🌷شهید نظرزاده 🌷
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸❣ 0⃣5⃣ #قسمت_پنجاهم چشمامو کمی باز کردم، نور مستقیم می خورد تو چشمم، پرد
📚 #رمان
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
1⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_ویک
مامان لطفا زنگ بزنین آژانس باید برم فرودگاه، الان میره … الان میره …😧😯
تند تند کفشامو پام کردم،
در حالیکه چادرمو رو سرم مرتب میکردم سمت در رفتم و بازش کردم،😧
برگشتم مامانو نگاه کردم و گفتم:
_خداحافظ
جوابمو داد:
_خدا پشت و پناهت عزیزدلم، مراقب باش، میرسی بهش ان شاالله…😊
سوار آژانس شدم، 💙عقیق ِعباس💙 رو تو دستام گرفته بودم و لمسش میکردم،
بوی عباس رو میداد،😍بوی یاس ..🌸
ناخوداگاه چند تا جمله اش تو ذهنم تکرار شد
🌷“یادگاری حسین بود …
🌴به ضریح امام حسین متبرکش کرده بود…
🍀میگفت این عقیق محافظت میکنه ازت… “
گریه ام گرفت،،،، 😢
نه عباس نباید بری، بدون این عقیق نباید بری …
خدایا خودت کمکم کن،😧🙏
خدایا نره،
خدایا من ببینمش قبل رفتن،😢
خدایا خواهش میکنم …
خدایا کمکم کن …🙏🙏
.
.
کرایه آژانس رو حساب کردم و دویدم سمت فرودگاه، این همه آدم اینجا بود،
تو کجایی عباس؟؟!!😨
یه لحظه سرم گیج رفت دستمو به دیواری گرفتم
تا تعادلمو حفظ کنم،
سریع گوشی مو دراوردم تا بهش زنگ بزنم،
قطره های اشکم😢 رو صفحه گوشی می افتاد، دیگه اختیار این باران غم دست خودم نبود ..
تا خواستم تماس بگیرم صدام کرد
- معصومه😍
#ادامه_دارد....
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh