eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 7⃣3⃣#قسمت_سی_هفتم 💢آتش🔥 همچنان #پیشروى مى کند... و #خ
📚 ⛅️ 8⃣3⃣ 💢آنجا را نگاه کن...! آن ، دست به سوى یازیده است.خودت را برسان زینب ! که سکینه در حالى نیست که بتواند از خودش دفاع کند.... مواظب باش که لباس به پایت نپیچد! نه ! زمین نخور زینب ! الان وقت لرزیدن زانوهاى تو نیست . بلبند شو! سوزش زانوهاى زخمى قابل تحمل تر است از آنچه پیش چشم تو بر سکینه مى رود. 🖤کار خویش را کرد آن ! این که در دستهاى اوست و این خون تازه که از و و مى چکد. جز نگاه خشمگین و نفرین ، چه مى توانى بکنى... با این دشمن بى همه چیز.گریه سکینه طبیعى است... اما این چرا مى کند؟! گریه ات دیگر براى چیست اى خبیثى که دست به شوم ترین کار عالم آلوده اى! 💢نگاه به سکینه دارد و دستهاى خونین خودش و گوشواره . و گریه کنان مى گوید:_به خاطر مصبتى که بر شما اهل بیت پیامبر مى رود!با حیرت فریاد مى زنى که :_✨خب نکن ! این چه حالتى است که با گریه مى کنى ؟گوشواره را در انبانش جا مى دهد و مى گوید:_من اگر نبرم دیگرى مى برد.. 🖤؟! واى اگر جهل و قساوت به هم درآمیزد! دندانهایت را به هم مى فشارى و مى گویى :خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش🔥 دنیایت پیش از آخرت بسوزاند! و همو را در چند صباح دیگر مى بینى که دست و پایش را و او زنده به آتش مى اندازد.... را که خود و است... به از مى فرستى و خودت را عقاب وار به بالین بیابانى سجاد مى رسانى. 💢عده اى با و و او را دوره کرده اند.... و که سر دسته آنهاست به جِد قصد کشتن او را دارد... و استدلالش فرمان ابن زیاد است که :_هیچ مردى از لشگر حسین نباید زنده بماند.. تو مى دانستى که در باید چنان بشود که دشمن به زنده ماندنش و به کشتنش پیدا نکند، 🖤اما اکنون مى بینى که او نیز به اندازه وخامت حال او جدى است... پس میان شمشیر شمر و بستر سجاد مى شوى.... پشت به سجاد و رو در روى شمر مى ایستى ، دو دستت را همچون دو بال مى گشایى و بر سر شمر فریاد مى زنى شرم نمى کنى از کشتن بیمارى تا بدین حد زار و نزار؟ و الله مگر از جنازه من بگذرى تا به او دست پیدا کنى. 💢این کلام تو، نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهدید.... چه ؛ مى دانى که کسى نیست که از کشتن زنى حتى مثل تو پرهیز داشته باشد.بر این باورى که یا تو را مى کشد و نوبت به سجاد نمى رسد،... که تو شده اى . و چه فوزى برتر از این ؟! و یا تو و او هر دو را مى کشد که این بسى است از زیستن در زمین بى امام زمان و از حجت.... 🖤شمر، شمشیر را به قصد کشتننت فراز مى آرد و تو چشمانت را مى بندى تا آرامش آغوش خدا را با همه وجودت بچشی..اما...اما انگار هنوز هستند کسانى که واقعه اى اینچنین را بر نمى تابند. یک نفر که جبهه دشمن است ، پا پیش مى گذارد و بر سر نهیب مى زند که :هر چه تا به اینجا کرده اید، کافیست . این دیگر در قاموس هیچ بنى بشرى نیست. و دیگرى ، زنى است از ، با شمشیر افراشته پیش مى آید،... همسر و همدستانش در جبهه دشمن مى ایستد... .... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
💞 _چہ فرقے میکن خاکے بریزم تو سرم.الاݧ وضعیت ایـݧ پسر فرق میکنہ زݧ داره ،اول زندگیشہ. _مادر مـݧ اولا کہ کے گفتہ قراره بلایے سرش بیاد دوما هم،خودش راضے هم زنش جاے بدے هم کہ نمیخواد بره... خلاصہ یہ چیزے مـݧ میگفتم یہ چیزے زهرا باباهم همینطورے نشستہ بود و بہ یہ گوشہ خیره شده بود و حرف نمیزد _اما ماماݧ راضے نمیشد کہ نمیشد یہ هفتہ هم بابت ایـݧ موضوع با هیچکدومموݧ حرف نمیزد. هر چقدر اردلاݧ و بابا باهاش حرف میزدݧ کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم بہ بد شدݧ حال ماماݧ ختم میشد. _اوݧ روزا اردلاݧ خیلے داغوݧ بود همش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد همموݧ هم میدونستیم کہ بدوݧ رضایت ماماݧ نمیره. دوهفتہ گذشت ما هر کارے میتونستیم براے راضے کردݧ ماماݧ کردیم حتے علے هم با ماماݧ حرف زد. _یروز بعد از نماز صبح ماماݧ صداموݧ کرد کہ بریم پیشش. نمازش رو تازه تموم کرده بود و همونطور کہ رو سجاده نشستہ بود و تسبیحش دستش بود آهے کشیدو با بغض بہ اردلاݧ نگاه کرد و گفت: برو مادر خدا پشت و پناهت....و قطره اے اشک از چشماش روگونہ هاش افتاد همموݧ شوکہ شدیم. _اردلاݧ دست مامانو بوسید،بغلش کرد و زد زیر گریہ از گریہ اونها ماهم گریموݧ گرفتہ بود . همونطور کہ اشکام و پاک میکردم گفتم:خوب دیگہ بستہ فیلم هندیش نکنید. _اوݧ دوماه بہ سرعت گذشت و اردلاݧ دو هفتہ بعد از عروسیش رفت سوریہ هیج وقت اوݧ روزے کہ داشت میرفت و یادم نمیره ماماݧ محکم اردلاݧ و بغل کرده بود گریہ میکرد مـݧ هم دست کمے از ماماݧ نداشتم باورم نمیشد اردلاݧ داره میره. _میترسیدم براش اتفاقے بیوفتہ. اما زهرا خیلے قوے بود و با یہ لبخند همسرشو راهے کرد بہ قول خودش علاوه بر ایـݧ کہ همسر اردلاݧ بود همسفرش هم بود خیلے محکم و قوے بود وقتے ازش پرسیدم چطورے تونستے راضے بہ رفتـݧ اردلاݧ بشے،لبخندے زد و گفت همہ چیزم فداے حضرت زینب بابا اما یہ قطره اشک هم نریخت ،اما مـݧ میدونستم چہ خبره تو دلش علے هم اصلا حال خوبے نداشت. _اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو بہ جاے اینکہ اوݧ منو دلدارے بده مـݧ باید دلداریش میدادم.البتہ حال خرابش بخاطر خودش بود. روز خوبے نبود اما بالاخره تموم شد. _تازه بعد از رفتنش شروع شد غصہ ے ماماݧ هرروز یا درحال خوندݧ دعاے طول عمرو آیہ الکرسی براے اردلاݧ بود یا بے حوصلہ یہ گوشہ میشست و با کسے حرف نمیزد ولے وقتے اردلاݧ زنگ میزد چند روزے حالش خوب بود _دوهفتہ از رفتـݧ اردلاݧ میگذشت یکے دوروزے بود از علے خبر نداشتم.دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و رفتم خونشو. وارد کوچشوݧ شدم ماشیـݧ جلوے در بود زنگ و زدم. _کیہ؟! منم فاطمہ باز کـݧ إ زݧ داداش تویے بیا تو ! پلہ هارو تند تند رفتم بالا وارد خونہ شدم و بلند گفتم سلااااااام سلام زنداداش خوش اومدے ازینوارا؟! اومدم یہ سرے بزنم بهتوݧ کسے خونہ نیست نیست. اومدے بہ ما سر بزنے یا آقاتون؟! _چہ فرقے میکنہ‌‌؟! فرقے نداره دیگه خندیدم و گفتم:حالا نوبت خودتم میشہ علے و خونست؟؟؟ آره بالا تو اتاقشہ از پلہ ها رفتم بالا و در زدم جواب نداد دوباره در زدم بازم جواب نداد نگراݧ شدم درو باز کردم _علے روتخت خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود پرده هارو کشیدم کنار نور افتاد روصورتش و چشمشو اذیت کرد دستشو گرفت جلوے چشمش و از جاش بلند شد سلام علیک السلام علے آقا ساعت خواب؟!!!!! دانشگاه چرا نمیاے؟گوشیتم کہ خاموشہ نمیگے نگراݧ میشم؟ ببخشید، همیـݧ فقط؟؟؟ببخشید!!!! _آهے کشید و کلافہ بہ موهاش دستے کشید نگراݧ شدم دستم و گذاشتم رو شونش چیشده علے چیزے نیست _چیزے نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگراݧ میشما هیچے اسماء رفیقم... رفیقت چے؟!!! رفیقم شهید شد... . ادامــه.دارد... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
. . . با مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون منتظر زینب شدم قرار شد با ماشین علی بیاد دنبالم خداروشکر زود اومد😊 از این منتظرم بزارن متنفرم😬😬 منم گواهی نامه دارم رانندگیم خیلی تعریفی نداره🙄😄 باید بیشتر پشت فرمون بشینم زینب_ بپر بالا برسونمت خانمی😍 چیز های جالبی میشنوم 😂 فکر نمی‌کردم زینب این مدلی حرف زدم هم بلد باشه صدامو تغییر دادم و با ناز گفتم: ایییییش مزاحم نشو مگه خودت خواهر نداری؟؟؟😂😍 زینب صدامو که شنید زد زیر خنده تو ماشین نشستم تازه یادم اومد سلام نکردم _ سلام زینب خانوم😘 سرحال میزنی همیشه به شادی و خوشی زینب_ سلام عزیزم مرسی همچین❤️❤️😘 بریم که زود برگردیم سریع به کارا برسیم _باشه عزیزم تو راه زینب از کارایی که باید انجام بدیم گفت من بیشتر شنونده بودم کم کم داشتم پشیمون میشدم از اینکه قبول کردم کمک کنم😐😐 انگار خیلی سخته مخصوصا که جمعیت زیادی هم میاد... سر راه یکم میوه و کمپوت خریدیم زینب_ خب رسیدیم😊 _ میگم زینب نرگس خانم مرخص شده؟🤔 زینب_ به اصرار خودش مرخص شده بود چون بچه ها کوچیکنن😕 خونه ما راحت نبودن بودن کسایی که نگه دارن بچه ها رو ولی چند روز بی منت نگه میدارن مگه؟؟ با خانواده شوهرش هم ارتباط ندارن به این وصلت راضی نبودن انگار _ چه بد تو این روزهای سخت😢😢 خانواده ها باید کمک کنن خانواده خودش چی؟ زینب_ تا جایی که من میدونم پدر و مادرش فوت کردن داییش شهرستانه یه مدت اصرار داشت نرگس خانم رو ببره پیش خودش ولی نرفتن _ چرا اخه☹️ خوب بود که پیش داداشش جاش خوب بود زینب_ متاسفانه میخواستن نرگس خانم رو بدن به یه مرد سن بالا ولی پولدار😔 _ وااااای چه بد خیلی اعصابم خورد شده به اینم میگن برادر آخه؟ زینب_ برادرش زندگی سختی داره خودش سه تا بچه داره زندگی ها سخت شده خرج ها زیاده تازه از نظر خودش داشت لطف میکرد به خواهرش _ولی نرگس خانم سنی نداره خیلی جوونه حیف میشد زینب_ چی بگم حلما جان ادم دیگه میمونه چی بگه از طرفی اگه قبول میکرد زندگی بچه هاش تامین شده بود شرایط خیلی سختی بود و تصمیم گیریش کار اسونی نبود _ خب قبول نکرد که وگرنه الان وضعشون این نبود😔 زینب_ اره مثل اینکه اون آقا آدم درستی نبود _ ای بابا چه بد شانس هستن اینا خیلی ناراحت شدم زینب_ اره منم ناراحت شدم براشون ولی خدا هواشونو داره ببین پول عملش چجور جور شد! تازه یه خیریه پیدا شده که میخواد حمایتشون کنه _ وااای چه خوب خداروشکر😍😍 یکم رنگ ارامش رو ببینن به حق این روزاهای عزیز زینب_ اره برای همین خوشحالم امروز حالا بریم تو ببینیم بنده خدا حالش چطوره _ اخ آره ببخشید به حرف گرفتمت بریم که کلی هم کار داریم بیچاره نرگس خانم رنگ به رو نداشت همه کارای خونه رو حسن بیچاره انجام میداد😢 البته همسایه ها خدا خیرشون بده خیلی کمک حالشون بودن ولی بازم زن خونه که مریض باشه همه چی لنگ میمونه وقتی وضعیت آنجا رو دیدیم یکم بیشتر موندیم من خونه رو مرتب کردم و با حسن درس کار کردم زینب هم کلی غذای مقوی پخت براشون نرگس خانم خیلی خجالت میکشید و کلی ازمون تشکر کرد همچنین کلی دعای خیر نباید به این زودی مرخص میشد ازش قول گرفتیم به خودش فشار نیاره و کاری داشت حتما مارو خبر کنه اگه خدایی نکرده حالش بد شد هم برگرده بیمارستان و لج بازی نکنه دلم برای بچه ها خیلی کباب شد😭😭 تو این مدت کلی اذیت شدن همون جا از ته دل براشون دعا کردم که رنگ خوشبختی ببینن و ارامش به زندگیشون برگرده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh