eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28هزار عکس
6.3هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
اوائل #ازدواج نمی‌تونستم خوب غذا درست کنم. یه روز #تاس_کباب بار گذاشتم. همین که یوسف اومد رفتم سرِ قابلمه تا #ناهارو بیارم ولی دیدم همه‌ی سیب زمینی ها له شده. خیلی #ناراحت شدم. یه گوشه نشستم و زدم زیر گریه. وقتی فهمید واسه چی #گریه می‌کنم، خنده‌اش گرفت و خودش رفت غذا رو آورد سر سفره. اون روز این قدر از غذا #تعریف کرد که اصلاً یادم رفت غذا خراب شده. #شهید_یوسف_کلاهدوز🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzade
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🔻 هفتم مهرماه سال ۱۳۶۰ 🌴درحالی ڪه و سربازان فاتح ارتش اسلام پس از رزمـی بی امان با بعثیان متجاوز، باسرافرازی از جبهه نبـرد حـق علیـه باطل بر می‌گشتند، ڪہ این عزیزان را به تهران می‌آورد، درحوالے دچار سانحه غم انگیزی گشته و سقوط ڪرد. 🌹در این حادثه، علاوه بر شهیـد شدن تـعـدادی از رزمـندگان اسلام، فرمـانده سرافراز و نامور سپاه خرمشهر، محمد علے به همراه چهار سردار بزرگ اسلام سـرلـشـگر جـانشین رئـیس ستاد مشترڪ ارتش، سرتیپ وزیر دفـاع، سرتیپ جانـشیـن رئـیس سـتاد مشترڪ ارتش وشهیدیوسف قـائـم مـقـام فـرمـانـده سـپاه پـاســداران انقلاب اسلامی به فیض رسیدند. 🕊یاد همه شهدای انقلاب اسلامے گرامی و نامشان پررهرو باد ... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🕊 23 📖 ما در طبقه پایین زندگی می کردیم وآقای کلاهدوز در طبقه ی بالا. هیچ وقت متوجه ورود و خروج او نشدم. یک شب اتفاقی در را باز کردم .... 📚کتاب (ص/۹۹) 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ ♡بسم رب قلم♡ 🔏قلم را تیز میکنم تا شاید بتوانم ی اش را‌به‌تصویر بکشانم .قهرمانی که ریختن خونش 💔چون ، جان تازه ای را به‌سرزمینش بخشید . را میگویم فرمانده و سرباز عاشقی که یقیناً کتاب زندگی اش معلم خوبی‌ برای پرورش و بزرگیست . 🌀درس درس عاشقیست💓 مکتبش ، مکتب شهید . مگر میشود چنین کسی‌مدرس خوبی نباشد .کمی با ما راه بیا... ای میخواهم از تو بگویم از تویی که را خوب بلد بودی .اما‌چه کنم ،این ذهن‌ ، اسیر دنیا گشته ،زنجیر ، چنان قفلش🔒 کرده که توانی برای درک و توصیف این همه پاکی و ، 🌀بندگی و شایستگی , شهامت و را ندارد از تو میخواهم ، ای نور به پیوسته ،دستی برار و دل ظلمت‌نشسته‌ ی مرا به پرتو نورت✨ منور ساز و کوچه به وجودم را چراغانی نما ✍نویسنده : به مناسبت سالروز شهادت 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🍃قلم را تیز میکنم تا شاید بتوانم ی قهرمانی اش را‌به‌تصویر بکشانم . قهرمانی که ریختن خونش چون ، جان تازه ای را به‌سرزمینش بخشید . . 🍃 را میگویم فرمانده و سرباز عاشقی که یقیناً کتاب زندگی اش معلم خوبی‌ برای پرورش و بزرگیست . درس یوسف درس عاشقیست مکتبش ، مکتب شهید . مگر میشود چنین کسی‌مدرس خوبی نباشد . 🍃کمی با ما راه بیا... ای شهید😓 🌺مشتاقانه میخواهم از تو بگویم از تویی که را خوب بلد بودی. اما‌چه کنم، این ذهن‌ ، اسیر دنیا گشته، زنجیر ، چنان قفلش کرده که توانی برای درک و توصیف این همه پاکی و ، بندگی و شایستگی, شهامت و را ندارد 😔 🍃از تو میخواهم، ای نور به پیوسته، دستی برار و دل ظلمت‌نشسته‌ ی مرا به پرتو نورت منور ساز و کوچه به کوچه وجودم را چراغانی نما❤ ✍نویسنده: به مناسبت ایام ولادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃قلم را تیز میکنم تا شاید بتوانم ی قهرمانی اش را‌ به‌ تصویر بکشانم. قهرمانی که ریختن خونش چون ، جان تازه ای را به‌ سرزمینش بخشید. 🍃 را میگویم فرمانده و سرباز عاشقی که یقیناً کتاب زندگی اش معلم خوبی‌ برای پرورش و بزرگیست. درس یوسف درس عاشقیست مکتبش، مکتب شهید . مگر میشود چنین کسی‌ مدرس خوبی نباشد. 🍃کمی با ما راه بیا... ای شهید...مشتاقانه میخواهم از تو بگویم از تویی که را خوب بلد بودی.‌ اما‌چه کنم، این ذهن‌، اسیر دنیا گشته، زنجیر ، چنان قفلش کرده که توانی برای درک و توصیف این همه پاکی و ، بندگی و شایستگی، شهامت و را ندارد😔 🍃از تو میخواهم، ای نور به پیوسته، دستی برار و دل ظلمت‌ نشسته‌ ی مرا به پرتو نورت منور ساز و کوچه به کوچه وجودم را چراغانی نما❤ ✍نویسنده : 🍂به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱ دی ۱۳۲۵ 📅تاریخ شهادت : ۷ مهر ۱۳۶۰ 📅تاریخ انتشار : ۷ مهر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : شهدای بهشت زهرا(س) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اوائل ازدواجمان بود و هنوز نمی‌توانستم خوب غذا درست کنم. یک روز تاس کباب بار گذاشتم و منتظر شدم یوسف از سر کار بیاید. همین که آمد، رفتم سر قابلمه تا ناهار بیاورم ولی دیدم همه‌ی سیب‌زمینی‌ها له شده. خیلی ناراحت شدم. یک گوشه نشستم و زدم زیر گریه. وفتی فهمید برای چه گریه می‌کنم، خنده‌اش گرفت و خودش رفت غذا را آورد سر سفره. این قدر از غذا تعریف کرد که اصلا یادم رفت غذا خراب شده. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
دایی یوسف، روی پیشانی‌اش دو تا خال داشت. یکی بزرگ و یکی کوچک. وقتی بچه بودیم ما را روی پاهای خود می‌نشاند و برای خنداندن ما می‌گفت: بچه‌ها دکمه را بزنید. یکی از خال‌ها را فشار می‌دادیم. او هم مثل آسانسور ما را بالا و پایین می‌برد. به خاطر همین کارهایش بود که او را یک هم‌بازی خوب می‌دانستیم. به نقل از کتاب هاله‌ای از نور ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh