eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ❣🌸 🌸❣ 5⃣2⃣ هر دوشون چپ چپ نگام کردن که گفتم: _منو عفو کنین اینبار، تو عروسی تون جبران می کنم😁 هردو خندیدن که عاطفه گفت: _من که عروسی کردم برای منو چجوری جبران می کنی😜 داشتم فکر می کردم که فاطمه گفت: _ تو نمی خواد جبران کنی فقط قضیه این خاستگار از خارج اومدتو تعریف کن ببینم😉 عاطفه با هیجان گفت: _ واقعا؟!😳☺️ تا خواستم چیزی بگم فاطمه با آب و تاب شروع کرد به توضیح دادن: _آره بابا از خارج اومده، وضع مالی توپ، تحصیلات عالی، تک پسر، قیافه بیست، اخلاق ...😌😄 حرفشو قطع کردم و با تعجب گفتم: _اینارو از کجا اوردی دقیقا؟!😳 +نکنه فکر کردی ما بی خبریم از اوضاع احوالت😉 اینبار عاطفه گفت: _خب حالا این آقای خوشبخت جواب بله رو گرفت ازت☺️ نگاهمو از عاطفه گرفتم و انداختم رو فرش، 😔 خواستم بگم نه عاطفه این آقای خوشبخت نمی خواد من کنارش باشم فکر و خیالش جاهای دیگه اس .. بعد چند لحظه نگاش کردم و گفتم: _حالا اینا رو ول کنین تو بگو آقا هادی چطوره؟ اومده بمونه تا تولد این کوچولو؟؟😊 نمی دونم اثر نگاه غمناک من بود که رنگ نگاه عاطفه هم رنگ غم گرفت یا اینکه دل تنگی به چشماش راه پیدا کرده بود .. فاطمه هم انگار از جوّ بوجود اومده راضی نبود که بلند شد و درحالیکه سمت آشپزخونه می رفت گفت: _میرم سفره رو پهن کنم دستمو رو دستای عاطفه گذاشتم و گفتم: _ببخشید عزیزم نمیخواستم ناراحتت کنم😒 لبخند محوی زد و گفت: _نه ناراحت نشدم، فقط یه کمی دلتنگم😔 چیزی نگفتم که خودش گفت: _هادی الانم نمی خواست بیاد .. برای یه هفته اومده فقط بخاطر یه سری از کارایی برای دوستاش، بزودی میره😒 نمیدونستم چی بگم در برابر ، یاد عباس افتادم نمیدونم چیشد که پرسیدم: _عاطفه! آقا هادی وقتی اومده بود خواستگاری بهت گفته بود که می خواد بره ؟ نگاهی بهم انداخت و گفت: _اره، تازه گفته بود پدر مادرش مخالف رفتنشن😒 با تعجب گفتم: _تو با وجود اینکه می دونستی بهش جواب مثبت دادی؟!! 😳 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📡 خانواده ی موفق💥👏🏻✌ : چطور از زندگی لذت ببریم؟؟؟ استاد پناهیان: نگاه کنید به طبیعت شب، زمان آرامش انسانه ... شب که میشه 👈انسان آرامش پیدا میکنه همسر انسان ،زن یا مرد 👈به قدرت شب "آرامش میده" تسکین برای هر دو تا در قرآن بیان شده . در روایات داریم مرد خوشبخت اونیه که "صبح که می ره سرکار ...شب پیش بچه هاش باشه" اینایی که میرن ماموریت سه چهار برابر باید بهشون حقوق بدن! چون پیش خانوادش نمیره چقدر لذت داره آدم بره تو خونه خودش 😋😍 👌👈ما دنبال اون زندگی هستیم. باید خدا به ما لطف کنه ...عنایت کنه ...معرفتشو بده ...تواناییشو بده . به خدا قسم باید بی دین ها "حسرت یه ساعت زندگی شما رو بخورن" 👆❤️💥 اینجوری میشه همه ی عالم زیر بیرق ✨ آقا امام زمان عج✨متدینانه زندگی می کنن. "چجوری آقا دنیارو اداره میکنه؟" چجوری اروپایی ها میان مسلمون میشن؟! مثه شما میشن. در مقیدات دینیه که این چیزا رو میفهمن . "اونا تجربه کردن هرزگی رو" 🔴❌🔴 " میفهمن اون لذت نداره " ما حالا فکر میکنیم مرغ همسایه غازه!!! 🤔🐓 فکر میکنیم اونا بیشتر لذت میبرن!!! نگاه دین اینه ؛ میگه «هرچی که تو زندگی میخوای باید برنامه ریزی کنی براش» 🔺اگه تنبل بازی در بیاری مزه ی نماز رو هم نمیچشی! میگه حاج آقا من چرا لذت از نماز نمیبرم ؟ خب واقعا چه کار کردی که ببری ؟؟؟ لذت بردن از نماز، یه فعالیت ده ساله ی مداوم میخواد 👆🏻👌🌺 انسانی که اسلام تربیت میکنه میگه «باید برای هر چیزی برنامه ریزی کنی » نمونش واسه ورزش رو گفتیم . نمونه ی تحصیلشم معلومه . ⛔️میگه من چرا دکترا ندارم ...😐😳 خب عزیزم تو باید کنکور بدی...ارشد بگیری...دکترا امتحان بدی و.... درس بخونی خدا هم تمرکز بده .. تاااا دکتر بشی! خب معلومه حاج اقا! 😒 ✅شما که یه جاهایی تو زندگی اینو پذیرفتی زندگی تصادفی خوب نیست❌ در خانواده هم همینطوره.... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تنها مسجد آبادی 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 برام دست بلند کرد و با اشاره گفت: «بیا» نفهمیدم چطور خودم را رساندم به اش سلام کرد جوابش را با دستپاچگی دادم. بیلش را گذاشت کنار انگار وقت استراحتش بود همان جا با هم نشستیم هزار جور سؤال تو ذهنم درست شده بود با خودم می گفتم: «معلوم نیست چکارم داره؟» بالأخره شروع کرد به حرف زدن چه حرف هایی از دین و پایبندی به دین گفت ،و از مبارزه و از انقلابی بودن حرف زد تا رسید به نصیحت من با آن سن جوانی اش مثل یک پدر مهربان و دلسوزمی گفت که مواظب چه چیزهایی باید باشم چه کارهایی را باید انجام بدهم و چه کارهایی را حتی دور و برش هم نروم " 1 ". آن قدر با حال و صفا حرف می زد که اصلاً گذشت زمان را حس نمی کردم. وقتی حرف هایش تمام شد و به خودم آمدم تازه فهمیدم یکی دو ساعت است که آنجا نشسته ام. صحبتش که تمام شد دوباره بیلش را برداشت و شروع کرد به کار دوست داشتم بیشتر از اینها پیشش بمانم، فکر این که مزاحم ،باشم نگذاشت ،ازش خداحافظی کردم و رفتم در حالی که عشق و علاقه ام به او بیشتر از قبل شده بود. پاورقی ۱ این لطف او تنها شامل حال من نمی شد هر کدام از اهل آبادی که زمینه ای داشتند همین صحبت ها را برایشان پیش می کشید. 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh