eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
6هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
بایــــد ڪمے ڪنم با حــال زارم😭 مــن از هــرآنچــه غــیر تــو، دلشــوره دارم😢 بــاید ڪمے در آوار گــردم تــا تــو بــسازے هــرچــه را در سیــنه دارم😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هُوَالشَهید🌿 شهید مصطفے صدرزاده: سخنان مقام معظم رهبرے را گوش کنید؛ قلبـــــ شما را بیدار مےڪند و راه درستـــــ را نشانتان مے دهد. قسمتی از وصیتـــــ نامه سلام صبح زیباتون شـــــهدایـے 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 مراسم هفتگی 🔹 نرفتیم اما دارد این دل غم دوری و فراق با اینکه نیستیم در راه اما دل که به راه حسین است مراسم هفتگی فراق کربلا هیئت محبان جواد الائمه (علیه السلام ) و جلسه ای برای برپایی موکب بچه های امام حسن (ع) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
انشالله برنامه هایی برای افراد جامانده داریم 😍😊
قصه شجاعت و ایثار نوجوان ایذه‌ای را باید در ابتدای همه کتاب‌های درسی چاپ کرد. او پس از وقوع آتش‌سوزی در خانه همسایه به‌دل آتش می‌زند تا زنی میان‌سال و زنی سالخورده را از مرگ برهاند. علی لندی توانست جان ۲ نفر را نجات دهد اما خودش با ۹۱ درصد سوختگی بستری است. الان هم شهادت نصیبش خداحافظ قهرمان دعایش کنید.😔 ‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🏅قهرمانان دفاع مقدس 🖼 مَرد می‌خواهد گذشتن از دلبستگی‌ها، گذشتند، تا بمانیم ..! 🔻 در میان جمعیت، چهره شبیه به‌هم دو رزمنده‌ نوجوان که پدرشان همراه‌شان بود، نگاهـم را به خود جلب کرد. ابتدا می‌خواستم با لنز تله و از دور عکاسی کنم که انبوه نیروهای اعزامی و بدرقه‌کنندگان نمی‌گذاشت کادر درستی ببندم. چاره‌ای جز نزدیک شدن نداشتم، برخلاف جهتِ حرکت کاروان رزمندگان، از میان مردم راهم را باز کردم و به آنان نزدیک شدم. پدر عرق‌ چینی سفید بر سَر داشت و دو پسر لباس‌های خاکی‌ رنگ که بسیار بزرگتر از قالب تنشان به نظر می‌رسید، پوشیده بودند . پدر دست بر شانه‌ دو پسرش گذاشته بود و داشت آنان را تا پای اتوبوس‌ها همراهی می‌کرد ... 📸عکاس : سعید صادقی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5900078711469770916.mp3
7.4M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۱۱۹ 🎤 حجت‌الاسلام 🔸«داستان علی ابن‌مهزیار»🔸 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊⚘ ◽️در راه خداوند باید زجر بکشید مشقت بکشید، مگر از حضرت فاطمه‌ زهرا سلام الله علیها بالاتر هستیم! برای تعالی اسلام🕊 باید سیلی😔 خورد و خون ‌دل💔خورد 🕊⚘ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥 ﺭﻭﺯ‌ﻗﯿــﺎﻣـﺖﻧﯿﮑـی‌ﻫﺎمــان ‌رﺍﺑـﻪ‌ﻣﺤﺒـــﻮﺏ‌ﺗﺮﯾـﻦﻓـــــﺮﺩ‌ ﺯﻧﺪﮔﯿمــانﻧﺨـﻮﺍﻫیــــم‌ﺩﺍﺩ...🖐🏻 ﺍﻣـﺎ‌مجـﺒــﻮﺭﻣﯿﺸﻮیـم‌بـﻪﮐﺴﯽ ﻧﯿـﮑﯽ‌ﻫﺎیمـانﺭﺍﺑـﺪﻫیـم😉🖖 ﮐﻪﺍﺯﺍﻭمـﺘﻨﻔــﺮﺑﻮﺩیـم ﻭﻏﯿﺒﺘﺶ راﮐﺮﺩیم!!!😔🍃 👥حق‌الناس... اوج‌ حمــاقت‌ است‌ نه‌زرنـگی‌! زرنـگی‌ بنـــدگی‌ خداست💜🙈 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♨️ سلام خدمت همه شما عزیزان با اینکه جا موندیم 😔 از اما اباعبدالله (ع) 😍 هنوز در دلمون هستن و حواسشون به ما هست😊 انشالله رو برپا کردیم در مزار شهدای گمنام تا بار دیگر مارو به امام حسین(ع) برسونن و کمی از غم دوری کم کنن 😭 برای هرچه با شکوه تر موکب بچه های امام حسن (ع)😍 به شما عزیزان 👌 نیازمندیم شمایی که جاموندید و دلتون توی راه کربلاست 😢 سهم هر نفر ۴۰ هزار تومان سهم شما چقدره از اباعبدالله و گره گشا حضرت رقیه (س) بگیریم 😊 انشالله که مورد قبول حق و اباعبدالله و مادر بزرگوار ایشان قرار بگیره 🤲 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💕 💕 باشه چشم … من دیگه باید برم کاری نداری مواظب خودت باش - چشم. خدافظ خدافظ _ با حرص گوشی رو قطع کردم زیر لب غر میزدم(یه دوست دارم هم نگفت)از حرفم پشیمون شدم . حتما جلوی بقیه نمیتونست بگه دیگه خوابم پرید. لبخندی زدم و از جام بلند شدم. اوضاع خونه زیاد خوب نبود چون اردلان فردا باز میخواست بره سوریه برای همین تصمیم گرفتم که با محسنی و مریم بیرون حرف بزنم. _ یه فکری زد به سرم اول با مریم قرار میذارم. بعدش به محسنی هم میگم بیاد و باهم روبروشون میکنم. کارهای عقب افتادمو یکم انجام دادم و به مریم زنگ زدم و همون پارکی که اولین بار با علی برای حرف زدن قرار گذاشتیم، برای ساعت ۴قرار گذاشتم. _ به محسنی هم پیام دادم و آدرس پارک رو فرستادم و گفتم ساعت ۵ اونجا باشه. لباسامو پوشیدم و از خونه اومدم ییرون ماشین علی دستم بود اما دست و دلم به رانندگی نمیرفت... سوار تاکسی شدم و روبروی پارک پیاده شدم روی نیمکت نشستم و منتظر موندم. مریم دیر کرده بود ساعت رو نگاه کردم ۴:۳۵ دقیقه بود. شمارشو گرفتم جواب نمیداد. ساعت نزدیک ۵ بود، اگه با محسنی باهم میومدن خیلی بد میشد _ ساعت ۵ شد دیگه از اومدن مریم ناامید شدم و منتظر محسنی شدم . سرم تو گوشیم بود که با صدای مریم سرمو آوردم بالا ... مریم همراه محسنی ، درحالی که چند شاخه گل و کیک دستشون بود اومدن... _ با تعجب بلند شدم و نگاهشون کردم ، مریم سریع پرید تو بغلمو گفت: تولدت مبارک اسماء جونم آخ امروز تولدم بود و من کاملا فراموش کرده بودم. یک لحظه یاد علی افتادم، اولین سال تولدم بود و علی پیشم نبود. اصلا خودشم یادش نبود که امروز تولدمه امروز که بهم زنگ زد یه تبریک خشک و خالی هم نگفت. بغضم گرفت و خودمو از بغل مریم جدا کردم. _ لبخند تلخی زدم و تشکر کردم خنده رو لبهای مریم ماسید ... محسنی اومد جلو سریع گفت: سلام آبجی ، علی به من زنگ زد و گفت که امروز تولدتونه و چون خودش نیست ما بجاش براتون تولد بگیریم. مات و مبهوت نگاهشون میکردم دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علی مریم یدونه زد به بازومو گفت: چته تو، آدم ندیدی... _ دوساعته داری ما رو نگاه میکنی خندیدم و گفتم؛ خوب آخه شوکه شدم، خودم اصلا یادم نبود که امروز تولدمه. واقعا نمیدونم چی باید بگم چیزی نمیخواد بگی. بیا بریم کیکتو ببر که خیلیگشنمه روی یه نیمکت نشستیم به شمع ۲۲سالگیم نگاه کردم. از نبودن علی کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتی نمیدونستم اگه الان پیشم بود چیکار میکرد... _ کیکو میمالید رو صورتم و در گوشم بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره، فقط لطفا منم توش باشم. اذیتم میکردو نمیزاشت شمع رو فوت کنم. آهی کشیدم و بغضمو قورت داد. زیر لب آرزوکردم "خدایا خودت مواظب علی من باش من منتظرشم" شمع رو فوت کردم و کیکو بریدم... مریم مثل این بچه های دو ساله دست میزدو بالا پایین میپرید محسنی بنده خدا هم زیر زیرکی نگاه میکردو میخندید. لبخندی نمایشی رو لبم داشتم که ناراحتشون نکنم مریم اومد کنارم نشست: خوووووب حالا دیگه نوبت کادوهاست - إ وا مریم جان همینم کافی بود کادو دیگه چرا ... وا اسماء اصل تولد کادوشه ها. چشماتو ببند حالا باز کن یه ادکلن تو جعبه که با پاپیون قرمز تزئین شده بود. گونشو بوسیدم، گفتم وااااای مرسی مریم جان _ محسنی اومد جلو با خجالت کادوشو دادو گفت: ببخشید دیگه آبجی من بلد نیستم کادو بگیرم ، سلیقه ی مریم خانومه، امیدوارم خوشتون ییاد. کادو رو باز کردم یه روسری حریر بنفش با گلهای یاسی واقعا قشنگ بود. از محسنی تشکر کردم. کیک رو خوردیم و آماده ی رفتن شدیم. ازجام بلند شدم که محسنی با یه جعبه بزرگ اومد سمتم: بفرمایید آبجی اینم هدیه ی همسرتون قبل از رفتنش سپرد که بدم بهتون. _ از خوشحالی نمیدونستم چیکار باید بکنم جعبه رو گرفتم و تشکر کردم . اصلا دلم نمیخواست بازش کنم تو راه مریم زد به بازومو گفت: نمیخوای بازش کنی ندید پدید... ابروهامو به نشونه ی نه دادم بالا و گفتم: بیینم قضیه ی خواستگاری محسنی الکی بود ...🥀 نویسنده خانم علی ابادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♨️ سلام خدمت همه شما عزیزان با اینکه جا موندیم 😔 از اما اباعبدالله (ع) 😍 هنوز در دلمون هستن و حواسشون به ما هست😊 انشالله رو برپا کردیم در مزار شهدای گمنام تا بار دیگر مارو به امام حسین(ع) برسونن و کمی از غم دوری کم کنن 😭 برای هرچه با شکوه تر موکب بچه های امام حسن (ع)😍 به شما عزیزان 👌 نیازمندیم شمایی که جاموندید و دلتون در راه کربلاست 😢 سهم همه ۴۰۰۰۰ تومان سهم شما چقدره از اباعبدالله و گره گشا حضرت رقیه (س) انشالله اجرتون رو بگیرید 😊 انشالله که مورد قبول حق و اباعبدالله و مادر بزرگوار ایشان قرار بگیره 🤲 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قدرت محرم.mp3
13.37M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت آخر 🎤 حجت‌الاسلام 🔸«قدرت محرم»🔸 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⚠️✍🏻 عالم مجازی هم محضر خداست📲 یادت باشد خدا یک کاربر همیشه آنلاین اینجاست😊 تک تک کلیک هایت را می بیند☝️🏻 حواست را جمع کن👊🏻 شرمنده اش نشوی ...😔💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
آقا فخر تهرانی معتقد بودند، بوی گلاب تاثیری مستقیم بر آرامش روان دارد و کسانی که استرس و هیجانات منفی دارند بایستی بر روی متکای خوابشان مقداری گلاب بپاشند که این مساله، بسیار در بهبود استرس ها و اختلالات عصبی آن ها مفید خواهد بود 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه باز گشایی پرچم حضرت ابوالفضل العباس (ع) در جوار مزار شهدای گمنام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💕 💕 دستشو گذاشت رو دهنشو آروم خندید بابا اسماء جدیه _ خوب بگو بیینم قضیه چیه ؟؟ هر چی صبح گفتم: واقعیت بود - خوب ... میشه بشینیم یه جا صحبت کنیم - محسنی رو چیکار کنیم ؟؟ نمیدونم وایسا - رو کردم به محسنی و گفتم: آقای محسنی خیلی ممنون بابت امروز واقعا خوشحالم کردید شما دیگه تشریف ببرید ما خودمون میریم. پسر چشم و دل پاکی بود ولی اونقدرام حزب اللهی نبود خیلی هم شلوغ و شر بود اما الان مظلوم شده بود. _ سرشو آورد بالا و گفت: خواهش میکنم وظیفم بود، ماشین هست میرسونمتون. دیگه مزاحمتو نمیشیم - چه مزاحمتی مسیرمه ، خودم هم باهاتون کار دارم آخه من با مریم کار دارم. _آها خوب ایرادی نداره من اینجاها کار دارم شما کارتون تموم شد به من زنگ بزنید بیام. بعد هم ازمون دور شد. _ به نیمکتی که نزدیکمون بود اشاره کردم ، مریم بیا بریم اونجا بشینیم. - خوب بگو بیینم قضیه چیه ؟؟ إم ...إم چطوری بگم. میدونی اسماء نمیخوام بهت دروغ بگم که، من وحید رو دوست دارم. - خندیدمو گفتم: منظورت محسنی دیگه خب پس مبارکه آره. اما یه مشکلی هست این وسط - چه مشکلی خانوادم - چطور اونا مخالفن ؟ اونا به نظر من احترام میزارن اما... - اما چی ؟؟ _ اسماء پسرعموم هم خواستگارمه از بچگی دائم عموم داره میگه که مریم و سامان مال همن. اما من سامان رو نمیخوایم اونم منو. روحرف عموم هم نمیشه حرف زد. - اینطوری که نمیشه مریم یه روز با پسر عموت دوتایی برید پیش عموت این حرفایی که زدی رو بهش بگید. نمیشه ... _ میشه تو به خدا توکل کن اوووم. اسماء یه چیز دیگه ام هست... - دیگه چی ؟؟؟ به نظرت منو وحید به هم میخوریم ؟ظاهرمون شبیه همه؟اعتقاداتمون؟اون خیلی اعتقاداتش قویه - مریم اون تورو همینطوری که هستی انتخاب کرده، بعدشم تو مگه اعتقاداتت چشه خیلیم خوبی _ مریم آهی کشیدو سرشو انداخت پایین چی بگم... هیچی نمیخواد بگی اگه حرفات تموم شده به او بنده خدا زنگ بزنم ییاد... زنگ بزن - حالا امروز چطوری باهم رفتید خرید ؟ وای بسختی،اسماء از خوشحالی نمیدونست چیکار باید بکنه از طرفی هم خجالت میکشید و سرش همش پایین بود. همه چیم خودش حساب کرد. _ اخی الهی. گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم. ۵ دقیقه بعد در حالی که سه تا بستنی تو دستش بود اومد. ای بابا چرا باز زحمت کشیدید قابل شمارو نداره آبجی مریم بلند شدو گفت: خوب من دیگه برم، دیرم شده _ محسنی در حالی که بستنی رو میداد بهش گفت:ماهم داریم میریم اجازه بدید برسونیمتون. اخه زحمت میشه ... - چه زحمتی؟؟ آبجی شما هم پاشید برسونمتون. خندم گرفته بود. سرموتکون دادم. رفتیم سوار ماشین شدیم... مریم رو اول رسوندیم بعد از پیاده شدن مریم شروع کرد به حرف زدن... اولش یکم تته پته کرد إم چطوری بگم راستش یکم سخته ... _ حرفشو قطع کردم، خوب بذارید من کمکتون کنم، راجب مریم میخواید حرف بزنید... إ بله. از کجا فهمیدید ؟؟ - خوب دیگه... - راحت باشید آقای محسنی علی سپرده هواتونو داشته باشم دم علی آقا هم گرم. راستش آبجی، خانم سعادتی یا همون مریم خانوم به پیشنهاد ازدواج من جواب منفی داد. دلیلشو نمیدونم میشه شما ازشون... ... نویسنده خانم علی ابادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 💚برخاتم اوصیاء،مهدے صلوات 💚برصاحب عصر ما،مهدے صلوات 💚خواهے ڪه خداوند بهشتت ببرد 💚بفرست تو بر حضرت مهدے صلوات 💚اَللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ 💚وَ آلِ مُحَمَّدٍ 💚وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷سالگرد شهادتت مبارک باشد، شهید زینبی🌷 محمد حسن دهقانی اربعین