج شدم، این واقعیت داره که شما زمینهای پدربزرگ رو بعد از چند قرن مالکیت به شخص دیگهای واگذار کردید؟! آخه چرا؟!
🔺 ویلیام از جایش بلند شد و بیآنکه به ادموند نگاه کند، بهطرف میزتحریرش رفت و کتابی را از روی آن برداشت، تظاهر کرد از پرسش او چندان متعجب نشده و انتظار آن را داشته است، بنابراین به گفتن جملهای کوتاه اکتفا کرد؛ خب بله! مگه مشکلی هست؟ برای انجام کاری به پول نیاز داشتم.
- به پول نیاز داشتید؟! ادموند با تعجب فریاد زد: شما به پول نیاز داشتید؟! برای چهکاری به این همه پول نیاز داشتید؟ چرا اصرار دارید با من طوری رفتار کنید که انگار ناتوانم و از عهده حل مشکلاتم برنمیام؟!
- من هرگز چنین اصراری ندارم پسر! اینرو بفهم. یه چیزهایی هست که خواستیم بهت بگیم اما تو اجازه ندادی. من اون زمینها رو برای زندگی و آینده تو مجبور شدم بفروشم، لازم بود قبل از رفتنت یه کارهایی انجام بشه!
🔹 مادر دست پسرش را که در نزدیکی اش ایستاده بود، در دست گرفت و ادموند بی اختیار کنار او نشست. ویلیام که احساس کرد پسرش نسبت به چند ساعت قبل آرامتر شده و آمادگی بیشتری برای شنیدن مسائل پیدا کرده است، در نزدیکی آنها کنار شومینه ایستاد و ادامه داد:
🔸 وقتی تو اینجا رو ترک کنی و اون آدمهای شرور بفهمند که تو برای همیشه رفتی، به احتمال زیاد در صدد مصادره اموال تو بر می آیند، پس تنها راه حل منطقی که به ذهن ما میرسید این بود که مقداری از اموال رو به پول تبدیل کنیم و در جایی که ممکنه برات سپرده گذاری کنیم...
🔺 کمی مکث کرد و ادامه داد: از فروش اون دو تا زمین به آقای فَنتورپ، پول زیادی نصیبمون نشد چون دارایی تو در حالت عادی خیلی بیشتر از اینها میتوانست باشد! با همفکری آرتور، به این نتیجه رسیدیم که با یک وکالت تام، من بهعنوان پدرت درجایی خارج از انگلستان پولها رو سپردهگذاری کنم تا هر وقت خواستی بتونی ازش استفاده کنی بدون اینکه امکان توقیف اموال و سپرده هات وجود داشته باشه. برای همین بدون اینکه حساسیتی پیش بیاد به یکی از کشورهای عربی در همسایگی ایران سفر کردیم. تو تحقیقاتمون متوجه شدیم در دُبی ایرانیهای زیادی ساکن هستند که میشه از اطلاعاتشون استفاده کرد.
🔹 ادموند دوباره با یادآوری این موضوع خشمگین شد، ماری دست او را در دست گرفت و دلسوزانه گفت: پسرم ما رو ببخش، حق داری که از ما عصبانی باشی، راستش همه ما فکر میکردیم تو اگه این موضوع رو بفهمی نمیتونی باهاش براحتی کنار بیای یا اینکه اجازه نمیدی همسرت بره، فکر میکردیم این بهترین راهه.
🔸 ویلیام اضافه کرد: و البته نگران این بودیم قبل از اینکه ملیکا بتونه اینجا رو ترک کنه با بر ملأ شدن موضوع بچه از طرف اونهایی که قصد جان تو رو داشتند، جان خودش و بچه هم به خطر بیفته. پس بهترین راه سکوت کردن بود تا اونها به سلامت به ایران برسند.
📝 ادموند در برابر این استدلال پدر بی سلاح شده بود، به این نتیجه رسید که در آن شرایط چارهای جز احتیاط وجود نداشته و باید تا حد امکان همه چیز عادی جلوه میکرده است، در این صورت امکان بروز هر نوع سوءقصدی به جان هر کدام از آنها به حداقل میرسید.
🖌 یک نوع دلتنگی همراه با خشمی مبهم او را در برگرفته بود، از طرفی فکر رها کردن پدر و مادرش و جدایی از آنها برای همیشه، خون را در رگهایش منجمد میکرد و از طرف دیگر نمیتوانست بیشتر از این دور از همسر و فرزندش به زندگی ادامه دهد.
تالیف: #آمنه_پازوکی
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#قسمت_سیوچهارم
🔹 ادموند از جایش بلند شد و به سمت پدر رفت، با لحنی که حاکی از پشیمانی بود گفت: پدر، من به خاطر رفتارم به خصوص در این چند روز گذشته متأسفم. امیدوارم شما و مادر با بزرگواری همیشگی خود من رو عفو کنید. در این دو سال من در مسیر بسیار سختی قرار گرفتم، جدایی از همسرم من رو دلشکسته کرد اما... مکثی کرد، به چشمان پدر که اشک در آن حلقه زده بود خیره شد و گفت:
🔸 اما جدایی از شما هم برای من کشنده است، این منصفانه نیست که من بین شما و همسرم فقط باید یکی رو انتخاب کنم. ویلیام دستانش را روی شانههای پسرش گذاشت و گفت: پسرم، یادته روزی که گفتی تصمیم گرفتی مسلمان بشی و با یک دختر مسلمان ازدواج کنی، چی بهت گفتم؟! راه رسیدن به هر چیز ارزشمندی در زندگی ناهموار و دشواره، پستی و بلندیهای زیادی را باید پشت سر بذاری و گاهی مجبوری این سختیها رو به جون بخری تا لایق رسیدن به چیزهای ارزشمند بشی!
🔺 بالاخره دیر یا زود این اتفاق می افتاد، یه روزی میرسید که تو از ما جدا میشدی و به دنبال زندگی خودت میرفتی، پس بهتره اون زندگی طبق آرزوهات باشه و ما هم خوشحالیم که تو به خوشبختی که انتظارش رو داری برسی، گرچه تو با رفتنت قلب و روح ما رو هم با خودت خواهی برد.
🔹 آن شب بعد از صرف شام آرتور و راشل راهی لندن شدند، هماهنگی های لازم برای برگزاری مراسم تا حد زیادی انجام شده و باقی موارد را هم به ادموند سپردند. در این فاصله ویلیام موضوع پیشنهاد ادموند را با آرتور مطرح کرد، به نظر او هم بهترین راه و ایمن ترین حالت ممکن بود!
🔺 اگرچه مهاجرت خاندان پارکر از انگلستان خسارت جبران ناپذیری به تاریخ و اصالت منطقه وارد میکرد اما خوشبختی و آسایش حق این مردمان نجیب بود و باید آرامش به خانواده آنها باز می گشت.
🔸 درجایی که پای امنیت و رفاه خانواده در میان بود، ویلیام بدون کوچکترین تردیدی اولویت را به آنها میداد و حاضر بود همه هستیاش را در ازای خوشبختی خانواده اش فدا کند. به همین دلیل زمان زیادی نیاز به فکر کردن نداشت تا بین ماندن در سرزمین مادری و دوری از فرزند یکی را انتخاب کند.
📝 تصمیم قطعی او مهاجرت همه خانواده بود؛ بنابراین آرتور با راهکارهایی که به نظر ادموند و خودش میرسید، سر و سامانی به وضعیت املاک اجدادی و حسابهای بانکی آنها داده و شرایط را برای مهاجرت دائم این خانواده فراهم کرد.
🔹 سرانجام روز مراسم فرا رسید. به همان اندازه ای که این دو خانواده از این ازدواج خوشحال و شاد به نظر می رسیدند به همان اندازه نیز دلهایشان لبریز از غم و اندوهی تمام نشدنی بود که از رسیدن زمان هجرت و دوری از وطن نشاءت میگرفت.
🔸 این جدایی اجتناب ناپذیر لحظه به لحظه چهره زشت و کریه خود را بیشتر نمایان میکرد و تنها یک انسان با ذکاوت و تیزهوش میتوانست این اندوه را از عمق چهره های به ظاهر شاد آن ها بیرون بکشد و در این میان رنج ادموند از همه بیشتر بود همانگونه که شادی و هیجان اضطراب آلودش هم بیشتر از دیگران میبود. از طرفی خوشحالی وصف ناپذیرش برای دیدار دوباره همسر و تنها عشق زندگیاش و همچنین فرزندی که هنوز نتوانسته او را در آغوش بگیرد، ذره ذره وجودش را چنان آتشی مهارنشدنی در برگرفته بود و از طرف دیگر عذاب وجدان مرگباری که مانند یک گاز سمی در تک تک سلول هایش منتشر میشد و خود را مقصر دوری پدر و مادرش از زادگاه و جایگاه اجتماعیشان میدانست.
🔺 در طول مدت دوری و فراق، از لحظه ای که آخرین دیدار او و ملیکا در بیمارستان رقم خورده بود تا این لحظه، هزاران بار در رؤیاهایش حالت های مختلفی را تجسم کرده بود که میتوانست از این وضع رهایی یابد و به سوی عشق و آرزویش پرواز کند اما هرگز حتی ثانیه ای به ذهنش خطور نکرده بود که والدینش در آزمون دشواری واقع میشوند؛ در یک طرف ثروت و مقام و در طرف دیگر محبت فرزند!
تالیف: #آمنه_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#قسمت_سیوپنجم
🔹 چند روز پیش از مراسم جشن خبر مهمی به خانواده پارکر رسید. سناتور سایمون با ویلیام تماس گرفته و گفته بود که اطلاعات جدیدی از لوگان پیدا شده است. بعد از حوادث تروریستی و قدرت گرفتن گروه داعش در منطقه شام و بخشی از سوریه، این گروه تروریستی برای جلب افراد بیشتر به عنوان ارتش آزاد، در صدد تبلیغات گسترده دروغین در سایتها و شبکههای مختلف اجتماعی برآمده اند و هر روز تعداد زیادی از جوانان افراط طلب و خشونت گرای اروپایی به آنها می پیوندند.
🔸 به همین دلیل سیستم امنیتی، حلقه جاسوسی ها و سرکشی به اینگونه شبکه ها را تنگ تر کرده و صفحههای شخصی افراد مظنون را مورد رصد بیشتری قرار داده است. در نهایت پلیس با پیگیری های زیاد متوجه شده بود که لوگان هنوز زنده است و به احتمال زیاد آنها را برای انجام عملیات تروریستی از سوریه به خاک عراق فرستاده اند.
🔺 این خبر از جهتی خوشحال کننده بود زیرا لوگان را زنده یافته بودند و از طرف دیگر بسیار بد و نگرانکننده چون هرلحظه ممکن بود با توجه به درگیری های شدید ارتش عراق و نیروهای مردمی در مقابله با تروریستها، آنجا کشته شود و اکنون او یک تروریست به شمار میآمد.
🔹 روز مراسم مهمانهای زیادی در کلیسای قدیمی دهکده جمع شده بودند. یک روز آفتابی که از اوایل صبح نسیم خنکی در آن وزیدن گرفته بود. همهچیز خوب و آرام شروع شده و در حال انجام بود. از آنجا که هر کاری به ویلیام و ادموند سپرده میشد، در نهایت دقت به سرانجام میرسید، همه کارها خوب و منظم پیش میرفت. کلیه مهمانهایی که از لندن و یا شهرهای دیگر برای جشن دعوت شده بودند، از یکی دو شب قبل در مهمانخانه وینچ فیلد که مربوط به قرن هفدهم میلادی بود و همچنین هتل چهارفصل همپشایر اقامت کرده و بهخوبی پذیرایی میشدند.
🔺 در آن روز، عروس در یک لباس بسیار ساده سفیدرنگ با آستینهای بلند مزین شده به تورهای بسیار مرغوب در کلیسا حاضر شد، دنباله لباس و تور روی سرش نسبتاً کوتاه و موهای بور و روشن انگلیسیاش که بهسادگی پشت سرش جمع شده، بهخوبی از زیر آن نمایان بود. چشمانش براقتر و خندانتر از همیشه به نظر میرسید. کلیسا با گلهای رز سفید و فصلی تزئین و مهمانها قبل از عروس و داماد در کلیسا حاضرشده بودند، عروس و داماد هم آنها را چندان منتظر نگذاشته و خیلی زود به جمع آنان پیوستند. مراسم در سادگی و آرامش برگزار شد و بعد از آن از مهمانها در خانه پارکرها پذیرایی شدند.
🔸 ادموند دستهایش را در جیب شلوارش فرو برد و سعی کرد خونسرد باشد و بیاحترامی های او را پاسخ ندهد ولی او همچنان ادامه داد: هنوز هم جذاب و خوش تیپی پسر، شایدم بیشتر از قبل! نگران نباش، حتما دختر دیگه ای هست تو این دنیا که حاضر باشه با تو زندگی کنه!
🔹 آرتور که بهجای ادموند از کوره در رفته بود، جلو آمد، بلیطها و بقیه مدارک را با عصبانیت از او گرفت و گفت: جناب پندلتون، تو از اون دسته آدمهایی هستی که در زندگی بهتره فقط یکبار باهاشون برخورد داشت، چون دفعه دوم ممکنه آدم تصمیم بگیره دندونات رو بریزه تو دهنت یا راهی برای خفه کردنت پیدا کنه، روز خوش آقا.
🔺 ادموند که از حرف آرتور و قیافه وارفته دیوید خندهاش گرفته بود، سری به علامت خداحافظی تکان داد و در کمال خونسردی با دوستش به راه افتاد، ویلیام هم قبل از پیوستن به آنها گفت: خوب بودن خصیصهای که هرچقدر هم سعی کنی، نمیتونی اَداشو در بیاری و باید در ذاتت باشه، به پدرتون سلام برسونید آقای پندلتون.
🖌 ماری دستش را بر روی بازوی ویلیام قلاب کرد و با بیاعتنایی کامل از آنجا دور شدند. سرانجام با همه کشمکشها، همگی سوار هواپیما شده و خاک انگلستان را ترک کردند.
ادامه دارد...
تالیف: #آمنه_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#قسمت_سیوهفتم
🔹 در این موقع که پدر و جاناتان باهم مشغول صحبت بودند، ادموند در کنار آنها ایستاده و درحالی که دستش را در جیب شلوارش فرو برده بود، غرق در افکار خودش ظاهراً به گفتگوی آنها گوش میداد.
🔸 ناگهان پدر به نشانه اعتراض نگاه سرزنشباری به او انداخت و گفت: ادموند، حواست کجاست؟! آقای کوین با شما هستند!
🔹 ادموند که گویی از دنیای دیگری به ناگاه وارد این دنیا شده است، با دستپاچگی دستش را به طرف جاناتان دراز کرد و گفت: من رو عفو کنید آقای کوین، این لحظههای پایانی اضطراب زیادی دارم. با اینحال از شما به خاطر همه چیز ممنونم و امیدوارم روزی من هم بتونم براتون کار مفیدی انجام بدم. البته نه به این معنی که شما توی دردسر افتاده باشید!
🔸 از دستپاچگی و درعینحال حرفهای خالصانه ادموند، لبخندی بر روی لبان جاناتان نشست از همین رو دست دیگرش را هم بر روی دست او گذاشت و گفت: آقای ادموند، شما یکی از دوستداشتنیترین مردهایی هستید که من در طول زندگیام باهاشون آشنا شدم. قاطعانه میتونم بگم که وقار و متانت شما آدم رو تحت تأثیر قرار میده و هر کس حتی یکبار در زندگی با شما روبرو بشه، دیگه نمیتونه فراموشتون کنه. مطمئنم که موفق میشید، پس این همه نگرانی لازم نیست.
- پدر! اون شب مهمونی لُرد ریچاردسون رو یادتونه؟ شما و مادر تا یک هفته با من حرف نزدید و جوابم رو نمیدادید!
- آخ، هنوز یادم میفته از دستت عصبانی میشم. بیچاره لُرد تا چند وقت هر جا من بودم تو اون مجلس شرکت نمیکرد، واقعاً که بعضی وقتها پسر خودسر و بی ملاحظه ای میشی.
🔹 ادموند خندید، ویلیام هم از یادآوری آن ماجرا لبخند کم رنگ و متینی زد که حمل بر تأیید رفتار پسرش نباشد. 5 سال پیش در مهمانی هایی که به مناسبت فارغالتحصیلی دختر لُرد ریچاردسون، جین، برگزار شده بود، ادموند در مقابل پیشنهاد ازدواج لُرد با دخترش به صراحت سبکسری و رفتار جلف او را به رخ پدرش کشیده و در نهایت در حضور چند تن از سناتورها و مردان سیاسی اعلام کرده بود که قصد ازدواج با چنین دختری را ندارد و همین مسئله باعث بروز مشکلاتی برای ویلیام شده بود؛ اما امروز که به آن خاطرات فکر میکردند در مقابل سختیهای این مدت به نظر خندهدار میآمد.
🔸 ویلیام دستش را دور شانه او حلقه کرد و گفت: درسته که اون شب با اون اظهارنظر جنجالیات من رو خیلی خجالتزده کردی اما تو دلم به خاطر شجاعتت بهت افتخار میکردم.
🔹 آرتور که تا آن لحظه سعی کرده بود به خود مسلط باشد، ویلیام را تنگ در آغوش گرفت و برای همیشه این حس خوب پدر و فرزندی را که هیچوقت درباره والدین خویش تجربه نکرده بود، با همه وجود لمس کرد و در تکتک اعضای بدنش به خاطر سپرد. بعد از آن نوبت به خداحافظی با ادموند مهربان و دوست خوبش رسید، دست همدیگر را در دست گرفته و با نوعی حسرت به یکدیگر خیره شدند، حسرت روزهایی که به خوشی در کنار هم گذرانده و در بیخبری از وجود چنین لحظهای دردناک سپری کرده بودند، حسرت روزهای رفته، حسرتِ ایکاشهایی که دیگر فکر کردن به آنها جزئی از وجود هر دویشان شده بود.
🔸 وقتی انسان در پرورش احساسات و عواطفش مربی و معلم خوبی داشته باشد، هیچگاه نمیتواند در مقابل خوبیها و فطرت پاک انسانی سر تعظیم فرود نیاورد و از کنار دوستی، گذشت و مهربانی بیتفاوت عبور کند. این قانون در مورد آرتور مردل هم اتفاق افتاده بود و با همه خودپسندیها، خودخواهی و لذتجوییها در زندگی بی بند و بارش، بالاخره در دام محبت و پاکی خانواده پارکر گرفتار شده و اکنون که زمان جدایی از آنها بود، در حد مرگ برایش دردآور و جانکاه مینمود.
🔺 آرتور در زندگی هیچگاه محبت والدین و داشتن خواهر و برادر را تجربه نکرده بود، با اینکه خواهر و برادر واقعی داشت اما مدتها بود که از آنها بیخبر بود و این هرگز در زندگیاش جایی نداشت اما تصور ندیدن ادموند زجرآور بود.
ادامه دارد..
تالیف: #آمنه_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#قسمت_سیوهشتم
📜وکیل معرفی شده توسط جاناتان مسعود طالقانی از وکلای بسیار خبره وزیر دست ایرانی بود که در امور بین الملل هم دستی بر آتش داشت و در اکثر پرونده هایش موفق بوده و بسیار خوش می درخشید جاناتان به دلیل تسلط بسیار زیاد مسعود به زبان انگلیسی و همچنین آشنایی اش با مسائل حقوقی بین الملل انتخاب و به پارکها معرفی کرد.
📜مسعود طالقانی حدود 10 سالی از ادموند بزرگ تر نشان می داد. بسیار شوخ طبع و خوش سخن متعهد به رعایت اصول اخلاقی در کار فردی متدین و در عین حال زیرک بود ظاهری کاملاً ایرانی داشت موهای مشکی پرپشت که به خوبی مرتب شده بود اندامی نچندان متوازن با قدی متوسط پوست صورت سبزه و همیشه با کمی ته ریش.
📜در کل چهره بانمک و مردانه داشت چشم هایش بادامی و پلک هایش کمی افتاده ب نظر می رسید. برای کارش احترام زیادی قائل بود مخصوصاً در زمان برخورد با موکلین ش سعی میکرد همیشه با ظاهر مرتب و رسمی حاضر شود عادت داشت یک کیف دستی مردانه کرمی پر از اسناد و مدارک همراهش باشد که در اکثر مواقع شب قبل شب قبل در منزل تا دیر وقت روی آنها کار کرده بود در مجموع یک مرد پر تلاش دلسوز و محترم بود.
📜 در اولین برخورد آنقدر گرم و صمیمی ومهربان با ادموند رو به رو شد که او نیمی از نگرانی هایش را از خاطر برد تنها و دلشکسته با قدم های لرزان و لغزان کوچه ها را به امید رسیدن به یک راه برای نجات می پیمود در دل وحشت عظیمی لانه کرده بود گام هایش را بلند تر بر می داشت و سعی می کرد و پشت سرش نگاه نکند از گذرگاه های تنگ و باریک به سرعت می گذشت نوری از دور نمایان شد با خودش تکرار می کرد فقط باید به سمت نور حرکت کنم آنجا حتماً راه نجاتی هست گاهی احساس می کرد سایه هایی پشت سر شورا تعقیب میکند و همین باعث میشد سریع تر راه برود ناگهان خود را در مقابله گنبد طلایی درخشان دید.
📜با دلهره به اطراف می نگریست جمعیت زیادی را مشاهده کرد که بی اعتناء به سمت آن مکان نورانی در حرکت بودند و هیچ هراسی هم در دل نداشتن طرح آن تنها روشنایی شهر از آنجا نشأت می گرفت ادموند چندین بار تلاش کرد تا از کسی بپرسد اینجا کجاست اما گویی هیچ کس او را نمی دید در میان وحشت ای مرگبار دست و پا میزد که مفری از آن نبود دلش می خواست فریاد بکشد و کمک طلبد اما حنجره اش یاری نمی کرد و صدا در گلویش بی اثر بود.
📜نگاهش دوباره به آن گنبد تلاقی کرد مانند خورشید درخشان بود کسی که به آن خیره می شد قدرت برگرفتن نگاهش را نداشت. مانند معجزه موسی علیه السلام در رویارویی با ساحران قلب هر بیننده ای را می بلعید در مقابل جریان آب خروشانی قرار گرفته بود که او را بی اختیار به اقیانوس بی انتهایی معنویت پیوند می زد.
📜 تسلیم شده پاهایش یاری حرکت نداشت بر زمین زانو زد و شرکت به راز و نیاز با خداوند آه سته آهسته عطر دلربا ای گل نرگس مشامش را پر میکرد. از جایش بلند شد و نگاهی به پشت سر انداخت وجود آشنایی غریب را در نزدیکی احساس کرد همان مرد نورانی و یاور همیشگی مانند کسی که تمام عمر فلج بوده و هرگز حرکت ارادی نداشته است قادر به بلند شدن نبود از لبه تخت خواب به پایین لغزید و در حالی که به آن تکیه میداد روی زمین نشست و سرش را در دست گرفت و بریده بریده و کوتاه نفس می کشید.
📜 صدای ضربان تند قلب اش در سرش می کوبید دنبال راهی بود تا بتوانند بر ترس و هراس غلبه کند چه نوای روح بخش اذان صبح در فضا طنین انداز شد..
الله اکبر! الله اکبر!
ادامه دارد...
تالیف: #آمنه_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#قسمت_سیونهم
📜با شنیدن صدای اذان توانست بر خود مسلط شود. گویی روح تازه ای در قلبش دمیده شد، از جا بلند شد و بزرگ رفت و به نماز ایستاد کم کم پرتوهای طلایی رنگ خورشید از پشت پنجره عبور می کرد و بر صورت رنگ پریده ادموند جانی تازه می بخشید.
📜 هنوز بر سر سجاده نشسته بود و دعایی را با خود زمزمه می کرد( اللْهمّ ربِ النورِ العَظیم وَربِ کْرسی رَفیع وَربِ البَحرِ المَسجور وَ ...) این تو آرامشی بر قلب او جاری می کرد، که همه غم و غصه هایش به یک بار فراموش میشد، ساعت نزدیک 5 بعد از ظهر و یکی از روزهای گرم خرداد ماه بود از خیابانها که میگذشتند.
📜چشم ادموند به آذین ها و چراغانی هایی افتاد که در قسمت هایی از شهر مردم مشغول نصب و تزیین بودند با تعجب از مسعود پرسید این ها برای چیست مسعود با لبخند صمیمانهای پاسخ داد برای جشن بزرگ میلاد امام زمان علیه السلام.
📜 متوجه نمیشم مگه شما امام زمان علیه السلام را می بینید؟!؟
یعنی ایشون میاد پیشتون؟
نه اما مردم ما و شیعیان کل دنیا هر سال شب تولد ایشان را جشن می گیرند. دعا می خوانند شیرینی و شربت بین همدیگه پخش میکنند و خلاصه هر کاری که از دستشان برمیآید برای امامشان انجام می دهند. چه جالب حالا این مراسم کی هست چهارشنبه و من امیدوارم تا اون موقع ما هم از همسرت پیدا کرده باشیم.
📜محمد برای شناختن ادموند نیاز به توضیحات مسعود نداشت در همان نگاه اول همه چیز پیدا و آشکار بود باورش نمی شد که این مرد همان شوهر خواهر ای است که همگی کل انتظار آمدنش را می کشیدند.
با لبخند دوستانهای به ادموند خیره شد بازوان او را در میان دو دستش گرفت و گفت چقدر مهدی شبیه پدرش بیخود نیست که ملیکا حتی یک لحظه بچه اش را از خودش دور نمی کند.
📜ادموند با لبخند متینی پاسخ داد پس فکر کنم پسرم کاملاً جای من را در قلب مادرش پر کرده باشد نه مطمئنم این طور نیست خیلی عاشقانه تر از اینها پدر بچه هاش را دوست داره و من هم بهش حق میدم، بیا بریم تو کلی باهم حرف بزنیم محمد همگی را با خوشحالی به خانه اش دعوت کرد اما آقای حیدری نپذیرفت و همانجا خداحافظی کرد و رفت.
📜 وقتی وارد خانه شدند ریحانه منتظر آنها بود و با روی باز به مهمان هایش خوش آمد گفت خانه محمد برهان ساده و بی ریا بود و به دور از هرگونه تجمل گرایی افراط ونه امروزی و به زیبایی خاص خودش تزئین شده بود.
ادموند بی تاب شده بود و نمی توانست خود دار باشد.
📜 با خودش فکر میکرد امروز اخرین روز جدایی و اولین روز وصال هواهد بود ولی خالاوهمه ی ارزو هایش را بر باد می دیدده روز برای عاشقی که دوسال مجبور به تحمل دوری و حجران کشنده بوده و در بی خبری کاملا معشوق روزگار را گذرانده است. زمان بسیار طولانی خواهد بود ان هم زمانی ک خود را در یک قدمی معشوق می دیده است مسعود سعی میکرد ادموند را به ارامش و خویشتن داری دعوت کند تا بتواند راه حلی برای این مشکل بیابد ربحانه ک از دور نظاره گر وشنونده بود.
ادامه دارد..
تالیف: #آمنه_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#قسمت_چهلم
📜ریحانه پیش همسرش آمد و گفت:«محمدجان راهی هست که آقای پارکر بتونه بره کربلا. هرسه مرد همزمان به طرفه او سر چرخاندند و ریحانه گفت:«مگه یادت رفته فردا سه شنبه است؟ شب های سه شنبه قرارمون حاج آقا صادقی و هیئت بقیه الله..!
📜 برق شادی در چشمان محمد درخشید، با لبخند از همسرش تشکر کرد و بعد به ادموند گفت:« درست حق با ریحانه خانومه راه خوبی هست، مطمئنم که درست میشه. درسته دو سه روزی بیشتر باید از همسر و فرزندت رو تحمل کنی اما در عوض ممکنه خداوند چیزی رو به قسمت کرده باشه که همه ما حسرت است را خواهیم خورد.
📜شب هنگامی که ادموند به اتاقش بازگشت تنها شد وقایع امروز را در ذهنش مرور کرد اینکه باید همسرش را در عراق ملاقات کند با خوابی که چند شب قبل دیده بود ارتباط نزدیکی داشت و چه بسا حوادثی برایش در حال رقم خوردن بود. به برادر ملیکا قول داده بود امشب را به طور کامل استراحت کند تا برای فردا سرحال باشد قرار بود ساعت 3 بعد از ظهر محمد برای بردن او بیاید و سپس با هم به سمت قم و مسجد جمکران حرکت کند.
📜 ادموند برای پدر و مادرش برنامه را کامل توضیح داد ایلیا و ماری مایل بودند تا برگشته از سفر در هتل اقامت داشته باشد بنابراین محمد و برای آن هم قول دادند در این مدت به دیدن آنها بیایند تا بدون پسرشان احساس تنهایی و غریبی نکنند.ادموند چند دست لباس وسایل شخصی مورد نیاز را برای یک سفر نامعلوم در یک چمدان کوچکی گذاشت. نمی دانست سرنوست چه برایش رقم زده بود اما خود را آماده کرد با تمام وجود به استقبالش برود، فقط یک آرزو داشت این که حتی اگر یک روز به پایان عمرش هم مانده است بتواند برای آخرین بار همسر و برای اولین بار پسرش رو ببینه.
📜این خواب با بقیه خواب هایش کمی تفاوت داشت همه چیز مثل روز برایش روشن بو، با وجود گذشت چند روز اما هنوز جزئیات آن ها را به خاطر می آورد تکلیف بر دوشش نهاده شده بود، که با همه ی وحود برای به ثمر رساندن آن اشتیاق سوزانی داشت. شور و هیجان غیر قابل وصفی در دلش موج میزد. درباره مسجد جمکران مطالبی خوانده بود اما این اولین حضور می توان از خیلی چیزها را به او بیاموزد.
📜 تجربه رها شدن در اقیانوس بیکران معرفت ونیاز عاش، ماندن در کوی معشوق، تجربه هم اوا شدن با دلدادگان منتظر، ادموندآنجا را چگونه خواهدیافت؟!
حاج اقا صادقی جزع خادمین خیلی قدیمی مسجد به حساب می امد.از روحانیون متوالی چه در امور مسجد وچه در امور فرهنگی و چه در امور مذهبی اغلب نقش بسیار پررنگی داشت.
📜مهربان وخوش صحبت ، دنیا دیده و با تجربه بود. از آن دست افرادی بود که در کنارش کوله باری از تجربه را نصیب انسان می کند. صورت گرد پوست افتاب سوخته ب دلیل مو های کم پشت جلوی سرش پیشانی اش بلند به نظر میرسید. اما همین ویژگی، مهربانی وگیرایی خاصی همراه با ان عمامه سفید به او می بخشید.
ریشی ن چندان بلند وجوگندمی داشت و لاغر اندامی بود.
📜به محض اینکه چشمش به ادموند افتاد رو به محمد کرد و پرسید:« محمدجان مهمان خارجی داریم امشب؟!
این پسر جوان خوشتیپ رو به ما معرفی نکردی؟ ....
ادامه دارد...
تالیف : #آمنه_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#قسمت_چهلویکم
📜خوب راستش حاج آقا فکر می کنم پدرم از داماد جدید و مشکلاتی که اونجا براش پیش اومده براتون تعریف کرده باشه؟!
حاج آقا صادقی صحبت محمد را قطع کرد و با تعجب پرسید:« میخوای بگی که ایشون همون تازهداماد نکون بخت ماست که اول زندگی مشترک مجبور به جدایی شده؟؟! خدای من امان از وقتی که خداوند چیزی رو برای آدم مقدر کرده باشد همه دنیا هم جمع بشن نمی توانند مانع انجامش بشن.
📜 به سمت ادموند رفت با گرمی پدران های با او روبوسی کرد.
مراسم احیای شب نیمه شعبان تا اذان صبح ادامه داشت، بعد از آن نماز صبح به جماعت برگزار شده و جمعیت کم کم در حال پراکنده شدن بود. حاج آقا صادقی و محمد در بین جمعیت با نگرانی به دنبال ادموند می گشتند، سرانجام او را در حالی یافتند که روبهروی یکی از درهای اصلی ساختمان مسجد روی زمین نشسته زانوانش را در بغل گرفته و به دور دست ها خیره شده بود.
📜 حاج آقا کنار او نشست و گفت؛:«مرد مومن ما را نصف جون کردی اشتباه نکرده باشم سه بار مسجد رو تو آب کردیم اونوقت تو اینجا برای خودت راحت و آسوده نشستی و خلوت کردی؟؟! ادموند خودش را جمع کرد و خطاب به محمد و حاج آقا گفت:« من واقعا متاسفم فکر نمی کردم نگران بشید وگرنه هرگز مرتکب چنین عمل غیر مسئولانه نمی شدم بابت سهل انگاری م که خیلی عذر می خوام! حاج آقا کمی با تعجب به ادموند نگاه کرد و سپس به محمد گفت:« محمدجان ادبیات داماد شما منو شگفت زده کرد، بابا جانم پدر قدرت حق داشته از دوری این گل پسر ناراحت باشه.
📜محمد با لبخند حرف او را تایید کرد و حاج آقا صادقی در حالی که از روی زمین بلند می شد دستش را به طرف ادموند دراز کرد و گفت:«پاشو پسرم پاشو بریم یکم استراحت کنیم تا روشنایی روز چیزی نمانده یکی دو ساعتی استراحت کن کلی کار داریم باید برای سفر مهیا بشیم هم لبخندی زد و به فارسی گفت ممنونم .
صبح شده بودسریع از جایش بلند شد و رخت خوابش را جمع کرد آبی به دست و صورت زد و به طبقه پایین رفت به محض ورود او حاج آقا صادقی که رفتارش نسبت به شب قبل زمین تا سهم آن تغییر کرده و بسیار مهربان تر شده بود او را نزدیک خود دعوت کرد.
📜_ همه افراد حاضر در جمع رفتار دوستانه ای با او داشتند حاج آقا به سرگروه های هر کاروان دستورها و توصیه های لازم را ارائه داد بعد از اطمینان از آمادگی کامل کاروان ها برای خدمات به مسافران و پیش گیری های لازم امنیتی همه با هم خداحافظی کرده و جز 4-5 نفر کسی باقی نماند. علی، رضا و سهیل پیش حاج آقا آمده و گفت:«حاج آقا تکلیف این آقا خارجی چی میشه قراره با کی بره؟!
_با خودم یا گروه من و سید جلال میاد!
_اما حاجی صلاح نیست این خارجی هنوز معلوم نشده کیه و چی کاره است جواب استعلام شد که نیومده هنوز نکنه...!
_لا اله الا الله رضا از تو بعیده استغفار ک، برای چی پشت سر بچه مردم طرف در میاری این آقا داماد حاج مصطفی است، میفهمی چی داری میگی ساعتها به کندی حرکت میکرد.
📜انتظار همان قدر که شیرین است وقتی بیش از حد طولانی شود می تواند کشنده هم باشد ادموند شیرینی انتظار را تجربه میکرد چون باور داشت که به زودی به وصال یارش خواهد رسید اما نگرانی وجودش را پر کرده بود...
ادامه دارد...
تالیف:#آمنه_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#قسمت_چهلودوم
📜حضور اشکار و واضح لوگان درمان خوابها دلیل نبود و از روبرو شدن وضعیتی که در آن گرفتار شده بود.
بسیار دلهره داشت سرانجام انتظار به پایان رسید او به همراه حاج آقا صادقی، حسین، پسر حاج آقا، علیرضا، سهیل و سید جلال به سمت نجف اشرف پرواز کرد.
📜 در طول مسیر برای پدر و مادرش بسیار احساس دلتنگی می کرد، آنها را تنها گذاشته بود اما چاره ای نداشت. حاج آقا کنار نشسته بود هنوز زمان زیادی از برخاستن هواپیما در گذشته بود که از او پرس:« راستی علی آقا نگفتی این لوگان کیه که در خواب نگرانش بودی و دائم صداش میزدی؟!
ادموند که رشته افکارش پاره گشته بود کمی خود را روی صندلی جا به جا کرد و گفت:« ماجراش طولانی در حقیقت لوگان نوه عمه مادرمه اما چون در بچگی هم بازی هم بودیم و مادران ما هم سن هستندپسر عمه واقعی می دانم.
📜 ادموند نمیدانست مقصدشان کجاست چیزهای کمی از آن جا شنیده بود دیگران هم درترجیه دادند سکوت اختیار کند تا خودش همه چیز را تجربه کند.
از تاکسی که پیاده شدند ادموند احساس عجیبی داشت مانند عاشقی که از دور و پنهانی نظاره گر معشوق است و دائم در این تحول و هراس به سر میبرد که نکند از وجودش باخبر شود و این لذت اندک ولی غیر قابل وصف را از او بگیرد. با هر قدمی که بر می داشت حال کودکی را داشت که بعد از مدتها سر گردانی و پریشانی پدرش را می بیند که به رویش آغوش گشوده است.
📜 دیگران متوجه تغییر حال و هوای شدن حرفی نمی زدند تا حال خوش او را خراب نکند. ادموند به این اسطوره زندگیاش رسیده بود. آرامگاه او برای ادموند آشنایی غریبی داشت. انگار بارها در این مکان حضور داشته است محو تماشای آن بنای ملکوتی و مست دلنشین شده در هوای این که رو به روی ضریح مقدس امیر المومنین امام علی «علیه السلام» قرار گرفت البته در سینه آرام و قرار نداشت ناخود آگاه بازوی حاج آقا را فشار داد و آن که نگاهش را از ضریح مبارک بردارد گفت:«اینجا چقدر آشنا است این مقبره متعلق به کیه؟؟!
📜- قبر مطهر امیرالمومنین حضرت «علی علیه السلام» اولین پیشوای شیعیان پسرم.
رنگ از صورت ادموند پرید آن چنان حالش منقلب شد که حسین و سهیل متوجه لرزش بدن او شده و خواستن او را تا ضریح همراهی کنند که سید جلال و حاج آقا مانع شدند او را رها و دورش را خلوت کردند.
📜 ادمود باورش نمی شد اینجا آرامگاه کسی است که سالها پیش در نوع جوانی و جوانی با خواندن و داستان هایی درباره او را ابر قهرمان بشریت میدانست حاج آقا و سید جلال از دور مراقب بودند سید جلال آهسته گفت:«این پسر خیلی از خارجی های تازه مسلمان شده فرق داره یه جوریه!
- حاجی لبخندی زد و زیر چشم نگاه به سیدجلال کرد و گفت:« مثلا چه جوری؟؟! پشت سر داماد حاجی مصطفی حرف در نیار سید تو کار دیگه ای نداری؟!
📜حرف در نیاوردم حاجی جدی میگم. یه جوریه گرفتارش میشی ما همش دو شب باش آشنا شدیم ولی انگار 100 سال پیش ما بوده شجره نامه هاشو تازه دیدی واسه شیعه شدن همین یه نفر انگلستان حاضر با ما مستقیم وارد جنگ بشه شاید این هیئت از دست رفته رو برگردونه.... و خندید...
ادامه دارد...
تالیف: #آمنه_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#قسمتپایانی_فصل1
📜-داری شوخی می کنی سید؟! حالا مگه شجره نامه این بنده خدا رو هم در آوردید؟!
-پس چی؟! همین طوری یکی بیاد بگه من داماد ام فلانی راه بیفته با ما بیاد، ما هم هیچ کاری نکنیم؟! تازه پدر و پسر آنقدر معروف است که نیاز چندانی به جستجوی زیادی نداشتیم. کل اطلاعاتشون ظرف سه ساعت رو سایت ما قرار گرفت!
📜 انگلیسی ها فکر کردن خیلی زرنگن.
_بر منکرش لعنت! ولی حالا این خانواده تو لندن چطوریه؟! تحت تعقیبند؟!
-هم آره هم نه! پسر اره، پدر نه! در مورد پدرش مدرکی ندارن که علنی معرفیش کنن. هم دست به پسر معرفی کنند، اما مهاجرت شون را غیرقانونی اعلام کردند.
ظاهراً تو دانشگاه کالج لندن و منطقه زندگی اینا هم کلی تجمع و اعتراض آمیز علیه دولت برپا شده که چرا باعث فرار خاندان پارکر از انگلستان شده و همین قضیه باعث شده دولت از از ترسش بکش کنار کار بزرگی کردند این پدر و پسر، حقیقتاً بزرگ!
📜علی رضا نسبت به سهیل کنجکاو تر بود و دائم سوال می پرسید!
- علی آقا قبل از این که مسلمون بشی اسمتو چی بود؟
-ادموند، البته هنوز در شناسنامه ادموند ولی من دلم می خواهد که منو علی صدا کنند.
-ادموند یعنی چی های انگلیسی هم معنی دارد؟!
📜حاجی با مهربانی گفت خوب معلومه پسرم مگه میشه که جامعه بدون در نظر گرفتن هویت و اصالت تاریخی اش برای مردم اسم گذاری کرده باشد؟!
ادمود جواب:« داد حق با ایشان همه اسم ها برای خودشون معنی دارند اسم منم یعنیwealthy protector.
راستش تو زبان شما نمیدونم چه معنی داره اما باید کم کم کنید.
📜سید جلال گفت:« یعنی مدافع توانگر!
اسم جالبی داری انگار خیلی بهت میاد!
_ممنون، بله اسم زیبایی.
اولین بار اسم رو یکی از پادشاهان انگلستان در قرن دوم روی خودش گزارش حاضر نشده بود جایی رو که زمان جزء معدود پادشاهان مسیحی و به شمار میآمد با پادشاه بت پرست دانمارک تقسیم کن،
کشته شد بعد هم بریدند تو انگلستان ازش به عنوان یاد میشه بهش میگن:«Edmund the martyr
تالیف: #آمنه_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh