🌷شهید نظرزاده 🌷
یا صاحب الزمان(عج)قدر تورا تنها #مادری میداند که #استخوانهای پسرش را درآغوش گرفته میبوسد و انتقام
#دلنــوشتـــــــه📝
دلنوشته شهید برای #مادر
✨مادر، اي مسافر عزيز #بهشت، اي الهه هستی بخش زندگی، ای محور همه #فداكاريها و رنجها، همه جای دلمـ❤️ و همه احساسم را به #تو تقديم مي كنم.
✨راستی مادر، چگونه وصف تو نگويم⁉️ به خدا در برابر #روح_تو اگر سنگ باشد به سخن ميآيد! مادر هنگاميكه دور از تو زندگي مي كنم به ياد تو دلم چنان شور ميزند💗 كه هر كس در آنجا مرا ميبيند ميگويد: #ديوانهام. آری ديوانهام. ديوانه بزرگي و #عظمت تو.
✨مادر، مادر باغ آرزوهاي من بي وجود #تو خزان🍂 ديده گلشني است كه همه زيباييهاي آن به #تاراج رفته است . اي كاش! به فراق جاويدانم دچار نميكردي😔
✨هرگاه بر عظمت و شكوه نامتناهی آسمانهاي🌌 مينا رنگ، مينگرم ،نميدانم؛ چه احساسی ميكنم كه بی اراده به ياد عظمت روح و صفای #دل_مادر می افتم!!
✨ای مادر! آخر بر سيمای كدام پديدههاي طبيعت تماشا كنم كه از روح تو😇، دل تو احساس تو و #عشق_پاك تو💞 شكوهمندتر و صفا انگيزتر باشد❓
✨مادر، اي آنكه از گوشه چشمانت👁 #نورخدا می دمد. ای آنكه بهشت زيبا را در #زير_پای تو نهادهاند، #روحم را به تو تقديم می كنم و تو راستايش می کنم🙏.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت سی❤️
.
یکبار مصرف غذا می خوردیم، صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید.
موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر می کردم.
آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می گرفتند.
رعشه می افتاد به بدنش.
بلند می کرد و محکم می کوبیدش به زمین.
دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد.
عضلاتش طوری سفت می شد که حتی مرد ها هم نمی توانستند انگشت هایش را از هم باز کنند.
لرزشش که تمام می شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد.
انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می آوردم.
نگاه می کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت
مردِ من آرام می گرفت.
مامان و آقاجون می گفتند: "با این حال و روزی ک ایوب دارد، نباید خانه ی مستقل بگیرید، پیش خودمان بمانید."
.
❤️قسمت سی و یک❤️
.
مامان جهیزیه ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر #چادر از سر زهرا و شهیده نیفتاد.
ایوب خیلی مراعات می کرد.
وقتی می فهمید از این اتاق می خواهند بروند آن اتاق، چشم هایش را می بست و می گفت: _ "بیایید رد شوید نگاهتان نمی کنم."
حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند.
صدایش می کردند: "داداش ایوب"
خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند.
ایوب می خواند: "یک حاجی بود، یک گربه داشت."
بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند.
و ایوب باز می خواند.
😊
#ادامہ_دارد
#عشق_پاک
#زندگی_اسلامی
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥳🥳 بادا بادا مبارک به همه ...
عروسی علی (ع) و فاطمه (س) 😍😍
💐 #ازدواج 💕 #عشق_پاک
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh