eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 7⃣2⃣ 💞ﻫُﺪي ﺗﭙﻞ ﺑﻮد و ﺳﺒﺰه. ﺳﻔﺖ ﻣﯽ ﺑﻮﺳﯿﺪش. وﻗﺘﯽ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻮد، ﺑﺎﻋﻠﯽ ﮐﺸﺘﯽ ﻣ ﯽ ﮔﺮﻓﺖ، ﺑﺎ ﻫُﺪي آب ﺑﺎزي ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺑﺮاﯾﺸﺎن اﺳﺒﺎب ﺑﺎزي ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ. ﻫﺪي ﯾﮏ ﮐﻤﺪ ﻋﺮوﺳﮏ داﺷﺖ. ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: "دﻟﻢ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﻤﯽ آورد. ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻌﺪ، ﺧﻮدم ﺳﺨﺘﯽ ﺑﮑﺸﻢ، وﻟﯽ دﻟﻢ ﺧﻨﮏ ﻣﯽ ﺷﻮد ﮐﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﺑﻮﺳﯿﺪه م، ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ م، ﺑﺎﻫﺎﺷﺎ ن ﺑﺎز ي ﮐﺮده م." دﺳﺖ روي ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﻤﯽ ﮐﺮد.ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: " اﮔﺮ ﯾﮏ ﺗﻠﻨﮕﺮ ﺑﺰﻧﯽ، ﺷﺎﯾﺪ ﺧﻮدت ﯾﺎدت ﺑﺮود وﻟﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻮي ذﻫﻨﺸﺎن ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﺮا ي ﻫﻤﯿﺸﻪ." ﺑﺎﻫﺎﺷﺎن ﻣﺜﻞ آدم ﺑﺰرگ ﺣﺮف ﻣﯽ زد. وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻏﺬاﺷﺎن ﺑﺪﻫﺪ، ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﺑﺨﻮرﻧﺪ. ﺳﺮ ﺻﺒﺮ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﺷﺎن راه ﻣﯽ رﻓﺖ و ﻏﺬا را ﻗﺎﺷﻖ ﻗﺎﺷﻖ ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺖ دﻫﺎﻧﺸﺎن. 💞از وﻗﺘﯽ ﻫﺪي ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪ دﯾﮕﺮ ﻧﺮﻓﺘﯿﻢ ﻣﻨﻄﻘﻪ. ﻋﻠﯽ ﻫﻤﺎن ﺳﺎل رﻓﺖ ﻣﺪرﺳﻪ. ﻋﻤﻠﯿﺎت ﮐﺮﺑﻼي ﭘﻨﺞ، ﺣﺎج ﻋﺒﺎدﯾﺎن ﻫﻢ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﺣﺎﺟﯽ ﺧﯿﻠ ﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﺰدﯾﮏ ﺑﻮدﻧﺪ، ﻣﺜﻞ ﻣﺮﯾﺪ و ﻣﺮاد. ﺣﺎﺟﯽ وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻗﺮﺑﺎن ﺻﺪﻗﻪي علی ﺑﺮود ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: "ﻗﺮﺑﺎن ﺑﺎﺑﺎت ﺑﺮوم." ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻌﺪ از او ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪ. ﺗﺎ آﺧﺮﯾﻦ روز ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳ ﯿﺪي « ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ روز دوران ﺟﻨﮓ ﺑﺮاﯾﺖ ﭼﻪ روز ي ﺑﻮد؟» ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: "روز ﺷﻬﺎدت ﺣﺎج ﻋﺒﺎدﯾﺎن." راه ﻣﯽ رﻓﺖ و اﺷﮏ ﻣﯽ رﯾﺨﺖ و آه ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ. دﻟﺶ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺮود ﻣﻨﻄﻘﻪ و ﺟﺎي ﺧﺎﻟﯽ ﺣﺎﺟﯽ را ﺑﺒﯿﻨﺪ. 💞ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺗﻮي ﻋﻤﻠﯿﺎت ﮐﺮﺑﻼي ﭘﻨﺞ ﺑﺪﺟﻮري ﺷﯿﻤﯿﺎﯾﯽ ﺷﺪ. ﺗﻨﺶ ﺗﺎول ﻣﯽ زد و از ﭼﺸﻢ ﻫﺎش آب ﻣﯽ آﻣﺪ، اﻣﺎ ﭼﻮن ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮐﺮد ﻫﻤﺮاه ﺷﺪه ﺑﻮد ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم. ﺷﻬﺎدت ﻫﺎي ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ و ﭼﺸﻢ اﻧﺘﻈﺎري اﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﺎ ﻣﯽ رﺳﺪ و ﻣﻮﺷﮏ ﺑﺎران ﺗﻬﺮان اﻓﺴﺮده ام ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ .ﻧﻪ اﺷﺘﻬﺎ داﺷﺘﻢ، ﻧﻪ دﺳﺖ و دﻟﻢ ﺑﻪ ﮐﺎري ﻣﯽ رﻓﺖ. 💞ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻧﺒﻮد. ﺗﻠﻔﻨﯽ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ. ﮔﻔﺖ: "اﯾﻦ ﻫﻢ ﯾﮏ ﻣﺒﺎرزه اﺳﺖ. ﻓﮑﺮ ﮐﺮده اي ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢ؟ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﺗﺮس؟ ﺗﻮي ذﻫﻨﻢ ﯾﮏ ﻗﻬﺮﻣﺎن ﺑﻮد. ﮔﻔﺖ:آدم ﻫﺮ ﭼﻪ ﻗﺪر ﻃﺎﻟﺐ ﺷﻬﺎدت ﺑﺎﺷﺪ،زﻧﺪﮔﯽ را ﻫﻢ دوﺳﺖ دارد. ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺗﺮس ﻣﯽ ﺷﻮد.ﻓﻘﻂ ﭼﯿﺰ ي ﮐﻪ ﻫﺴﺖ: ﻣﺎ دﻟﻤﺎن را ﻣﯽ ﺳﭙﺎرﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺪا. ﺣﺮف ﻫﺎش آﻧﻘﺪر آراﻣﺸﻢ داد ﮐﻪ ﺑﻌﺪ از ﻣﺪت ﻫﺎ ﺟﺮات ﮐﺮدم از ﭘﯿﺶ ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﺑﺮوم ﺧﺎﻧﻪي ﺧﻮدﻣﺎن. دو ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره زﻧﮓ زد. ﮔﻔﺖ: "ﻓﺮﺷﺘﻪ، ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺮوﯾﺪ ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺷﮏ زده اﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﭼﺮا ﺑﺎﯾﺪ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﺮدم؟ ﮔﻔﺖ: "ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﭼﻪ ﻗﺪر آدم ﺧﻮدﺧﻮاه اﺳﺖ." دﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺎﻫﺎش ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻢ. ﻧﻪ اﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﻢ. ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪم از ﺧﻮدم. ...🖊 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 7⃣2⃣ 🔻سروسامان دادن به کانال ✨نور خورشید صورت من را نوازش می داد. خورشید روز چهارشنبه بیستم بهمن ماه 61 طلوع کرده بود. بلند شدم و کمی در کانال چرخیدم. در گوشه گوشه کانال پیکرهای شهدا در کنار مجروحان و سالم ها مانده بود. هر ساعت که می گذشت بر تعداد شهدا افزوده می شد. خون ریزی زیاد و شدت جراحت و نبود امکانات پانسمان، بسیاری از مجروحان را مهمان خدا کرده بود. صورت های رنگ پریده و خونین شهدا، روحیه ی بچه ها را حسابی بهم ریخته بود. همه بهت زده به دوستان شهیدشان خیره شده بودند. جوان ترها و مجروحان از تشنگی می گفتند: یا حسین علیه السلام تو چه کشیده ای؟ یکی از بسیجی ها به نام برادر احمدی گفت: این طوری نمی شه، من می روم آب بیاورم. او خودش را به عقب رساند. ولی بدلیل شرایط بد منطقه، فرماندهان نگذاشتند به کانال برگردد. ✨ابراهیم هادی به عنوان فرمانده باید کاری می کرد. او بعضی از نیروها را برای نگهبانی از کانال مامور کرد. به آنها گفت بدلیل کمبود مهمات، تنها در صورتی به دشمن شلیک کنند که درست در تیررس قرار گرفته باشند. عده ای هم مشغول جمع کردن سیم خاردارهای کف کانال شدند، این کار بدون هیچ امکاناتی خیلی مشکل بود. ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 6⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_ششم عاطفه_خب معصومه، تو نمیدونی من روز خاستگاری با این
📚 ❣🌸 🌸❣ 7⃣2⃣ از خونه فاطمه سادات که اومدم بیرون دنیای جلوی چشمام رنگ دیگه ای گرفته بود، احساس می کردم دیگه معصومه سابقِ خودخواه نیستم،😇 احساس می کردم دنیا پیچیده تر از این حرفاست و چیزای زیادی تو این دنیاست که ازش .. احساس می کردم پر شدم از بغض های تازه..😢 پر از بغض یا شایدم خالی .. خالی از زرق و برق این دنیا .. حالم جوری بود که پای رفتن به خونه نداشتم .. سمت خیابون اصلی راه افتادم و فقط به مامان پیام دادم " من دارم میرم 🌷گلزار🌷 ..تا یه ساعت دیگه میام خونه " 🌹حال و هوای گلزار و عطر بهشتی شهدا حال و هوامو عوض کرد، 🌹 بدجور محتاج این هوای پاک گلزار بودم، کنار تنها جایی بود که به آرامش عمیقی می رسیدم، کنار شهدا می تونستم برای یک لحظه هم که شده رو تجربه کنم، کنار شهدا بوی پاکی میومد .. قدم زنان درحالیکه برای مرده ی خودم فاتحه می خوندم کنار 🌷بابا🌷 رسیدم و نشستم کنارش، باچشمایی پر از اشک گفتم: _سلام قهرمان... سلام سردارِ من ... سلام بابای عزیز تر از جانم ...😞😭 سرمو گذاشتم رو سنگ سرد مزارش و براش از تمام دلتنگی هام گفتم ... از تمامِ تمامشون ... برگشتم خونه .. اما معصومه قبل نبودم، می خواستم کار مهمی بکنم، هنوزم به درستی و نادرستی اش شک داشتم ولی از بابا خواسته بودم کمکم کنه و تنهام نذاره، میدونستم که کنارمه ..😊 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#کتاب_عارفانه 💖(فوق العاده زیبا) #خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری #قسمت_بیست_وششم 6⃣2⃣ (( دائما طاهر باش
❣﷽❣ 💖(فوق العاده زیبا) 7⃣2⃣ (مربـے فرهـنگے)✨ همیشـہ یک لبخـند ملیـح بر لـب داشت. از این جــوان خیلـے خوشم می آمد.خیلـے با محبت بود.خیلے با ادب بود. وقتــی در کوچـہ و خیـابـان او را مے دیدم خیلـے لذت می بـردم. آن ایـام با ایـنکـہ پـدرم همیشـہ بہ مسجــ🕌ــد مے رفت امـا من اینگـونہ نبودم. تا ایـنکہ یک روز پـدرم من را باخودش بہ مسجـد برد و دستـم را در دسـت همـان جـوان قرار داد و گفت: هـر چـے احــمد آقا گفــت گـوش کن. هرجـا خواستـے با ایشـان برے اجـازه نمے خواد و... ✨✨✨ خـلاصہ ما را تحــویل احــمد آقا داد. براے من یک نکـتہ عجیــب بود❗️ مگر پدرم چہ چیزے دیده بود کہ اینگـونہ اختـیار من را بہ یک جـوان شـانزده یا هفــده سـالہ مےسپرد⁉️ چنــد شــب از این جریـان گذشـت. من هم مسـجد نرفتم. یـک شــب دیـدم درب خـانہ را مے زنند. رفتم در را باز کــردم. تا سـرم را بــالا کردم با تــعجب😳 دیدم احــمد آقا پشت در اســت❗️ تا چشـمم بہ ایشـان افتاد خشکــم زد! یک لحـظہ سـکـوت کردم. فکـر کردم اومـده بگہ چــرا مسجـد نمیای❓ گفتــم: ســـلام احــمـد آقــا، بہ خـدا این چند روز خیلے کار داشـتـم، ببـخـشید. همـین طور کہ لبخـند بہ لـب داشـت گفت: من کہ نیومـدم بگـم چـرا مسـجد نمے یای، مـن اومـدم حالـت رو بپـرسـم. آخـہ دو سہ روزه ندیـدمــت. خیلے خجـالت کشیـدم. چے فکر می کــردم و چـے شد❗️ گفــتـم: ببـخـشــید از فـردا حتــما مے یام . ✨✨✨ دو سہ روز دیـگہ گــذشــت. در ایـن سـہ روز موقـع نـمـاز دوبـــاره مشـغـول بازے بـودم و مسـجــد نرفتم. یـک شـب دوبـاره صــداے درب خــانہ آمد. من هـم کہ گـرم بــازے بــودم دوبـاره دویـدم سـمـت درب خـانہ. تو فکـر هرکـسـے بـودم بہ جـز احــمــد آقــا. تا در را بـاز کـردم ازخــجــالـت مُــردم. با هـمان لـبخـند همیـشـگے من را صــدا کــرد و گفــت: سلام حــســیـن آقـا. حســابـے حـال و احـوال کرد. امـا من هـیـچـے نگـفـتم. فـہــمـیــده بــود از نیـامدن بہ مــســجــد خـجـالـت کـشـیده ام. براے همین گفــت: بـابـا نیومــدے کہ نیـومــدے، اومـدم احـوالـت رو بـپـرســم. ✨✨✨ خــلاصہ آن شـب گــذشــت. فــردا شــب زودتـر از اذان رفـتـم مسـجـد. و ایــن مســجــد رفــتـن هـمـان و . احــمــد آقـا ایـن قدر قشــ🌺ــنـــگ نــو جــوان ها را مســجــد مـے کــرد کـہ واقــعــا تــعــجــب مــے کــردیــم. آن مــوقـع ایــشــان یــا ســال بــیــشــتــر نـداشـت. امــا نــحــوه ے مــدیــریــت او در فــرهــنگے مســجـــد فــوق الــعــاده👌 بــود. شــب هـــا... ... 📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣2⃣ #قسمت_بیست_وششم 📖نام
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣2⃣ 📖خیلی خوشش امد😍 گفت: قشنگ شدی، ولی شهلا. آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم😁 چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود جبهه -کجا به سلامتی؟ +میروم منطقه -بااین حال و روزت؟ اخه تو چه ب درده میخوری؟ با این دست های بسته. +سر برانکارد رو که میتونم بگیرم 📖از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم💞 که ب چیز تری دل بسته است. و اگر راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید مانعش بشوم. موقع ب دنیا امدن ، اقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان. 📖محمدحسین که ب دنیا امد پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد. دکتر ها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم، برای قلب❤️ ایوب برویم خارج، توی سینه ایوب خطرناک بود. 📖خرج عمل قلب خیلی زیاد بود. انقدر که اگر همه زندگیمان را میفروختیم، باز هم کم می اوردیم😔 اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا میکرد📝 بنیاد خرج سفر را تقبل میکرد، ایوب قبول نکرد. گفت: وقتی میخواستم جبهه بروم، امضا ندادم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نیمه_پنهان_ماه 1 ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد #قسمت_بیست_وششم 6⃣2⃣ 🔮آن شب قرار
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 7⃣2⃣ 🔮گفتم مصطفی من نمی دهم و این دست شما نیست❌ خب هروقت خداوند اراده اش تعلق بگیرد من راضیم به "رضای خدا" و منتظر این روزم ولی چرا فردا؟ و او اصرار می کرد که من فردا از این جا می روم(شهید می شوم)، می خواهم با رضایت کامل تو باشد و آخر را گرفت✅ 🔮من خودم نمی دانستم چرا راضی شدم. نامه ای💌 داد که بود و گفت تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد گفت اول این که ایران . گفتم ایران بمانم چه کار؟ اینجا کسی را ندارم. مصطفی گفت تعرب بعد از هجرت نمی شود. این جا دولت اسلامی داریم وشما تابعیت ایران دارید. نمی توانید برگردید به کشوری که حکومت اسلامی نیست🚫 حتی اگر آن کشور خودتان باشد 🔮گفتم پس این همه ایرانی ها که در خارج هستند چه کار می کنند؟ گفت آن ها اشتباه می کنند اما نباید به آن آداب و رسوم برگردید... . دوم هم این بود که بعد از او ازدواج کنم💍 گفتم نه مصطفی، زن های حضرت رسول(ص) بعداز ایشان... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت این را نگویید این است، من رسول نیستم. گفتم می دانم می خواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمی کنم😔 🔮غاده همیشه دوست داشت به مصطفی كند و مصطفی خیلی دوست داشت تنها👤 نماز بخواند. به غاده می گفت نمازتان خراب می شود و او نمی فهمید شوخی می کند یا جدی می گوید ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می کرد و می دید بعد از هر نماز به سجده می رود، صورتش را به خاک می مالد، گریه می کند😭 چه قدر طول می کشید این سجده ها... 🔮وسط شب که مصطفی برای بیدار می شد غاده طاقت نمی آورد می گفت بس است دیگر استراحت کن، خسته شدی و مصطفی جواب می داد "تاجر" اگر از سرمایه اش خرج کند بالاخره ورشکست می شود باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم می شویم. 🔮اما او که خیلی شبها از های مصطفی بیدار می شد کوتاه نمی آمد. می گفت: اگر این ها که این قدر از شما می ترسند بفهمند این طور گریه می کنید... مگر شما چه معصيت دارید⁉️ چه گناه کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک است، آن وقت گریه مصطفی هق هق می شد، می گفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکنم؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر می کرد؟ مصطفی که کنار او💞 است. نگاهش کرد ... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 6⃣2⃣ #قسمت_بیست_ششم 📝دهنم خشک شده
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 7⃣2⃣ 📝زهرا حس کرد، یوسف توی فامیل و دوستانش این قدر عزیز بوده و بقیه این همه برایش بی تابی می کنند، او نباید ضعف نشان بدهد. باید سنگ صبور همه باشد. گریه هایش را جمع کرد و توی روضه و شب چهلم یوسف، که به محرم و صفر خورده بود، بیرون ریخت. 📝وقتی برای شناسایی رفتند سردخانه، زهرا به سختی یوسف را شناخت. دقیقا یک ماه قبل از شهادتش، هشتم شهریور، وقتی دفتر نخست وزیری منفجر شد و رجایی و باهنر شهید شدند. یوسف هم آنجا بود،اما سالم مانده بود. فقط کمی موهای سر و صورتش سوخته بود. 📝ناراحت بود چرا نشده. به من گفت: اگه من شهید شده بودم،جنازه م خاکستر شده بود. خانم شهید رجایی اون رو از روی دندون هایش شناخت. بعد سر به سرم گذاشت. دهانش را باز کرد و آورد جلوی صورتم، گفت: تو هم یک نگاهی به این شکل و قیافه ی دندون های من بکن، شاید منم آخرش این جوری شهید شدم. حداقل بتونی شناساییم کنی. 📝بهم برخورد. عصبانی شدم گفتم: یعنی چی این کار؟ اذیت نکن یوسف. این جور که من می بینم، باید قبل از شهادت بری دندونپزشکی یک فکری به حال درست شدنشان بکنی. ولی نمی دانست که یوسف راست گفته. وقتی رفت سردخانه، از یوسف چیزی باقی نمانده بود. دلش نیامد همه جایش را نگاه کند. فقط دندان هایش را دید. 📝همان دندان هایی که قرار بود بعد از برگشتن برود درستشان کند. موقع دفن، وقتی کفن را از روی صورتش کنار زدند، باز هم دلم نیامد نگاهش کنم. چشم هایم را بستم و از لای پلک هایم دیدم که صورتش عین زغال شده. زود چشم هایم را بستم. نمی خواستم آخرین تصویری که ازش توی ذهنم می ماند، این باشد. 📝فکر کردم خدا خیلی دوستش داشته که وقتی روحش را برده، یوسف آن قدر خوش حال بوده که جسمش طاقت نیاورده و سوخته. وقتی سراغم آمدند تا عکسی از یوسف بگیرند، گفتم چیزی نداریم. یوسف اصلا وقت نداشت برود عکاسی. دو سه ماه قبلش با یک مجله مصاحبه کرده بود و ازش عکس انداخته بودند. 📝وقتی مجله چاپ شد،آورد خانه نشانم داد و گفت: زهرا، بیا ببین شوهرت عکسش رفته توی مجله. دیگه همین روزهاست که شهید بشه. گفتم: چه حرف ها! از کی تا حالا هرکی عکسش رفته توی مجله شهید شده؟ اتفاقا همان عکس شد عکس حجله اش. 📝خودش قبلا گفته بود اگر اتفاقی افتاد،سیاه نپوشم. وقتی چادر رنگی انداختم سرم،مادر و بقیه گفتند: چرا سیاه نمی پوشی؟ خوب نیست این طوری. گفتم: مگه یادتون نیست،خودش گفت. وقتی رفته بودیم اصفهان،خانه‌ی مادرم،سرسفره ی نهار حرف شهادت و این چیزها پیش آمد ... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 6⃣2⃣#قسمت_بیست_وششم 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشما
❣﷽❣ 📚 💥 7⃣2⃣ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. 💢جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ 💢رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. 💢یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. 💢 قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. 💢 زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. 💢حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. 💢 هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. 💢 شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. 💢 همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. 💢 زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. 💢دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. 💢 خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. 💢 زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 •← ... 7⃣2⃣ بهار پاڪت آبمیوہ رو بہ سمتم گرفت و گفت: _دیروز ڪلاس نیومدے نگرانت شدما!😊 آبمیوہ رو از دستش گرفتم،همونطور ڪہ نے رو وارد پاڪت مے ڪردم گفتم: _حالم زیاد بد نبود اما طورے هم نبود ڪہ بتونم سرڪلاس بشینم خدا سهیلے رو خیر....😊😟 حرفم نصفہ موند،با دیدن صحنہ رو بہ روم دهنم باز موند،😳😥بهار از من بدتر!😨 سہ تا طلبہ 👳♂👳♂👳♂ڪنار سهیلے ایستادہ بودن و باهاش دعوا مے ڪردن! یڪے شون انگشت اشارہ ش 👈رو بہ سمت سهیلے گرفت خواست چیزے بگہ ڪہ چشمش افتاد بہ من!👀 با دیدن من پوزخند زد و گفت:😏 _یار تشریف آوردن! سهیلے سرش رو بہ سمت من برگردوند، برگشت سمت طلبہ! با ڪلافگے گفت: _بر فرض بگیم درستہ بہ چہ حقے تو جمع آبرو میبرے؟حدیث بیارم؟ 😐✋ طلبہ با عصبانیت😠 یقہ پیرهن سهیلے رو گرفت و گفت: _دارے آبروے این لباس رو میبرے! با گفتن این حرف یقہ سهیلے رو ڪشید بہ سمت خودش! یقہ پیرهنش پارہ شد! باید بہ سهیلے ڪمڪ مے ڪردم! محڪم و با اخم گفتم: _آقاے سهیلے مشڪلے پیش اومدہ؟😠 بہ سمت دانشگاہ اشارہ ڪردم و ادامہ دادم: _خبرشون ڪنم؟ دست چپش رو بہ سمتم گرفت،یعنے صبر ڪن!✋ یقہ پیرهنش رو گرفت، صورتش سرخ شدہ بود،😤نفس عمیقے ڪشید و زل زد تو چشم هاے طلبہ،بہ من اشارہ ڪرد و گفت: _زنمہ!😠 چشم هام😳 داشت از حدقہ مے زد بیرون!بهار با دهن باز نگاهم 😧ڪرد! طلبہ با تعجب نگاهش ڪرد،چندبار دهنش رو باز ڪرد ڪہ چیزے بگہ اما نتونست، سرش رو انداخت پایین! سهیلے ادامہ داد: _یہ لحظہ بہ این فڪر ڪردے؟!😠 با پشت دستش ضربہ آرومے بہ شونہ پسر زد و گفت: _من این لباسو پوشیدم بدتر از این نشونش ندن! اینے ڪہ تن منہ عبا و عمامہ نیست چشمات چے مے بینن؟!👳♂😠 😬با حرص نفسش رو داد بیرون، سرش رو بہ سمت من برگردوند، چشم هاش زمین رو نگاہ مے ڪرد! _عظیمے دارہ مشڪل ساز میشہ! با دست بہ سہ تا طلبہ رو بہ روش اشارہ ڪرد و گفت: _مے بینید ڪہ!😠 بند ڪیفش رو محڪم روے شونہ ش گرفت و فشار داد! 👀نگاهے بہ دوست هاش انداخت و راہ افتاد بہ سمت خیابون! چیزهایے ڪہ مے دیدم برام گنگ بود اما با اومدن اسم بنیامین همہ چیز رو حدس زدم، بہ خودم اومدم و دوییدم سمت سهیلے! نفس نفس زنون صداش زدم: _آقاے سهیلے!😒 ایستاد،اما برنگشت سمتم،با قدم هاے بلند خودم رو،رسوندم بهش! _نمیدونم چہ اتفاقے افتادہ ولے مطمئنم بنیامین عظیمے ڪارے ڪردہ،من واقعا عذر میخوام نمیدونم چے بگم!😔 زل زد بہ ڪفش هام،👀👟 چهرہ ش گرفتہ و عصبانے بود!😠 _مهم نیست!میدونم باهاش چے ڪار ڪنم تا یاد بگیرہ با آبروے دونفر بازے نڪنہ! با شرم ادامہ داد:😓 _اون حرفم زدم بہ دوست هام یہ درسے دادہ باشم! دستے بہ ریشش ڪشید. _همون ڪہ گفتم زنمہ! با گفتن این حرف رفت،شونہ م رو انداختم بالا،مهم نبود!😕 .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣2⃣ 📖خیلی خوشش امد😍 گفت: قشنگ شدی، ولی شهلا. آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم😁 چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود جبهه -کجا به سلامتی؟ +میروم منطقه -بااین حال و روزت؟ اخه تو چه ب درده میخوری؟ با این دست های بسته. +سر برانکارد رو که میتونم بگیرم 📖از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم💞 که ب چیز تری دل بسته است. و اگر راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید مانعش بشوم. موقع ب دنیا امدن ، اقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان. 📖محمدحسین که ب دنیا امد پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد. دکتر ها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم، برای قلب❤️ ایوب برویم خارج، توی سینه ایوب خطرناک بود. 📖خرج عمل قلب خیلی زیاد بود. انقدر که اگر همه زندگیمان را میفروختیم، باز هم کم می اوردیم😔 اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا میکرد📝 بنیاد خرج سفر را تقبل میکرد، ایوب قبول نکرد. گفت: وقتی میخواستم جبهه بروم، امضا ندادم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh