🌷پرده از #چشم_هایت کنار بزن تا خورشید بار دیگر در جغرافیای #من طلوع کند☀️ #صبح_من با چشم های #تو😍 بخیر میشود #ای_شهید...🕊 #شهید_عبدالمهدی_کاظمی #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh

❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣ #قسمت_پنجم 📖پرسیدم چی؟؟؟؟ قضیه برای من کاملا روشن است من فکر میکنم #تو همان همسر مورد نظر من هستی❤️ فقط مانده چهره ات. نفس توی سینه ام حبس شد😥 انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند. 📖ادامه داد: تو حتما قیافه من را دیده ای، اما من ... پریدم وسط حرفش، از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه انطور که شما فکر میکنید❌ باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم. 📖دست و پایم را گم کرده بودم. تنم خیس عرق بود و قلبم تند تر💗 از همیشه میزد. حق که داشت، ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. اگر رویت نمیشود، کاری که میگویم بکن؛ #چشم_هایت را ببیند و رو کن به من. 📖خیره به دیوار مانده بودم. دست هایم را به هم فشردم، انگشت هایم یخ کرده بودند. چشم هایم را بستم😌 و به طرفش چرخیدم. چند ثانیه ای گذشت، گفت: خب #کافی است. 🖋 #ادامه_دارد... 📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh

آفتاب #تویی! پلکِ نازکِ آبیِ خواب بیداری لبخندهای من😍 هر #صبح در بستری از مهتاب و ستاره بر می خیزی، تا جهانی، به پاشویه ی #چشم_هایت بیندیشد #شهید_عبدالصالح_زارع #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh

آفتاب #تویی! پلکِ نازکِ آبیِ خواب😌 بیداری لبخندهای من هر صبـ☀️ـح در بستری از مهتاب و ستاره بر می خیزی، تا جهانی، به پاشویه ی #چشم_هایت بیندیشد #شهید_مسلم_خیزاب #سلام_صبحتون_شهدایی 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh

آفتاب #تویی! پلکِ نازکِ آبیِ خواب بیداری لبخندهای من😍 هر #صبح در بستری از مهتاب و ستاره بر می خیزی، تا جهانی، به پاشویه ی #چشم_هایت بیندیشد #شهید_عبدالصالح_زارع #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh

❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣ #قسمت_پنجم 📖پرسیدم چی؟؟؟؟ قضیه برای من کاملا روشن است من فکر میکنم #تو همان همسر مورد نظر من هستی❤️ فقط مانده چهره ات. نفس توی سینه ام حبس شد😥 انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند. 📖ادامه داد: تو حتما قیافه من را دیده ای، اما من ... پریدم وسط حرفش، از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه انطور که شما فکر میکنید❌ باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم. 📖دست و پایم را گم کرده بودم. تنم خیس عرق بود و قلبم تند تر💗 از همیشه میزد. حق که داشت، ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. اگر رویت نمیشود، کاری که میگویم بکن؛ #چشم_هایت را ببیند و رو کن به من. 📖خیره به دیوار مانده بودم. دست هایم را به هم فشردم، انگشت هایم یخ کرده بودند. چشم هایم را بستم😌 و به طرفش چرخیدم. چند ثانیه ای گذشت، گفت: خب #کافی است. 🖋 #ادامه_دارد... 📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh