🕊#شهیدانه | #قلب_رئوف_ابراهیم
🔻حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد. برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟!
🍀 همین طور که آرام حرکت می کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: یه خورده یواش تر ، بریم تا از این آقا جلو نزنیم من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد.
👤 یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می کشید و آرام را می رفت.
➖ ابراهیم گفت: اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش می سوزد که نمی تواند مثل ما راه برود. کمی آهسته برویم تا او ناراحت نشود.
️◽️گفتم: ابراهیم جون، ما کار داریم، این حرفا چیه؟ بیا سریع بریم. اصلا بیا از این کوچه بریم که از جلوی این معلول رد نشیم.
💗 آنچنان قلب رئوف و مهربانی داشت که به ریزترین مسائل توجه می کرد. او در حالی که عجله داشت، اما راضی نشد حتی دل یک معلول را برنجاند!
📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۳۱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_27508205.mp3
2.67M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۱۷۰
🎤 استاد #جعفری
🔸«وظایف منتظران»🔸
🔺قسمت نهم
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #معرفیشهید | #شهید_امیر_سیاوشی
📍شهید امیرسیاوشی متولد سال 1367 از جوانان محله چیذر و از میانداران هیئت رایه العباس امام زاده علی اکبر(ع) بود که برای دفاع از حرم آل الله پاییز سال 94 به سوریه رفت و مدتی بعد پس از حضور در میدان های نبرد توسط تکفیری های وهابی به شهادت رسید. حالا مدت هاست محله چیذر همچون اکثر محله های شهر تهران به نام یکی از شهدای مدافع حرم مزین شده است. جوانی که در بهار زندگی و تنها چند روز مانده به مراسم جشن عروسی، جان خود را در راه عشق به اهل بیت (ع) فدا کرد و روز 29 آذرماه به آرزوی خود رسید.
🔆 یکی از همرزمان شهید امیر سیاوشی روایتی از نحوه شهادت این شهید مدافع حرم را بازگو کرده است که در ادامه آن را می خوانید.
💠 در سوریه بودیم و در منطقه درگیری با دشمن قرار داشتیم. ساعت تقریبا پنج و نیم یا شش صبح بود و هوا روشن شده بود. چند کیلومتر پیاده روی کردیم تا به محل درگیری نیروها رسیدیم.
➖ چند تپه کنار هم بود که روی هرکدام از تپه ها خانه ای قرار داشت. اولین تپه و خانه را از دشمن باز پس گرفتیم و به دنبال پاکسازی بقیه خانه ها جلو رفتیم. خواست خدا بود که با آن همه خستگی توانستیم همه منطقه را تحت اختیار خود درآوریم و هفت کیلومتر جلو برویم.
♦️ به «خان طومان» رسیدیم، گروهی از نیروهای عراقی از صبح در محل درگیری حضور داشتند، تعدادی برگشته بودند و تعدادی هم هنوز در شهر می جنگیدند. ما هم حدود 35 نفر بودیم که وارد منطقه شدیم و توانستیم نقاطی را از دشمن باز پس بگیریم.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨✨✨
#شهیدانه
چہ زیبا گفت این شیر مرد:
یادمون باشه!
که هرچی برای خُدا
کوچیکی و افتادگی کنیم••
خدا در نظر
دیگران بزرگمون میکنه...
#شهید_خرازی❤️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✅ اینگونه نهی از منکر کنید
🔻 #امام_خمینی: «خدا رحمت کند شیخ ما مرحوم آقای شاهآبادی را- رضوان اللَّه علیه- ایشان به من فرمود که در آن زمان شدت، مقابل منزل ما یک دکانی باز شد که مثل اینکه چیزهای خلاف میفروخت، دکان بدی باز شد.
🔸 من به رفقایم گفتم که شما یکی یکی بروید نهیاش کنید. یک روز قریب دویست نفر، یکی یکی صبح رفتند: «سلامٌ علیکم! و علیکم السلام! آقا، این دکان اینجا مناسب نیست» این رد شد، یکی دیگر آمد. تا عصر حدود دویست نفر رفتند به این آدم گفتند. تمام شد. برچید بساطش را.
این نهی وقتی مکرر شد در روح انسان تاثیر میکند.»
🔖 ۱۱ خرداد ۱۳۵۸
🌼🖇 به مناسبت سالگرد ارتحال #آیت_الله_شاهآبادی
#امربه_معروف_ونهی_از_منکر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
اِنَّ اللهَ مَعَ الصّابِرین:
با سلام،
امشب ساعت ۲۲/۱۰ دقیقه مستند موسوی مجد جاسوس آمریکایی که مکان شهید سلیمانی را در بامداد ۱۳ دیماه سال ۹۸ لوداد
از شبکه ۳ پخش میشه
لطفا رسانه باشید وپخش کنید درگروهها تا همه ببینند.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من (۷۴)
محسن بعده یه ساعت از اتاق اومد بیرون ...
عمو داشت روزنامه میخوند
زن عمو هم تو اشپزخونه مشغول تمیزکاری بود ....
محسن اومد پیشه عمو ایستاد
پسرم بشین ....
نه بابا دارم میرم بیرون تو پایگاه جلسه داریم ... بعد زن عمو رو صدا زد
مامااان مامان جان یه لحظه بیا کارت دارم ...
زن عمو ـ جانم پسرم کاری داری؟؟
اره ، مامان برای کی قراره خاستگاری رو گذاشتی ؟؟؟
والا پسرم فقط حرفشو زدم هنوز روزشو مشخص نکردم ...
خب خوبه مامان امروز سه شنبه ست، تو برای جمعه شب قرار بزار ...
زن عمو با این حرف محسن خیلی خوشحال شد، باشه پسرم شب بهشون زنگ میزنم ☺️☺️☺️☺️
راستی مامان به زن عمو اینا هم زنگ بزن ازشون دعوت کن اوناهم بیان حتما مامان یادت نره بهشون اصرار کن ...
عمو ـ افرین پسرم بهترین تصمیم و گرفتی ☺️☺️
زن عمو ـ اخه محسن اونجوری شاید سختشون بشه بیان راهشون دوره ...
نه مامان دوست دارم شب خاستگاری همه دور هم باشیم
خواهش میکنم ...
باشه پسرم سعی خودمو میکنم محسن صورت مامانشو بوسید ممنون مامان ، خب بابا کاری ندارین من دیگه برم ...
نه پسرم برو به سلامت...
زن عمو ـ خدارو شکر ناصر بالاخره قبول کرد خیلی نگران بودم اصلا مونده بودم چجوری بهم بزنم
لیلا خانم خودت که پسرمونو میشناسی هیچ وقت پدر و مادرشو ناراحت نمیکنه 😊😊
زن عمو ـ من اول یه زنگ به مرتضی بزنم بهشون خبر بدم تا اون روز خودشونو برسونن
اره حتما این کارو بکن بگوو زودتر بیان دلم برای محمد تته قاریه بابا تنگ شده....
عمو فقط سه تا پسر داشت پسر بزرگه مرتضی ست که سه ساله ازدواج کرده و الان ۲۸سالشه بخاطر اینکه خودشو خانمش دانشگاه میرن هنوز بچه دار نشدن محسنم که پسر وسطیه عمومه
و محمدم که بچه اخریه عمو که ۸ سالشه الانم همراهه مرتضی اینا چندروزه رفتن شمال ....
زن عمو بعد تماس با مرتضی به خونه زینب اینا هم زنگ زد و برای جمعه شب قرار گذاشت ....
زینب ـ مامان میشه زنگ بزنی به فرزانه بگی اونم بیاد ...
اخه فرزانه منو یاد عباس میندازه احساس میکنم داداشمم کنارمه😔😔😔
ناراحت نباش دخترم الان بهشون زنگ میزنم هر جور شده راضیش میکنم بیاد
اصلا دلمونم براش تنگ شده این خاستگاری یه بهونه میشه که ببینیمش...
اره درسته مامان من خیلی دلم براش تنگ شده ... کاشکی هیچ وقت نمیرفت ....
ادامه دارد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌷شهید نظرزاده 🌷
اِنَّ اللهَ مَعَ الصّابِرین: با سلام، امشب ساعت ۲۲/۱۰ دقیقه مستند موسوی مجد جاسوس آمریکایی که
طبق شواهد مثل اینکه این مطلب صحیح نمیباشد
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش پویا هست🥰✋
*حِجله...*🥀
*شهید پویا اشکانی*🌹
تاریخ تولد: ۴ / ۹ / ۱۳۷۷
تاریخ شهادت: ۲۲ / ۹ / ۱۳۹۶
محل تولد: کرج
محل شهادت: کمالشهر،کرج
*🌹مادرش← پویام بستری بود🥀خیلی امیدوار بودم به برگشتنش🍃اصلا به حرفای دکترا اهمیت نمیدادم🥀۴۲ روز بستری بود و خیلی سخت گذشت🥀روز آخر نمیتونستم نفس بکشم🥀رفتیم بیمارستان چشمای پدرش قرمز بود‼️فهمیدم یه اتفاقی افتاده‼️مامور خانمی اومد و از حضرت زینب حرف زد🥀تا اسم حضرت زینب اومد بند دلم پاره شد🥀گفتم مگه پویام چش شده؟! مگه پویا شهید شده؟!🥀 یک آن قلبم واستاد، نفسم گرفت🥀همونجا خشک شدم. پویااام کجاااست🥀پویااام کوووووو،🥀پویااااا.🥀سوار ماشینمون کردن قرص آرامبخش بهم دادن فقط صدای آژیرهای ماشین پلیس رو می شنیدم🥀یسره تا خود خونه خودمون رو می زدیم و گریه میکردیم🥀یهو دَم دَر،حجله رو که دیدم فرو ریختم و بیحال شدم..🥀راوی← یک قاچاقچی که قصد داشت خانه و خانواده اش را بسوزاند🔥ماموران میرسند (و سرباز نیروی انتظامی پویا)جلوتر از همه دَر را لگد میزد تا باز شود🍂که در همین حین قاچاقچی بنزین را روی ماموران میریزد🔥که بیشتر از همه روی پویا میریزد🥀و فندک را میزند و آپارتمان منفجر میشود💥او بر اثر سوختگی عمیق🥀بعد از ۴۳ روز بستری بودن به شهادت رسید*🕊️🕋
*سرباز شهید پویا اشکانی*
*شادی روحش صلوات*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 جنازه شهیدی که مهمان عروسی دخترش شد😭😭😭
🌷برای شادی روح شهدا صلوات🌷
💚اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ💚
🦋🦋🦋
🤚#سلام_امام_زمانم🌸
🤚#سلام_آقای_من❤️
🤚#سلام_پدر_مهربانم💐
با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان
شرم دارم خجلم من زِ شما آقا جان
چه کریمانه به یاد همهی ما هستی
آه از غفلت روز و شب ما آقا جان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
#صبحتون_منوربه_نورخدا💐
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#گمنامے یعنی درد...
دردے #شیرین...
یعنے با #عشق یڪے شدن...
یعنے اثبات اینکه از همه چیزت براے #معشوقت گذشتے...
یعنی فقط #خدا را دیدی و #رضای او را خواستی نه تعریف و #تمجیدمردم را
گمنامی یعنی .......
اے کاش همه ے ما گمنام باشیم
#شهید_گمنام
#سلام
#صبحتون_شهدایی گمنام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#بازنشر
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید محمدجلال ملک محمدی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃نمیدانم از کجا شروع کنم، کدام مقدمه میتواند تو را توصیف کند؟ فقط میدانم که میخواهم آهسته در قصهی زندگیات قدم بزنم و حال خوب آن دوره را تنفس کنم. #عشق جاری در مسیر حیاتت را بنوشم و طعم شیرینش را از بر شوم.
🍃اصلاً من خواهان این هستم که راز آن دریای مواج #چشمانت را که در نور ماه غوطهور است کشف کنم. چشمهایی که #پاییز شصت و سه در قاب این دنیا رسم شدند. و صاحبش را #محمدجلال صدا زدند! تویی که هیچگاه مجوز گشودن طومار افتخاراتت را ندادی؛ چراکه مرد #سکوت بودی! گویی عهد بسته بودی که همه از تو فقط یک نام به یاد داشته باشند و طبع شوخ و لب خندان، همین...
🍃حتی رفیقانت هم از تو چند خاطره در میدان بیشتر ندارند، تنها موصل، حلب، #دمشق و... پیچ و خم وجودت را شناختند و مردانه همراهیات کردند. زمینه را فراهم کردی برای مادرت که دل از تو بکَند و خمسش را بدهد! به قول خودت #مادرت چون پنج فرزند داشت باید خمسش را میداد.
🍃و قرعه به نام تو افتاد و بعد از چهل روز همنشینی با تخت بیمارستان در دوازدهمین روز تابستان آسمانی شدی.
✍نویسنده: #مهدیه_نادعلی
🌸به مناسبت سالروز #تولد
#شهید_محمدجلال_ملک_محمدی
📅تاریخ تولد : ٢٣ آذر ۱٣۶٣
📅تاریخ شهادت : ۱٢ تیر ۱٣٩۶
📅تاریخ انتشار : ۲۲ آذر ۱۴۰۰
🕊محل شهادت : موصل_عراق
🥀مزار شهید : تهران_بهشت زهرا
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🕊ماجرای اذان معجزه آسای شهید « هادی»
❣در یک سحرگاهی در یک جای بحرانی از جنگ، تصمیم می گیرد اذان بگوید. همه به او می گفتند: «چه شده که الان می خواهی اذان بگویی؟» ولی او دلیلش را برای هیچ کسی توضیح نمی دهد و با صدای بلند مشغول اذان گفتن می شود. وقتی که اذان می گوید: به سمت او تیراندازی می کنند و یکی از تیرها به گلوی او می خورَد. همه می گویند: «چرا این کار را انجام دادی؟!» بعد او را داخل سنگر می برند و در حالی که خون از بدنش جاری بود، کمک های اولیه امدادی را برایش انجام می دهند.
🌴بعد از مدتی یک دفعه ای می بینند که عراقی ها با دستمال سفید دارند می آیند این طرف. اول فکر می کنند شاید این فریب دشمن است. لذا اسلحه ها را آماده می کنند، اما بعد می بینند که این عراقی ها با فرمانده خودشان تسلیم شده اند. می گویند: چرا تسلیم شدید؟ می گویند: آن کسی که اذان می گفت کجاست؟ گفتند: او یکی از بچه های ما بود که شما به او تیر زدید. گفتند: ما به خاطر اذان او تسلیم شدیم و ماجرای خودشان را توضیح می دهند... این اثر نَفَس یک جوان ورزشکار است که اهل گود زورخانه بود.🌹🕊
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_27931557.mp3
3.84M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۱۷۱
🎤 استاد #جعفری
🔸«وظایف منتظران»🔸
🔺قسمت دهم
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
متروی تهران ایستگاهی دارد به نام جوانمرد قصاب💞
این جوانمرد، همیشه با وضو بود.🌷
می گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه......!!💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷
هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.💞
اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.»
وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش. کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد.🌷
گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.💞
گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری.🌷
گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.»💞
عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!!🌷
این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید.💞
''شهید عبدالحسین کیانی'' همان ''جوانمرد قصاب'' است!
شهدارا یادکنیدحتی بایک صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹تک و پاتک!
خبر که نداشت؛ می رفت مجلس و مراسمی، ناگهان غافل گیر می شد! چشمش که به زن های بی حجاب می افتاد، چیزی نمی گفت؛ می نشست یک گوشه، سرش را پایین می انداخت؛ چند لحظه که می گذشت، بلند می شد چیزی را بهانه می کرد و زود خداحافظی می کرد. دیگر لازم نبود چیزی بگوید! همه دستگیرشان می شد محمدعلی رجایی آدمی نیست که به هر محفلی پا بگذارد و در مقابل عمل حرام بی تفاوت بماند!
🕊شهید محمدعلی رجایی🥀
📚خواندنی ها از زندگی یک رئیس جمهور، ص22
💚پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم💚
اى على! چهار چيز است كه در هر كس باشد، اسلامش تمام است: راستى، سپاسگزارى، حيا و خوى نيك
📚كتاب الروضه، ص73، باب3
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
May 11
دلـداده ی اربـاب بـود ♥️
درِ تابـوت را بـاز ڪردند
ایـن آخـرین فرصـت بـود ...
بـدن را برداشتنـد تا بگـذارند داخـل قبـر؛ بدنـم بیحـس شـده بـود ، زانـو زدم ڪنار قبـر دو سـه تا ڪار دیگر مانـده بـود . بایـد وصیـتهای محمـدحسیـن را مـو به مـو انجـام میدادم.
پیـراهـن مشڪی اش را از تـوی ڪیـف درآوردم. همـان که محـرم ها می پوشیـد. یڪ چفیـه مشـکی هم بـود ، صـدایـم میلرزیـد . بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی بدنـش ، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت ؛ پیراهـن را با وسـواس ڪشیـد روی تنـش و چـفیـه را انـداخـت دور گردنـش ...
جـز زیبـایی چیـزی نبـود بـرای دیـدن و خـواستـن ! به آن آقـا گفتـم:« میخواسـت بـراش سینـه بزنـم ؛ شـما میتونید؟ یا بیـاید بالا ، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم » بغضـش ترڪید. دسـت و پایـش را گـم کـرد . نمیتوانست حـرف بـزند
چـند دفعـه زد رو سینـه محـمـدحسـیـن. بهـش گفتـم:« نوحـه هـم بخونیـد.» برگـشت نگاهـم کـرد. صورتـش خیـس خیـس بـود. نمیدانم اشـک بـود یـاآب باران. پرسیـد:« چی بخونـم؟» گفتـم :« هرچـی به زبونتـون اومد. » گفـت:«خودت بگـو » نفسـم بالا نمیآمد ....
انگار یڪی چنـگ انداختـه بود و گلـویم را فـشار میداد ، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم
گفتــم :
از حـرم تـا قـتلگـاه
زینـب صـدا میزد حسـیـن
دسـت و پـا میزد حسـیـن ؛
زینـب صـدا میزد حسـیـن ...
(قسمتی ازخاطرات: #شهید_محمدحسین_محمدخانی)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh