eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 💞💞🕊 🖋 🌱 💥شهید همیشه روی آمادگی جسمانی خودشون کار میکردن هر روز به پیاده روی و ورزش پرداختند از ایشون پرسیدیم که حاج آقا شما چرا انقدر ورزش می کنید که فرزانه در پاسخ به ما گفتند: 💫ما اگر اعتقادمون اینه زمان (عج) به سرباز نیاز دارند باید ورزش کنیم و از آمادگی جسمانی برخوردار باشیم چون آقا سرباز تنبل نمی خواهند.❌ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🕊 29 📖ما در گردان عمار بودیم و عباس در گردان تخریب. یک روز برادر عباس پیش من امد وگفت: پاهای عباس ازشدت سرما درد میکند. تعجب کردم گفتم: یعنی چه؟ مگرچه درگردان تخریب نیست بپوشه؟! ازسهمیه بچه های گردان عمار ... 📚کتاب (ص176) 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ 📚 4⃣ •••♥️ 🌸کمتر از پنج سال داشتم، در یزد خشکسالی بود، یادم می آید اسفند ماه بود، پدرم بیل و مقداری گندم برداشت و راهی زمین شد من هم به دنبالش. بیل که می‌زد از زمین خاک بلند می‌شد! در عالم خودم گفتم: پدر این بذرها سبز نمی‌شوند ! باید زمین خیس باشد که گندم بکاری. 🍃هنوز چشمان اشک آلود مرحوم پدرم و جوابش را از یاد نمی برم! پسر کفر نگو، من دانه‌ها را زیر خاک می‌گذارم، هر چه روزی مور و حشرات باشد می خورند هر چه را هم خدا خواست سبز می‌شود! 🌸اسفند بدون بارش گذشت. فروردین و اردیبهشت آمدند و بدون باران رفتند. خرداد بود که به خودم گفتم؛ دیگر باران نمی آید می روم به پدرم می گویم دیدی گفتم بی‌خود گندم نکار سبز نمی‌شود! 🍃یک روز لکه‌ای ابر در آسمان پیدا شد، بارید و ... آن سال در روستای ما فقط پدرم بود که گندم برداشت کرد، به خاطر خشکسالی هیچ کس چیزی نکاشته بود. روزگار سختی بود. پدرم محصول را که برداشت قدری را برای آذوقه‌ی خودمان نگه داشت بقیه را به هر که نیاز داشت می‌داد. 🌸پیرمرد حرفش که به اینجا رسید در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و صدایش کمی می‌لرزید ادامه داد: 🍃امروز دعاهای فرج خودم و دیگران را در این خشکسالی غیبت، شبیه همان بذری می‌بینم که پدرم آن روزها به امید رحمت خدا کاشت و جواب گرفت!... 🌺 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
چگونه عبادت کنم_54.mp3
13.73M
❓ ۵۴ 🤲 حرف آخر ؛ ✍ عبادات مؤثر، آرام آرام، انسان را به منبعِ خیر، تبدیل می‌کنند؛ آنقدر که هر کجا هستند؛ منبع آرامش، مهربانی، خیرات و شادی برای دیگرانند. سؤال؛ بعد از اینهمه سال عبادات، ما چقدر منبع خیراتِ دیگرانیم❓ 👆 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸❣💞❣🌸🍃 🔶سلام بر علی های امام زمان همان هایی که ندیده امام خود را عاشقند💓 و برای آمدنش از جان مایه می‌گذارند ✅ 🔷شهید دهه که مظلومانه در راه دفاع از ناموس فدایی حق شد... داداش علی هوامو داشته باش ... 🌾 🌷 🌾مکتب شهیدان تا ابد ادامه دارد ✌️ 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ 📚 💥 0⃣1⃣ 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. 💢عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. 💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. 💢 درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. 💠 بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. 💢 میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. 💠 سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. 💢 چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. 💠 قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! 💢 از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. 💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! 💢 کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط آذوقه انبار می‌کنند. 💠 سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. 💢 دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟» 💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! 💢دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. 💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟» 💢 صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» 💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده باشی تا برگردم!» 💢 انگار اخبار به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» 💠 با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» 💢گوشم به حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
1_16361916.mp3
5.84M
🎵 شور ✨دلمو دست تو دادم یا حسین ✨وقتی دلتنگ شب جمعه میشم ✨شهدا میان بیادم یا حسین 🎤🎤 👌👌 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣این ٺڪرار و از گفٺن 🍃ویادآورے خاطرها ٺڪرار نفس ڪشیدڹ اسٺ ❣ٺڪرار سٺ ⭐️🕊💥⭐️🕊💥⭐️🕊💥⭐️ ❣و مرور مے ڪنم شب 🍃خاطره ها را و ٺکرار ❣خوش نفس ڪشیدڹ ها را 🌷 🌙 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹✨🍃🌹✨🍃🌹 ❣ ❣ 🌤دوباره جمعه و ما رهروان راه 💘 سر نشستیم تا بیایی😍 بیایی عقده از دل✨ها گشایی 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌼☘🌼☘🌼☘ 🌾روزی دیـگر و صبحـى🌤 دیـگر و تازه‌تر از دیـروز با شما . . .😍 🌸🍃 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
♦️شهیــدی ڪہ نه پدرش را دید و نه پسـرش را ...💔 🔰پدرش در والفجر۹ درسلیمانیه عـراق به شهـادت رسید و پیڪر مطهرش حدود ۱۰ سال بعـد برگشت... دو ماه بعـد از شهـادت پـدرش به دنیا آمد و پـدر شهیدش را هرگز ندید...❌ 🔰پسر خـودش نیز دو مـاه بعد از به دنیا آمد و او هم پدرش را ندید ... سجـاد در آذرمـاه سال ۹۱ براثر انفجــار درحین سازی گلـوله های عمل نکرده به فیـض شهادت نائل آمـد . 🔰وقتی بالای سرش رسیدند درحالیکه یک دستش 🖐قطع شده بود و غـرق به خـون💔 بود فقط ذڪر یا حسین(ع‌) بر لب داشت...😞 🌾مهربان بود، با صفا بود، خاکی و بی ادعا بود و ... 📝 فرازی از دستنوشته شهید: «قافله سالار شهــدا حسین(ع) است پروردگارا مرا به این قافله برسـان» 🌷 (ع) (ع) 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
• •🌙 • • 🥀 یہ‌نشدن‌هایے‌هسٺــ کہ‌اولش میشے ولے‌بعدا‌میفهمے‌چہ‌شانسے‌اوردے‌کہ‌نشد❗️ 🌻خدا حواسش ڪہ‌اگہ‌ٺو باشے رو‌برات‌رقم‌میزنہ.... ...😍 .................♡.................‌ 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Page280.mp3
676.6K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم ✨سوره مبارکه نحل✨ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🕊حاج احمد🕊 دلتنگی‌های😰 ما از رخت بر بستن قوت قلب‌هامان 💔به جایی رسیده است که آرزوی مرگ می‌کنیم نه آرزوی شهادت. دنیا🔮 برای راحت طلبان جای بسیار خوبی است؛ جایی نرم، گرم و تمیز. با پاییز عاشق 😍می‌شوند و با بهار فارغ😕. اما ما از عشق‌های❤️ ازلی‌مان دست نکشیده‌ایم. آخ که این روزها دلتنگ هم‌سنگرت😭 هستیم. حاج قاسم رفیق گرمابه و گلستان‌ات. کسی که در حرف‌هایش فقط به تو غبطه می‌خورد؛ به اخلاصت، به ایمانت💗، به شجاعتت. آخ که دل می‌گیرد و از دست✍️ جز نوشتن بر نمی‌آید. چه خوب دست رفیقت را گرفتی مثل خودت سوخت ، ارباً اربا شد و در عبای ولی‌اش کفن شد😭 دل‌هامان❣️ خون است از کسانی که راهمان را انکار می‌کنند از کسانی که ملامت می‌کنند. حاج قاسم رسید به تو🥀، به تویی که آرزویش😍 بودی. مرام و منش تو خیلی ها را آسمانی🕊 کرده، یادم است از محسن حججی که می‌خواندم؛ گفته بود، کارش را از موسسه تو آغاز کرده و هرهفته با موتورش می‌آمد و سر مزارت🥀، سرساعت به تو سلام می‌داد. همه از آخرالزمان فرار می‌کنند. آنها که بال🕊 شهادت دارند می‌پرند، آنها که پای دویدن 👣دارند می‌دوند. اما حاج احمد، ترکش گناه، من را قطع نخاع کرده؛ نه دستانم و نه پاهایم هیچکدام طاقت تحمل بار سنگینم را ندارند؛ چه برسد در راه تو رفتن😞 و پریدن از قفس تن. نویسنده: محمدصادق زارع 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌱✨کلام‌شهید✨🌱 🌳وقتےبہش میگفتیم چرآ گمنآم کآر میکنے میگفتـ : 🌴ای بابا همیشہ کارےکن کہ اگہ تو رو دید خوشش بیآد نہ مردم ... (: 🕊✨ ••🌱•• 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
♥️ 💠در فرودگاه دمشق نماز جماعت خواندیم. نماز که تمام شد، یک نفر از پشت سر گفت: نماز دوم را با تاخیر بخوانیم؛ حاج قاسم بود. ... 👆 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣✨❣✨❣✨❣✨❣ 🌸🍃مولای من، 🌸🍃حال و احوال 💞ها ؛ به خوب نیست ؛ 🌸🍃ای پیٖرترین تاریخ ، بیا ؛ صاحِبُ الْفَتْحِ وَ ناشِرُ رایَةِ الْهُدى .... 🌸🍃 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - جمعه ها فرصت خوبی برا چشمای منه - جواد مقدم.mp3
11.25M
❣✨❣ 🌸جمعه هافرصت خوبی براچشمای منه 🍃انتظار مرحم و تسکین برا غمهای منه 🎤 جواد_مقدم 🌸 🍃اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh