eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
6هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 9⃣2⃣ 💞آن ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻓﺸﺎر اﻗﺘﺼﺎدي زﯾﺎد ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﯾﮏ ﭘﯿﮑﺎن ﺧﺮﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﺑﺎ آن ﮐﺎر ﮐﻨﺪ، اﻣﺎ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺖ. ﺗﺮاﻓﯿﮏ و ﺳﺮ و ﺻﺪا اذﯾﺘﺶ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻮش،ﻧﺎدر،ﺗﻮي ﻧﺎﺻﺮ ﺧﺴﺮو ﯾﮏ رﺳﺘﻮران ﺳﻨﺘﯽ دارد. ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮﻫﺎ از ﭘﺎدﮔﺎن ﻣﯽ رﻓﺖ آن ﺟﺎ، ﺷﯿﺮ ﻣﯽ ﻓﺮوﺧﺖ. ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ. وﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم، ﺑﻬﺶ ﺗﻮﭘﯿﺪم ﮐﻪ ﭼﺮا اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺷﻤﺎﻫﺎ را ﮐﺸﯿﺪم ﺑﺲ اﺳﺖ. ﭘﺮﺳﯿﺪم: ﻣﻌﺬب ﻧﯿﺴﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ، ﺑﺮاي ﺧﺎﻧﻮاده ام ﮐﺎر ﻣﯿﮑﻨﻢ. 💞درس ﺧﻮاﻧﺪن را ﻫﻢ ﺷﺮوع ﮐﺮد. ﺛﺒﺖ ﻧﺎم ﮐﺮده ﺑﻮد ﻫﺮ ﺳﻪ ﻣﺎه، درس ﯾﮏ ﺳﺎل را ﺑﺨﻮاﻧﺪ و اﻣﺘﺤﺎن ﺑﺪﻫﺪ.از اول راﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺷﺮوع ﮐﺮد. ﺑﺎ ﻫﯿﭻ درﺳﯽ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺪاﺷﺖ اﻻ دﯾﮑﺘﻪ. 💞 {ﮐﺘﺎب ﻓﺎرﺳﯽ را ﺑﺎز ﮐﺮد و ﭼﻬﺎر ﭘﻨﺞ ﺻﻔﺤﻪ ورق اﻣﺘﺤﺎﻧﯽ ﭘﺮ دﯾﮑﺘﻪ ﮔﻔﺖ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ در ﺑﺪ ﺧﻄﯽ ﻗﻬﺎر ﺑﻮد. ﮔﻔﺖ:ﺣﺎﻻ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ درس ﺧﻮاﻧﺪه اي. ﺑﺎ اﯾﻦ ﺧﻂ ﺑﺪي ﮐﻪ دار ي ﻣﻌﻠﻢ ﻫﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻨﺪ ورﻗﻪ ات را ﺻﺤﯿﺢ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﻔﺖ:ﯾﺎد ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ. اﯾﻦ را ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮد. ﭼﻮن ﺧﻮدش ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎي او را ﺑﺨﻮاﻧﺪ . «وقت» را «فقط» بخواند و «موش» را «مشت» و ﻫﺰار ﮐﻠﻤﻪ ي دﯾﮕﺮ ﮐﻪ ﺧﻮدش ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮاﻧﺪ و ﻓﺮﺷﺘﻪ . ﻏﻠﻂ ﻫﺎ را ﺷﻤﺮد، ﺷﺼﺖ و ﻫﺸﺖ ﻏﻠﻂ. ﮔﻔﺖ:رﻓﻮزه اي. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﮐﻪ ورق ﻫﺎ را زﯾﺮ و رو ﻣﯽ ﮐﺮد و ﻏﻠﻂﻫﺎ را ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮد، ﮔﻔﺖ:آن ﻗﺪر ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﻢ ﺗﺎ ﻗﺒﻮل ﺷﻮم. اﯾﻦ را ﻫﻢ ﻣﯽ داﻧﺴﺖ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آن ﻗﺪر کله ﺷﻖ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﺮ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﭘﺎش ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ. } 💞ﺻﺒﺢﻫﺎ از ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻬﺎر و ﻧﯿﻢ ﻣﯽ رﻓﺖ ﭘﺎرك ﺗﺎ ﻫﻔﺖ درس ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪ. از آن ور ﻣﯽ رﻓﺖ ﭘﺎدﮔﺎن و ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺶ ﻧﺎدر. ﮐﺘﺎب و دﻓﺘﺮش را ﻫﻢ ﻣﯽ ﺑﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﯽ ﮐﺎري ﺑﺨﻮاﻧﺪ. اﻣﺘﺤﺎن ﮐﻪ داد دﯾﮑﺘﻪ ﺷﺪ ﻧﻮزده و ﻧﯿﻢ.کیف ﻣﯽ ﮐﺮد از درس ﺧﻮاﻧﺪن. اﻣﺎ دﮐﺘﺮﻫﺎ اﺟﺎزه ﻧﺪادﻧﺪ اداﻣﻪ ﺑﺪﻫﺪ. اﻣﺘﺤﺎن ﺳﺎل دوم را ﻣﯽ داد و ﭼﻨﺪ درس ﺳﺎل ﺳﻮم را ﺧﻮاﻧﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﺳﺮر دردﻫﺎي ﺷﺪﯾﺪ ﮔﺮﻓﺖ. از درد ﺧﻮن دﻣﺎغ ﻣﯽ ﺷﺪ و از ﮔﻮﺷﺶ ﺧﻮن ﻣﯽ زد. ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺮﮐﺶ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮي ﺳﺮش داﺷﺖ و ﺿﺮﺑﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮرده ﺑﻮد، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ اﻋﺼﺎﺑﺶ ﻓﺸﺎر ﻣﯽ آورد. ﺑﻌﻀﯽ از دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ: "ﭼﺮا درس ﺑﺨﻮاﻧﯽ؟ﻣﺎ ﺑﺮاﯾﺖ ﻣﺪرك ﺟﻮر ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ. اﮔﺮ ﺑﺨﻮاﻫﯽ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﯿﻤﺖ داﻧﺸﮕﺎه." اﯾﻦ ﺣﺮف ﻫﺎ ﺑﺮاﯾﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﻣﯿﮕﻔﺖ: "دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﯾﺎد ﺑﮕﯿﺮم. ﺑﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰي ﺗﻮي ﻣﺨﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺮوم داﻧﺸﮕﺎه. ﻣﺪرك اﻟﮑﯽ ﺑﻪ ﭼﻪ درد ﻣﯽ ﺧﻮرد؟ ...🖊 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 ❣🌸 🌸❣ 9⃣2⃣ 💞باورم نمیشد که یک "بله" تونست مسیر زندگی مو عوض کنه .. 💞با یک بله، محرم شدم به 🌷عباس🌷 .. خودم هم نفهمیدم چجوری همه چیز سرعت گرفت .. حتی نفهمیدم چرا عباس مخالفت نکرد .. چرا چیزی نگفت ..😟 عمو جواد دوستش حاج رضا رو آورده بود تا برای دو ماه یه صیغه ی محرمیت بین منو عباس خونده بشه و بعد دوماه عقد کنیم و بعدشم عروسی .. خودم هم نفهمیدم اینا چجوری تا اینجا پیش رفتن .. انگار منو عباس هیچ نقشی نداشتیم ... اما با این وجود من فقط به هدفم فکر میکردم و تا رسیدن بهش فقط دو ماه فرصت داشتم ...😔☝️ کنار عباس رو مبل نشسته بودم همه مشغول حرف زدن بودن باهم اما من گوشه ی چادرمو با انگشتام به بازی گرفته بودم.. نیم نگاهی به عباس انداختم، خیلی جدی و با کمی اخم به زمین خیره بود،😠 حدس میزدم به چی فکر می کنه اما منم یه سوال بزرگ تو ذهنم بود اگه عباس از این محرمیت ناراضی بود پس چرا هیچ مخالفتی نکرد .. چرا هیچی نگفت ..😒🙁 آه که از کارای این بشرِ خاص سر در نمیارم!😔 داشتم کلافه میشدم، این حرف نزدن عباس هم بیشتر نگرانم می کرد، محمد اومد کنار عباس نشست و کمی سمت هر دومون خم شد و گفت: _بزرگان مجلس اشاره می کنن عروس خانم و آقا دوماد اگه اینجا راحت نیستن میتونن تشریف ببرن تو حیاط یا تو اتاق باهم راحت حرف بزنن عباس لبخندی زد و رو به محمد گفت: _حرف چی بزنیم آخه!!😊 محمد با حالت خنده داری گفت: _چه می دونم والا من تجربه ندارم، ان شاالله زن گرفتم میام تجاربمو در اختیارت قرار میدم😁 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh