eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ازعلامه‌طباطبایی‌پرسیدند؛ راه‌ِرسیدن‌به‌اِمام‌زمان‌چیست... ایشان‌پاسخ‌دادند؛ اِمام‌زمان‌خودفرموده‌است؛☺️ شماخوب‌باشیدماخُودمان‌شماراپیدامی‌کنیم...(:🌿💚 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شده‌باعکس‌کسـےحـرف‌دلت‌رابزنـے؟! ودلت‌رابـھ‌همین‌شیوه‌تسلابدهـے!(:♥ دلتنگم‌وباهیچ کسم‌میل‌سخن‌نیست . .🥀!' 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸 ↜برادر شهید: درست یڪ هفته قبل از اعزام بابڪ بابڪ مادرم روداشت میبرد خرید.... گفتم دارید میریدمنم باخودتون برسونید تادفتر... بعدڪه ڪارم تودفتر تموم شد..دوباره به بابڪ‌زنگ زدم‌گفتم‌بیادنبالم... اومد؛ مادرخرید داشت... مادراومدگفت به من: « بابڪ نگو....آچارفرانسه؛ آچار فرانسه است خداخیرش بده این خاطره‌همیشه توخونه هست 🧔🏻 ‍‎‌‌‎ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃 🍃 قسمت یازدهم 🍃 راوی: ايرج گرائی 💠مسابقات قهرمانی باشگاه‌ها در سال ۱۳۵۵ بود. مقام اول مسابقات، هم جايزه‌ی نقدی می‌گرفت هم به انتخابی کشــور می‌رفت. ابراهيم در اوج آمادگی بود. هرکس يک مسابقه از او می‌ديد، اين مطلب را تأييد می‌كرد. مربيان می‌گفتند: امسال در ۷۴ کيلو کسی حريف ابراهيم نيست.! مسابقات شروع شــد. ابراهيم همه را يکی‌يکی از پيش رو بر می‌داشت. با چهار کشتی که برگزار کرد به نيمه‌نهایی رسيد. کشتی‌ها را يا ضربه می‌کرد يا با امتياز بالا می‌برد. به رفقايم گفتم: مطمئن باشــيد امسال يه کشتی‌گير از باشگاه ما میره تيم ملی. در ديدار نيمه‌نهایی با اين‌که حريفش خيلی مطرح بود ولی ابراهيم برنده شد. او با اقتدار به فينال رفت. حريف پايانی او آقای "محمود.ك" بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش‌های جهان شده بود. قبل از شروع فينال، رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه‌های حريفت رو ديدم. خيلی ضعيفه، فقط ابراهیم جون، تو رو خدا دقت كن. خوب کشتی بگير، من مطمئنم امسال برای تيم ملی انتخاب ميشی. مربی، آخرين توصيه‌ها را به ابراهيم گوشــزد می‌کرد، در حالی که ابراهيم بندهای کفشش را می‌بست. بعد با هم به سمت تشک رفتند. 🍃من ســريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روی تشک رفت. حريف ابراهيــم هم وارد شــد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيــم جلو رفت و با لبخند به حريفش سلام كرد و دست داد. حريف او چيزی گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد. بعد هم حريف او جایی را در بالای سالن بين تماشاگرها به او نشان داد! من هم برگشــتم و نگاه کردم. ديدم پيرزنی تنها، تســبيح به دســت، بالای سکوها نشسته. نفهميدم چه گفتند و چه شــد. اما ابراهيم خيلی بد کشــتی را شــروع کرد.! همه‌اش دفاع می‌کرد. بيچاره مربی ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمایی کرد که صدايــش گرفت. ابراهيم انگار چيزی از فريادهای مربی و حتی داد زدن‌های من را نمی‌شنيد. فقط وقت را تلف می‌کرد! حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلی ترسيده بود اما جرأت پيدا کرد. مرتب حمله می‌کرد. ابراهيم هم با خونسردی مشغول دفاع بود. داور اوليــن اخطــار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيــم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و باخت و حريف ابراهيم قهرمان ۷۴ کيلو شد! وقتی داور دســت حريف را بالا می‌بُرد ابراهيم خوشــحال بــود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتی‌گير يکديگر را بغل کردند. ِحريف ابراهيم در حالی که از خوشــحالی گريه می‌کرد خم شــد و دست ابراهيم را بوســيد! دو کشــتی‌گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پريدم پائين. با عصبانيت سمت ابراهيم آمدم. داد زدم و گفتــم: آدم عاقــل، اين چه وضع کشــتی بود؟ بعــد هم از زور عصبانيت با مشــت زدم به بازوی ابراهيم و گفتم: آخه اگه نمی‌خوای کشتی بگيری بگو، ما رو هم معطل نکن. ابراهيم خيلی آرام و با لبخند هميشگی گفت: اينقدر حرص نخور! 📿بعد سريع رفت تو رختکن، لباس‌هايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت. از زور عصبانيت به در و ديوار مشــت می‌زدم. بعد يك گوشــه نشستم. نيم ساعتی گذشت. کمی آرام شدم. راه افتادم که بروم. جلوی در ورزشــگاه هنوز شــلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلی از فاميل‌ها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلی خوشحال بودند. يک‌دفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشــتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به ســمت من و گفت: شما رفيق آقا ابراهیم هستيد، درسته؟ با عصبانيت گفتم: فرمايش؟! بی‌مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرامی داريد.! من قبل مســابقه به آقا ابراهیم گفتم، شــک ندارم که از شــما ميخورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادر و برادرهام بالای سالن نشستند. كاری كن ما خيلی ضايع نشيم. بعد ادامــه داد: رفيقتون ســنگ تموم گذاشــت. نمی‌دونی مــادرم چقدر خوشحاله.! بعد هم گريه‌اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده‌ام. به جايزه‌ی نقدی مسابقه هم خيلی احتياج داشتم، نمی‌دونی چقدر خوشحالم. مانــده بودم كه چه بگويم. کمی ســکوت کردم و به چهره‌اش نگاه كردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد گفتم: رفيق جون، اگه من جای داداش ابراهیم بودم، با اين همه تمرين و سختی کشيدن اين کار رو نمی‌کردم. اين کارها مخصوص آدم‌های بزرگی مثل آقا ابراهیمه. از آن پســر خداحافظی کردم. نيم نگاهی به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهيم فکر می‌کردم. اينطور گذشت کردن، اصلا با عقل جور در نمياد! با خودم فکر می‌کردم، "پوريای ولی" وقتی فهميد حريفش به قهرمانی در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آن‌ها را اذيت کرده، به حريفش باخت.! اما ابراهيم... ياد تمرين‌های سختی که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم. ياد لبخندهای آن پيرزن و خوشحالی آن جوان، يک‌دفعه گريه‌ام گرفت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ اے ڪه روشن✨ شود از نـور تو هر جهان روشنـــاے دل من♥️ حضرتـــ خورشـید 🌸 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌸کافی‌ست که را باز می کنی لبخندی😊 بزنی جانم ... 🍃صبــح 🌥که جای را دارد .ظهر و عصر و شب 🌙هم بخیـر می شود ... 📎🌺🌱 🌸سڼڳۯټ ڂٳڷي نىښت 🍃سڑدأڔ ڋڸۿا 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهـدا،هدفشون‌شهادت‌نبود! اونا‌فقط‌مسیر‌رو‌درست‌انتخاب‌ڪردن.. ⇦بین‌راه‌هم‌شهادت‌‌بهشون‌داده‌شد..(: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید محمد جلال ملک محمدی 🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃نمیدانم از کجا شروع کنم، کدام مقدمه میتواند تو را توصیف کند؟ فقط میدانم که میخواهم آهسته در قصه زندگی ‌ات قدم بزنم و حال خوب آن دوره را تنفس کنم. جاری در مسیر حیاتت را بنوشم و طعم شیرینش را از بر شوم. 🍃اصلا من خواهان این هستم که راز آن دریای مواج چشمانت را که در نور ماه غوطه ور است کشف کنم. چشم هایی که پاییز شصت و سه در قاب این دنیا رسم شدند. و صاحبش را محمد جلال صدا زدند! تویی که هیچگاه مجوز گشودن طومار افتخاراتت را ندادی چرا که مرد سکوت بودی! گویی عهد بسته بودی که همه از تو فقط یک نام به یاد داشته باشند و طبع شوخ و لب خندان، همین... 🍃حتی رفیقانت هم از تو چند خاطره در میدان بیشتر ندارند، تنها موصل، حلب، و... پیچ و خم وجودت را شناختند و مردانه همراهی‌ات کردند. زمینه را فراهم کردی برای مادرت که دل از تو بکند و خمسش را بدهد! به قول خودت مادرت چون پنج فرزند داشت باید خمسش را میداد. 🍃و قرعه به نام تو افتاد و بعد از چهل روز همنشینی با تخت بیمارستان در دوازدهمین روز تابستان آسمانی شدی. سالگرد آسمانی شدنت مبارک♥️ ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٢٣ آذر ۱٣۶٣ 📅تاریخ شهادت : ۱٢ تیر ۱٣٩۶ 📅تاریخ انتشار : ۱۱ تیر ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : موصل_عراق 🥀مزار شهید : تهران_بهشت زهرا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهید مدافع حرمی که با خرید وفروش ضایعات روزی خود را می‌گذراند، خود را به حرم‌زینبی رساند و روزی خود را از حضرت زینب کبری گرفت روزی به نام شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
°°° جوانے عکس خودش را نزد (ره) فرستاد و گفت: آقاجان ؛ یک نصیحتے برای دنیا وآخرت به من کنید تا برایم کافی باشد، حضرت امام(ره) نوشت : « اِنّا لِلّه و اِنّا اِلیه راجعون » ما مال خدائیم آدم مالِ کسے را صرف دیگری نمی کند ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
-بنویسید در ڪتاب‌ها ما در خواب ناز بودیم ڪه او رفت...! 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
شھادت دَرد دآرد درد ڪشتن لذت...🍃 دردگذشتن ازدلبستگےها قبل از اینڪه با دشمن بجنگے باید با نفست بجنگے|| °•شهآدت را به اَهلِ درد میدهند•°🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
«يَا خَيْرَ النَّاصِرِينَ» وقتی همه دستم را رها کردند تنها تو بودی که یاری‌ام کردی..🌱 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃 🍃 قسمت دوازدهم 🍃 "شکستن نفس" راوی: جمعی از دوستان شهيد 💠باران شــديدی در تهران باريده بود. خيابان ۱۷ شــهريور را آب گرفته بود. چند پيرمرد می‌خواستند به سمت ديگر خيابان بروند، مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه‌ی شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آن‌ها را به طرف ديگر خيابان برد. ابراهيم از اين کارها زياد انجام می‌داد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زمانی که خيلی بين بچه ها مطرح بود! 🍃همراه ابراهيم راه می‌رفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوی يک کوچه. بچه‌ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پســر بچه‌ای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوری که ابراهيم لحظه‌ای روی زمين نشســت. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود. خيلی عصبانی شــدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهيم همين‌طور که نشســته بود، دست کرد توی ساک خودش. پلاستيک گردو را برداشت. داد زد: بچه ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد! بعد هم پلاستيکش را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم. توی راه با تعجب گفتم: داداش ابراهیم، اين چه کاری بود!؟ گفــت: بنده‌های خدا ترســيده بودند. از قصد که نزدنــد. بعد به بحث قبلی برگشــت و موضوع را عوض کرد! اما من می‌دانســتم انســان‌های بزرگ در زندگی‌شان اين‌گونه عمل می‌کنند. 📿در باشگاه كشتی بوديم. آماده می‌شديم برای تمرين. ابراهيم هم وارد شد. چند دقيقه بعد يکی ديگر از دوستان آمد. تا وارد شد بی مقدمه گفت: ابراهیم جون، تيپ و هيکلت خيلی جالب شده! تو راه كه می‌اومدی دو تا دختر پشــت ســرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف می‌زدند! بعد ادامه داد: شــلوار و پيراهن شــیک كه پوشيدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملا مشخصه ورزشکاری! به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. ناراحت شد! انگار توقع چنين حرفی را نداشت. جلسه‌ی بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده‌ام گرفت! پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی، لباس‌ها را داخل کيسه پلاستيكی ريخته بود! از آن روز به بعد اين‌گونه به باشگاه می‌آمد! بچه‌ها می‌گفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه میايیم تا هيکل ورزشکاری پيدا کنيم، بعد هم لباس تنگ بپوشيم. اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباس‌هایيه که ميپوشی؟! ابراهيم به حرف‌های آن‌ها اهميت نمی‌داد. 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلنوشته ی دختر شـــــهید با پدر قهرمانش.... روز خداحافظی با تـو عهد بستم ڪه چنان باشم ڪه بگویند.. 🌷شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ بیا که با تو بگویم غم ملالت دل💔 چرا که بی تو👤 ندارم گفت و شنید بهای تو💞 گر بود خریدارم که جنس خوب به هر چه دید خرید✅ 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh