eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
یا صاحب الزمان(عج)قدر تورا تنها #مادری میداند که #استخوانهای پسرش را درآغوش گرفته میبوسد و انتقام
📝 دلنوشته شهید برای ✨مادر، اي مسافر عزيز ، اي الهه هستی بخش زندگی، ای محور همه و رنجها، همه جای دلمـ❤️ و همه احساسم را به تقديم مي كنم. ✨راستی مادر، چگونه وصف تو نگويم⁉️ به خدا در برابر اگر سنگ باشد به سخن مي‌آيد! مادر هنگاميكه دور از تو زندگي مي كنم به ياد تو دلم چنان شور ميزند💗 كه هر كس در آنجا مرا مي‌بيند مي‌گويد: . آری ديوانه‌ام. ديوانه بزرگي و تو. ✨مادر، مادر باغ آرزوهاي من بي وجود خزان🍂 ديده گلشني است كه همه زيباييهاي آن به رفته است . اي كاش! به فراق جاويدانم دچار نمي‌كردي😔 ✨هرگاه بر عظمت و شكوه نامتناهی آسمانهاي🌌 مينا رنگ، مي‌نگرم ،نمي‌دانم؛ چه احساسی ميكنم كه بی اراده به ياد عظمت روح و صفای می افتم!! ✨ای مادر! آخر بر سيمای كدام پديده‌هاي طبيعت تماشا كنم كه از روح تو😇، دل تو احساس تو و تو💞 شكوهمندتر و صفا انگيزتر باشد❓ ✨مادر، اي آنكه از گوشه چشمانت👁 می دمد. ای آنكه بهشت زيبا را در تو نهاده‌اند، را به تو تقديم می كنم و تو راستايش می کنم🙏. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت سی❤️ . یکبار مصرف غذا می خوردیم، صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید. موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر می کردم. آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می گرفتند. رعشه می افتاد به بدنش. بلند می کرد و محکم می کوبیدش به زمین. دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد. عضلاتش طوری سفت می شد که حتی مرد ها هم نمی توانستند انگشت هایش را از هم باز کنند. لرزشش که تمام می شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد. انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می آوردم. نگاه می کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت مردِ من آرام می گرفت. مامان و آقاجون می گفتند: "با این حال و روزی ک ایوب دارد، نباید خانه ی مستقل بگیرید، پیش خودمان بمانید." . ❤️قسمت سی و یک❤️ . مامان جهیزیه ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر از سر زهرا و شهیده نیفتاد. ایوب خیلی مراعات می کرد. وقتی می فهمید از این اتاق می خواهند بروند آن اتاق، چشم هایش را می بست و می گفت: _ "بیایید رد شوید نگاهتان نمی کنم." حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند. صدایش می کردند: "داداش ایوب" خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند. ایوب می خواند: "یک حاجی بود، یک گربه داشت." بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند. و ایوب باز می خواند. 😊 بامــــاهمـــراه باشــید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥳🥳 بادا بادا مبارک به همه ... عروسی علی (ع) و فاطمه (س) 😍😍 💐 💕 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh