#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_پنجاه_هفتم
.
.
.
با فاطمه جون واقاشون و حسین قرار بود بریم حرم تا صبح اونجا باشیم
همونایی که تو هواپیما پشت ما نشسته بودن و بچه شون خیلی گریه میکرد تو این چند روز باهم دوست شدیم وقتایی که میرفتیم حرم کمکش میکنم محمد حسین ۶ماهشه خیلی نازه کلی عاشقش شدم
فاطمه دوسال از من بزرگ تره
خیلی مهربونو خانومه😍😍
شوهرشم خیلی آقاست
معلومه کلی همو دوست دارن
زود ازدواج کردن و خیلی موفقن
بادیدنشون نظرم راجبع ازدواج تغییر. کرد😅😅
همه کارامونو کردیم که وقت بیشتری رو تو حرم بگذرونیم
حسین هم چمدونشو رو جمع کرد
مادر جون هم از خرید اومد قرار شد
کاراشون رو بکنن و بعدا بیان پیش ما
.
.
.
تا یه قسمتی باآقایون بودیم بعد جدا شدیم ما
حلما_فاطمه جون محمد حسین و بده بغل من خسته شدی
فاطمه_اذیتت میکنه خواهر
حلما_نبابا چه اذیتی😍بدش
رفتیم سمت ایوان طلا دلم میخواست تا صبح همیجا بشینم
حلما_فاطمه تو برو داخل زیارت من بعد بیا من میرم بعدش همینجا بشینیم☺️
فاطمه_باشه قربونت برم این وسیله ها محمد حسینم بگیر گریه کرد شیشو بده زود میام😍😍
حلما_باشه عزیزم خیالت راحت منم دعا کن😘
.
.
نشستم رو به روی ایوان طلا
محمد حسین بغلم. بود یکم باهاش بازی کردم
ماشالا بچه ارومی بود
منتظرشدم تا فاطمه. بیاد منم برم زیارت اخر
دلم نمیخواد ساعت بره جلو😔😭
عجیب بود امروز از روزای قبل شروغ تر بود
هر طرف. و نگاه میکنم یه دسته آدم. جمع شدن دارن به سبک خودشون عزاداری. میکنن
اکثرنم ایرانی هستن
.
.
✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨