🌷شهید نظرزاده 🌷
8⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 🔹چند شب دیدم شهید بلباسی موقع خواب نیست . برام جای سوال بود ؟؟ که چرا وقتی ه
9⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔹من به عنوان مسئول اركان گردان موقتا به آنجا رفتم و در بدو ورودم با بچه هاي باصفاي شمال آشنا شدم كه چند نفر آنها بعدا شهيد شدند.
🔸از جمله :شهيد بريري،شهيد بلباسي،شهيد كمالي
🔹يادمه در اوايل انتقالم به گردان با برادر مرصاد آشنا شدم بعد با #شهيد_محمد_بلباسي.
🔸وقتي كه اين شهيد بزرگوار غذا را بين بچه ها تقسيم ميكرد گاهي اوقات با ايشان به خط ميرفتم.
🔹براي رسيدن به خط بايد در دو نقطه از جلوي چشم دشمن رد ميشديم؛ گاهي اوقات دشمن شليك ميكرد اما به هدف نميزد.
🔸يك روز كه رفتيم خط، از تل يك رد شديم به تل دو رسيديم، در آنجا جواني را ديدم كه با قدي بلند و صورت نوراني حضور داشت؛ او كسي نبود جز شهيد بزرگوار #عليرضا_بريري ..
🔹با او آشنا شدم و خودم را معرفي كردم و سريع صميمي شديم و گفت اگه برگشتم حتما ميام مشهد و به من هم سر ميزنه،تلفنم را گرفت.
🔸در حال آشنايي با عليرضا بوديم كه شهيد بلباسي صدام زد سيد سيد كجايي؟ داداش بيا كه بچه ها منتظر نهار هستند .
🔹سوار ماشين شديم و باز بايد از جلوي چشم دشمن حركت ميكرديم تا به مقر ميرسيديم، در حال برگشت بوديم كه دشمن به سمت ما آتش ريخت؛ محمد بر سرعت ماشين افزود و از اونجا جون سالم به در برديم ولي كار هر روز دوستان همين بود وقتي ميرفتند بايد از جلوي تعداد زيادي از دشمن رد ميشدند .
🔸رسيديم به مقر و شهيد بلباسي نهار را تقسيم كردند و چند تا غذا براي هم اتاقي هاي خودشون بردند و به من گفتند سيد هر وقت كسي غذا نداشت بفرست پيش من، " يك غذا " اضافي دارم .
🔹اين جريان چند روز تكرار شد و گاهي وقتها من كسي را ميفرستادم تا غذاي اضافه بگيرد و بخورد..
🔸تا اينكه يك روز به من غذا نرسيد و من رفتم و گفتم محمد غذاي اضافي كو؟! من غذا ندارم
كه بدون درنگ غذاي خودش را به من داد .
🔹من قبول نكردم و گفتم غذا هست؛ اما از ايشان اصرار و از من انكار تا اينكه عباس يكي از رزمندگان شمالي كه بعدا مجروح شدند، گفت سيد جان غذاي اضافي در كار نيست اين محمد ما #غذاي_خودش رو نميخوره و اونو ميداد به بچه ها ...
🔸وقتي اين ها را شنيدم بي اختيار ايشون رو در آغوش گرفتم و بوسيدم و اظهار شرمندگي كه چرا نفهميدم.
#شهید_محمد_بلباسی 🌷🌷
#شهدای_مدافع_حرم
#سپاه_کربلای_مازندران
#خان_طومان
#شهادت_هنر_مردان_خداست
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹همــســر شــهیــد نــعـمــایــے:
به همراه آقا مهدی رفته بودیم دریا، ریحانه با #باباش داخل آب میرفت ولی مهرانه چون کوچک تر بود، میترسید....
داخل مجتمع لب اسکله روی صندلی نشسته بودیم و من شروع کردم به #عکس گرفتن از آقا مهدی و بچه ها ...
که آقا مهدی گفت: بگیر که فکر کنم این عکس #شهادتم بشه.
بهش گفتم: آخه چرا این حرف میزنی
گفت: آخه شهید بیضایی و شهید باغبانی با بچه هاشون #همینجا لب همین دریا عکس دارند.
توی نماز خونه هم عکسشون زدن، شما هم از من و بچه ها عکس بگیر بدین بعد شهادتم عکس رو اینجا بزنن.
دیگه من رفتم تو خودم، آخه خیلی #خوش بودیم، میگفتیم و میخندیدیم که آقا مهدی این حرف رو گفت....
یهو دیدم آقا مهدی شروع کرد به بلند خندیدن و گفت: بابا ما کجا و شهادت کجا ؟! حالا شما عکست رو بگیر...
منم اون روز کلی عکس گرفتم.
#شهادت_هنر_مردان_خداست
#شهید_مهدی_نعمایی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾ازدواج مهدی باکری مصادف با #شروع_جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش اسلحه کلت😟 او بود. دو روز بعد از عقد💍
#شهادت_هنر_مردان_خداست
🔰یکی از برادرهام #شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های #غروب رسیدیم به لشکر.
🔰باران تندی⛈ هم می آمد. من رفتم دم #چادر_فرماندهی، اجازه بگیرم برویم تو. #آقا_مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت: قدمتون روی چشم. فقط باید بیاین توی همین چادر، جای دیگه ای نداریم.
🔰 صبح که داشتیم راه می افتادیم، #مادرم بهم گفت: برو #آقامهدی رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم. توی #لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم.
🔰یکی بهم گفت: آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده. گفتم: چرا؟ گفت: دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد
#شهید_مهدی_باکری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh