🔹 صد هزار بار هم اگر این عکس از اسرای ایرانی جنگ را بنگریم، هیچ از اسرارش نخواهیم فهمید مگر آن که با آرامی متن عجیب و تکان دهندهی احمد یوسفزاده عزیز که خود اسیر نوجوانی از بچه های موسوم به «آن بیست و سه نفر » است را در زیرش بخوانیم ، البته آرام و شمرده ....
📸 « سال شصت و یک است. ایستادهاند کنار دیوار بهداری اردوگاه عنبر که عکس بگیرند بدهند صلیب سرخ ببرد برای خانوادههایشان. چند ماه بعد عکسها می رسند ایران.... مادرها نفس راحتی میکشند وقتی میبینند بچههایشان صحیح و سالم روی پای خودشان ایستادهاند...
واقعیت اما چیز دیگریست. خارج از کادر عکس، سه جفت عصا روی زمین افتاده است. یکی مال حسن تاجیک شیر، نفر ایستاده سمت چپ، پسر دایی عزیز من که استخوان رانش شکسته و به قدر یک عکس گرفتن توانسته بی عصا بایستد.
قصه آن دو نفر ایستاده کنار حسن خیلی جالبتر است، آنها پاهای از زانو قطع شده اشان را پشت نفرات جلویی پنهان کرده اند که مادر هایشان متوجه نشوند و غصه نخورند!
طفلی مادر هایشان! ))
#جنگ_به_روایت_تصویر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
- با شھدا صحبت کنید ؛
آنھا صدای شما را به خوبی میشنوند . . .
و برایتان دعا میکنند )!
ارتباط با شھدا دو طرفه است =)!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹کیست مرا یاری کند...
🎙گفتگوی کوتاه با سردار شهید حاج محمد ناظری
🕊/شادی روح بلندش صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹 سردار شهید #حاج_قاسم سلیمانی: بنده از سال ۵۸ نیروی آموزشی #سردار_ناظری بودم
🇮🇷✌️بزرگترین ویژگی شهید ناظری این بود که در این سالها از ابتدای انقلاب تاکنون هیچ تغییری در ایشان ایجاد نگردید. همیشه پرکار و در صحنه و هرجای انقلاب که نیاز بود مسئولیت سختترین کارها را بهعهده میگرفتند.
✌️ علیرغم جایگاه و سنشان همچنان در صحنه بوده و تا آخرین لحظات عمر مشغول به خدمت بودند.
♦️ما جهاد مهمی را به یاد نداریم که شهید ناظری در آن شریک نبوده باشند.
♦️بنده از سال ۵۸ که نیروی آموزشی ایشان بودم تا کنون تغییر یا خستگی در ایشان ندیدم.
🌹بهمناسبت سالروز شهادت
🕊شادی روح بلندشان #صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عقل مردم در آخرالزمان
⭕️ تعریف امام سجاد علیهالسلام از مردم زمان غیبت امام زمان...
🔰 استاد_فاطمینیا
جهت سلامتی و تعجیل در امر
فرج #امام_زمان صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
⭕ غـــــربال گری قبل از ظــــهــور
⇲ و ایــــنـــــڪ #آخــــــــــرالزمان... ⇱
🔎 غربالگری قبل از ظهور، به طوری که جز اندک، کسی باقی نماند،
قبل از ظهور، غربال انجام خواهد شد، و این غربال بسیار سخت خواهد بود.
✍️ جابر جُعفی میگوید به امام باقر (علیه السلام) عرضه داشتم :
«مَتَى یَکُونُ فَرَجُکُمْ؟»
فرج شما کِی خواهد بود؟
سؤالی که همۀ ما داریم.
«فَقَالَ هَیْهَاتَ هَیْهَاتَ لَا یَکُونُ فَرَجُنَا حَتَّى تُغَرْبَلُوا ثُمَّ تُغَرْبَلُوا ثُمَّ تُغَرْبَلُوا»
☀️ حضرت فرموند :
هیهات هیهات، هرگز این فرج رخ نخواهد داد؛ مگر اینکه غربال بشوید،
سپس غربال بشوید،
سپس غربال بشوید.
سهبار تأکید کردند.
📚 الغیبه طوسی ؛ صفحه ۳۳۹
⤴️ در فتنههای آخرالزمانی بسیاری از افراد بی بصیرت غربال می شوند...
#اللهمعجللولیکالفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
23.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴کفش بهتره یا چادر؟؟
چقدر زیبا
منطق حجاب را بیان کرد
مثالها چقدر به روز .👏
واقعا تماشای این کلیپ
خالی از لطف نیست.👏
#حجاب #طرح_نور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
بخشی از وصیت نامه روحانی شهید علی سیفی
....برادرانم! حسینی وار بودن، حسینی وار ماندن، حسینی وار زیستن و حسینی وار رفتن را به شما توصیه میكنم. حسین (علیه السلام) كشتی نجات است. برای آن بزرگورا سینه بزنید و بر مصائبش از صمیم قلب گریه كنید كه این گریهها و سینه زنیها، شما را میسازد. پشتیبان ولایت فقیه باشید، كه ضامن انقلاب اسلامی ما ولایت فقیه است. و در مورد مایل سیاسی اجتماع، بی تفاوت نباشید كه ضرر میكنید. اما شما ای خواهران! خوشا به حالتان كه همچون حضرت زهرا و زینب (سلام الله علیهما) معلم دارید…
خوشا به حالتان اگر خود را شناختید و فهمیدید كه پیامبر خون شهدایید و درك كردید كه زینبهای زمانید، چقدر لذتبخش است همچون حضرت زهرا (سلام الله علیها) مصائب را تحمل كردن، زهرایی كه در قرآن از او به «كوثر» یاد شده و چشمهای كه حضرت زینب (سلام الله علیها) ، حسن و حسین (علیهم السلام) و ائمه معصومین از آن جوشیدند. چقدر لذتبخش است همچون حسین (علیه السلام) شهید و همچون زینب (سلام الله علیها) وفادار ماندن و اگر چه این وفاداری به قیمت اسیری و دیگر مصائب تمام شود. خواهرم! سعی كنید مسئولیت انسان سازی كه بر دوشتان است، خوب به سرمنزل رسانید و همگام برادران و همسرانتان دین خود را به اسلام و انقلاب الهی ادا كنید. من به شما زینبوار بودن را توصیه میكنم. معلمان عزیز و مسئول! ای كسانی كه شغل مقدس انبیاء (علیهم السلام) را دارید! امروز دیگر مسئولیت شما در جامعه كنونی- كه احتیاج شدید به رشد فرهنگ دارد- حساستر است.
بچههای پاك و معصوم، و همانند خمیری زیر دست شما می خواهند شكل بگیرند. در وحلة اول خود را ساخته و بعد به ساختن آنها بپردازید، و تا زمانی كه خود را نساختهاید، نخواهید توانست دیگران را بسازید و تمام زحماتتان بی اثر خواهد بود. فطرت بچهها را بیدار كنید و عشق خدا را در دل آنها شعله ور سازید. درس شهادت، خوب زیستن، و خوب مردن و حسینی وار بودن را به این پاكان و آینده سازان بیاموزید. حركت فرهنگی یك جامعه، منوط بر طرز فكر ملت آن جامعه است، و شما پیشروان فرهنگ جامعه اسلامی ما هستید و بدانید اگر در این مسئولیت قصور كنید، مورد مؤاخذه سخت خداوند قرار خواهید گرفت.
روحانی شهید#علی_سیفی🕊🌹
📙کتاب بیا مشهد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
تشییع جنازه شهدای گمنام بود
خانم کم حجابی که یک بچه شیرخوار بغلش بود ازلابلای درختان بادست اشاره میکردتایکی بره سراغش
من هم یکی از دوستان رابسوی وی فرستادم
دیدم بچه بغل دوستم وبسراغ کاروان شهدا میاد،
دویدم که تواین شلوغی
چرا بچه رااورده،
دوستم گفت،مادربچه بخاطر نامناسب بودن حجابش،خجالت کشید بیادجلو
فقط گفت،من بخاطر حجابم ازشهداشرمنده ام
ولی شما این بچه رابه شهدا تبرک کنید،
ایی کاش همیشه و همه جا
شهدا راناظر بدونیم،تاشرمنده شهدا نگردیم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
.
اولین عملی که باعث
خوب شدن کار و بار انسان می شود،
راضی نگه داشتن پدر و مادر است...
#آیت_الله_مجتهدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
.
#چنـٰان............زندگۍ..........ڪن
ڪهکسانۍڪهتـورامۍشنـٰاسندو
خدارـٰانمۍشنـٰاسند،
بواسـطهآشنـٰایۍبـٰاتـو
بـٰاخـداآشنـٰاشونـد!
#شھیـدمصـطفۍچمـراݧ🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
به اخلاق خودمان برسيم ؛ اخلاق
اهميتش از عمل هم بيشتر است..!
-امامخامنهای🌿🤍
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
عاشق هم بودیم
شب آخرتاصبح بیداربودم ونگاهش میکردم
موقع رفتن بهم گفت:
دلم را لرزاندی،اما ایمانم را نمۍتوانی بلرزانی
درمعراج بهش گفتم:
حلالم کن که دلت رالرزاندم
شهید#حمید_سیاهکلی_مرادی🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
اعتبار آدمها به حضورشان نیست
به دلهره ای است که در نبودشان
احساس میشود
بعضی از نبودنها را
هیچ بودنی پُر نمی کند
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💠 زرنگی در وقت نماز !!
✍️آن روز، به مسجد نرسيده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم يواشکی نماز خواندنش را تماشا میکردم. حالت عجيبی داشت. انگار خدا، در مقابلش ايستاده بود. طوری حمد و سوره میخواند مثل اين که خدا را میبيند؛ ذکرها را دقيق و شمرده ادا میکرد. بعدها در مورد نحوه نماز خواندنش ازش پرسيدم، گفت: «اشکال کار ما اينه که برای همه وقت میذاريم، جز برای خدا! نمازمون رو سريع میخونيم و فکر میکنيم زرنگی کرديم؛ اما يادمون ميره اونی که به وقتها برکت میده، فقط خود خداست».
📚مسافر کربلا، ص ٣٢، شهيد#علیرضا_کريمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ چرا وضع زندگی بی دین ها بهتره ؟!
#کلیپ | #استاد_شجاعی
منبع : جلسه۷ از مبحث رشد و قدرت در سایه سختی ها
@shahidNazarzadeh
@ostad_shojae | montazer.ir
+ گفت چی باعث میشه که مهر یه #شهید به دل آدم میاد؟
- گفتم،خـــدا واسطه میفرسته برای #آشتی_کُنون...
آشــــتیِ بــا خدا !
#رفاقت_با_شهدا
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در مکتب شهادت
در محضر سرداران🎤
🎥 روایتی کوتاه از کارنامه پر افتخار شهیدی که رژیم صهیونیستی از او وحشت داشت....
💢شهیدی که سردار سلیمانی فرمودند: آن که خوف را در لبنان شکست و به ترس سیلی زد...
#عماد_مغنیه،#حاج_رضوان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#قسمتصدونودونه
#ناحله☘
روح الله شمیم ونرگس همه اطراف من پرسه میزدن و یه چیزایی میگفتن. ولی من هیچی نمیفهمیدم.گوشم هیچ صدایی و نمیشنید.چشمام هیچکیو نمیدید.ساکی که براش بسته بودم و جلوم گذاشتن.
دلم میخواست جای همه ی نبودناش بغلش کنم،بوش کنم.زیپ ساک رو باز کردم .همه چی مرتب تر از اولش بود
چشام به لباساش که افتاد دیگه طاقت تموم شد
_آقامحمد خودت کجایی لباساتو واسم اوردن؟لباسات هنوز بوی عطرتو میده
محمد زندگیمو با خودت بردی
لباسشو به صورتم چسبوندم و گریه کردم.تو دلم جنگ شده بود.انقدر که گریه کرده بودم دیگه چشام جایی رو نمیدید.
لباسشو بوسیدم و گذاشتمش سر جاش.
پوتینشو از تو ساک برداشتم.دستمو به کفشش کشیدم و بعد با دوتا دستام خاکشو روی صورتم کشیدم.
همه ی سلولام دلتنگیشو فریاد میکشید.
از هق هق به سرفه افتاده بودم.نفسام دیگه یکی در میون به بالا میومد .حس میکردم قلبم دیگه نمیزنه. از اتفاقای عجیب زندگیم بهت زده بودم. همچی خیلی عجیب و سریع اتفاق افتاده بود. سریع عاشقش شدم.عجیب عاشقشم شد. عجیب ازدواج کردیم و زود از پیشم رفت.
_محمد قرار نبود تنها بری بی معرفت!
چیکار کنم حالا بدون تو؟
حواسم به کسی نبود ولی صدای گریشونو میشنیدم.هر بار که یه چیزی میگفتم گریه ی جمع شدت میگرفت .
بی توجه سرمو روی ساکش گذاشتم
رهام نمیکردن .هر دفعه یکی میومد بازومو میگرفت .انقدر جیغ زده بودم خسته شدم.با خودم فکر کردم تمام تلاشم تو این مدت برای عادت به نبودن محمد فقط تظاهر بود.فاطمه بدون محمدش نمیتونست. وزن سرم رو هم نمیتونستم تحمل کنم.
همش خنده هاش به یادم میومد.شوخی هاش،صداش ، چشماش...
داشتم دیوونه میشدم،این اتفاق هم نمیتونسم باور کنم،مثل خیلی از اتفاق های دیگه که باورش برام سخت بود.
هی خودم و گول میزدم که محمد حالش خوبه قراره بیاد،اینا یه خوابه،شوخیه ولی تا نگام به چشمای اطرافیانم میافتاد میفهمیدم که این یه واقعیته کشنده است.
(شما که عزیزِ دلِ ماییُ
لوسِ من...
رنجورِ عشق به نشود جز به بوی یار...
خیلی دوستت دارم...)
_محمد دلم واسه صدات تنگ شده تو رو خدا بیا بگو همه ی اینا یه شوخی بی مزه است.محمد تو رو جونِ زینبت، من دیگه نمیتونم.محمد تو که میتونه فاطمه بدون تو نمیتونه.تو که بی رحم نبودی.
بابا و دایی طاهر زیر بغلمو گرفتنو بلندم کردن.قوت نداشتم حتی رو پاهام بایستم. کمرم شکسته بود.همه ی جونم از بدنم رفته بود.بردنم تو اتاق خودم.
پشت سرم چند نفر دیگه هم می اومدن .
زینب تو اتاق رو پای سارا بود.سارا هم مثل بقیه گریه میکرد.دیدن این چشمای گریون حالم و بد میکرد.دلم میخواست یکی گریه نکنه تا بگم فهمیدم که میخواستین باهام شوخی کنین،بگین محمدم بیاد دیگه نمیتونم...
با دیدن من پاشد و بغلم کرد و تو بغلم گریه کرد .انگار از من زودتر باخبر شده بودن.لابد من اخرین نفر بودم.روی تخت نشستمو و چادرمو روی سرم کشیدم.
خاطره هاش ولم نمیکرد.من این مدت و چطوری باید فراموش میکردم؟ اصلا میشد فراموش کرد؟ همه وجودم
همه ی عمر و زندگیم و با خودش برد!
بی وفا...کاش بیدار میشدم میدیدم همه ی اینا یه خوابه.کاش بیدار میشدم و مثل همیشه وقتی برمیگشتم محمد و کنار خودم میدیدم.کاش هنوز داشتمش. کاش بود و مثل همیشه وقتی گریه میکردم اشکام و پاک میکرد و میگفت خیلییی لوسی!
کاش همه چی یه جور دیگه بود .کاش محمد نمیرفت...
____
+تا فردا ان شالله میرسه پیکرش.
_اطلاع رسانی کردین؟
+بله ان شالله انجام میشه!
_پس زودتر بگید همه چیو اماده کنن!
+ان شالله. بچه ها تو تدارکن
_حواستون باشه هیچی کم نباشه .
+چشم فقط وداع تو مصلی اس دیگه؟
_اره
+شهیدو خونشون نمیبرین؟
_فعلا قطعی نشده
خانومشو بفرستین وصیتنامشو بیاره
+خانومش...
_جز اون ک کسی نمیدونه!
+چشم.
صداهاشون تو سرم اکو میشد.اطرافم یکم خلوت تر شده بود .زینب و که اوردن سمتم با دیدنم وحشت کرد و شروع کرد به جیغ زدن .
چشام به اون که میافتاد دلم میخواست بمیرم.بیچاره داداش علی. از وقتی که فهمیده بود اشک چشماش خشک نشده بود .کنار من نشسته بود و مثل بچه ها گریه میکرد.اشک چشمای منم تمومی نداشت.
قلبم داشت از جاش کنده میشد.
نمیدونستم باید چیکار کنم.
دلم میخواست فقط ببینمش. کم کم داشتم این اتفاق و هم باور میکردم چون میدونستم محمد من آدمی نیست که اینهمه بیقراریه من و ببینه و برنگرده.
محمد رسیده بود به چیزی که آرزوش و داشت.
_
بابا و سارا زیر بغلامو گرفته بودن. به هیچ وجه نمیتونستم رو پاهای خودم بایستم.
همش با خودم میگفتم محمد چجوری دلش اومد منو بزاره بره؟ نزدیک هواپیمایی میشدیم که گفته بودن ۱۰ دقیقه ی پیش نشسته. هواپیمایی که دلبرم باهاش اومده. هواپیمایی که دلبرمو واسم اورده . به هواپیما نزدیک تر شدیم.یه سری با لباس نظامی به صف ایستاده بودن.
#قسمت_دویست
#ناحله🌱
چشمام به در هواپیما دوخته شده بود
که شاید محمد با پاهای خودش بیاد بیرون،که بگه اینم به تلافی همه ی بلاها و زجراییه که سر من اوردی!در هواپیما باز شد. هشت نفر زیر یه تابوتی رو گرفته بودن که دورش پرچم ایران پیچیده بود. دستمو از تو دست بابا و سارا در اوردم.دقیقا روبه روی تابوت بودیم،از تو هواپیما که اوردنش بیرون همه ی ارزوهام پرپر شد.همه دنیا به چشمام سیاه شد،سیاه تر از همیشه .
به احترام حضور محمدم سجده کردم رو زمین .لرزش بدنم به وضوح احساس میشد.از رو زمین بلندم کردن.به قولم عمل کرده بودم،روسری سفیدی که روز عقدم سرم کرده بودم، همونی محمد واسم خریده بود روی سرم بود.محمد و همونجوری که هدیه گرفته بودمش هدیه کردم.امیدوار بودم که تو امانت داری خیانت نکرده باشم. تابوتشو گذاشتن رو باند فرودگاه .از خودم خسته بودم .
از اشکام خسته بودم .از اینکه نمیتونستم خوب نگاش کنم خسته بودم .دلم میخواست باهاش حرف بزنم .
قد تمام ثانیه های عمرم که نداشتمش نگاش کنم.ادمی که تا چند روز پیش دست تو دستش تو خیابونای شهر راه میرفتم و به وجودش افتخار میکردم الان تو تابوت بالای سر ماها بود .
زیر لبم گفتم
_خدایا خودمو به خودت میسپرم.به من صبر بده.
دست کشیدم رو چشمام تا اشکامو پاک کنم و بتونم جلوم رو ببینم .انگار فقط چشمای من بود و یه تابوت که رو زمین گذاشته بودنش.کارشون که تموم شد گذاشتنش تو امبولانس.قرار بود ببرنش.
قرار بود همه ی وجودمو با خودشون ببرن.میخواستم یه بار دیگه صورت ماهشو ببینم و ببوسمش...میخواستم بگم کجاست پس شفاعت نامه ی من؟
اخه نامرد انقد بد بودم که شفاعت نامه ام رو هم به دستم نرسوندی.من از حال خودم هیچی نمیفهمیدم.دنیا برام کما بود.
____
کنار تابوتش نشستم.وقتی سر تابوت و برداشتن جلو دهنم و گرفتم که صدای جیغم و نامحرم نشنوه.یه صورت مظلوم
مظلوم تر از همیشه...
منی که تو عمرم تو تشییع هیچ مرده ای شرکت نمیکردم تا جنازشو نبینم
کنار جنازه ی کی نشسته بودم؟
به زور دستامو اوردم بالا و گذاشتم رو پیشونیش که سربند کلنا عباسک یا زینب بهش بسته بود .دلم با دیدن صورت زخمیش خون شد.من طاقت نداشتم یه خار تو پاهای محمدم بره،برای خودمم عجیب بود چطور بعد ازدیدن صورت کبود و بی جونش تونستم زنده بمونم. کنار گوشش گفتم
_تو محمد منی؟آقامحمدم پس چرا دیگه نمیشناسمت؟شهادتت مبارک عزیزم
شهادتت مبارک.
آقامحمد چرا گونه ات کبوده؟ محمد چرا لبات کبوده؟آقامحمد چرا چشمات دیگه نگام نمیکنن؟تو رو خدا باز کن چشاتو یه بار دیگه .محمد تو رو خدا چشاتو باز کن ببینم چشاتو .دلم واسشون تنگ شده .
آقا محمدم موهات چرا پریشونه ؟
آقامحمد چرا نامرتبت کردن؟
محمد تو رو خدا پاشو ببینم قدو بالاتو
تو رو خدا حرف بزن بشنوم صداتو اصلا فقط یک کلمه بگو،یه بار دیگه صدام کن
به خدا همه ی نفسم رفت.محمد زینبت بی قراری میکنه.
محمد زیر چشمات کبوده،نکنه پهلوتم شکسته ؟محمد ببین الان حضرت آقا بهت افتخار میکنه،ببین الان دیگه شدی دردونه ی حضرت آقا.محمد الحق که به قول مادرت مرتضی ای .
مرتضیِ من شهادتت مبارک عزیز دلم.
سلام منم به خانم برسون .مرتضی دوستت دارم مرتضی!دستمو گذاشتم رو مژه هاش،مثل همیشه بلند،خوشگل و پرپشت. تو این حالتم چشاش دلبری میکرد.چه رازی داشت تو چشاش ؟
_خدا شهیدا رو از روی چشماشون انتخاب میکنه ...
آقامحمد چرا چشات خوشگل تر شده؟
لابد چشمات امام حسینو دیده اره؟
دستمو کشیدم به چشماش و زدم به صورتم .کل چادرم از اشک چشمام خیس بود . ابروهاشو با انگشت شستم مرتب کردم.انقدر اطرافم شلوغ میکردن که کلافه شدم . اخرشم نزاشتن باهاش خلوت کنم. هر کی بالا سرش جیغ میکشید. بابا خم شد و پیشونیشو بوسید . به موهاش دست کشید و زد به صورتش. مامان ،ریحانه ،علی ؛محسن هر کدوم یه سمت نشسته بودن کنارش.
خواستم بگم زینبمم بیارن باباشو ببینه که چشم افتاد به محسن که با گریه سمت پای محمد و بوسید و گفت
+داداش خاک پاتم سلام منم به حضرت زینب برسون
نمیدونستم اصلا زینب دست کیه
اصلا باید به کی بگم بچمو بیارن. به صورت محمد زل زدم. با تمام کبودی هاش از همیشه زیباتر بود.
خم شدم چشماشو،روی ابروهاشو بوسیدم.تو دهنش پنبه گذاشته بودن .
ادمی که همیشه دعا میکردم پیش مرگش شم که مرگشو نبینم،ادمی که با همه ی وجودم عاشقش بودم تا چند دقیقه دیگه ازم جداش میکردن و...
از گریه به سرفه افتاده بودم .
هر کاری میکردن که ازم جداش کنن نمیتونستن.خیلی دلم براش تنگ شده بود،حق داشتم که بعد از اینهمه روز سیر نگاش کنم ولی نمیزاشتن...
دستمو گذاشتم رو محسانش و صورتشو بوسیدم کنار گوشش اروم گفتم _به آرزوت رسیدی محمدم.خلاصه خیلی عاشقتم.
وقتی برگشتم دیدم زینب و اوردن پارچه ی سبز کنار صورت محمد و کشیدن به صورتش. دستای کوچولوشو کشیدن به محاسنش.زینب که تا ده دقیقه پیش منو میدید از ترس کلی جیغ میزد با دیدن باباش اروم شده بود .