eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
‏شهدا رفاقت های قشنگی داشتند.... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره ای جذاب حسین کاجی از حاج قاسم سلیمانی؛ وقتی اسطوره مقاومت مانند زنان هق هق ‌می‌کرد 🔹حاج قاسم ، مهدی زین‌الدین را اسطوره اخلاق می‌دانست 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📜بخشی ازوصیت نامه شهید مدافع حرم شهید حمید محمدرضایی: 🍃وصیت من به برادران و فرماندهان و همکاران عزیزم این است که شما را به خدا قسم می‌دهم که در شناخت وظیفه‌تان قصور و در انجام آن کهولت نکنید و در ایثار و گذشت دریغ نکنید و حق را فدای مصلحت نکنید که حق باقی است و مصلحت زود بگذرد. 🍃و از زبان من به برادران بفرمایید به شمایی که لحظه به لحظه عمرتان در سند اعمالتان ضبط می‌گردد و به شما قسم می‌دهم که دست از بعضی از افکارتان را بردارید و زیاد خود را فهمیده ندانید و رفتار با برادرانتان خویش شایسته باشد و کاری کنید که خداوند راضی باشد نه هیچ کس دیگر... . 🍃در پایان از شما همکاران درخواست دارم که از قصور بنده و خطاهای بنده بگذرند و مرا حلال کنند به خاطر خداوند مرا حلال کنید که خداوند بخشاینده مهربان است. ✨خدایا تو آن کسی هستی که عطا کردنت از محرم کردنت بیشتر است. 🌷هدیه به روح مطهرش صلوات🌷 🌹 🕊 🦋شهادت: ۱۳۹۴/۲/۲۴،تدمر،سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰 | 💠شهید حسین ادبیان ۲۰ مرداد ۱۳۳۰ در روستای مرادحاصل از توابع شهرستان کرمانشاه به دنیا آمد. تبعید شدن به مریوان و پاوه از نتایج مبارزات «حسین ادبیان» در زمان طاغوت بود. در کرمانشاه «کومله» و «دموکرات» برایش چوبه اعدام آماده کرده بودند. با درجه سرهنگ دومی در لشکر ۸۱ زرهی ارتش و در تیپ دوم، فرماندهی گردان ۱۶۶ را به عهده داشت و مدت ۱۲ ماه در جبهه‌ها حضور داشت. در فاصله زمانی ۲۰ فروردین تا پنج اردیبهشت سال ۵۹ در سمت فرمانده گروه رزمی بهمن با کمال شجاعت تمامی ماموریت‌های رزمی را انجام داده.به علت انجام رشادت در کردستان و رشادت‌های منطقه غرب به یک درجه ارشدیت مفتخر شد. سرانجام دوم اردیبهشت ۱۳۶۰ در منطقه سرپل ذهاب و در محل بازی دراز در حوالی ارتفاع ۱۱۵۰ به شهادت رسید. 🌷شهید حسین ادیبان🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
در جهاد فی‌سبیل‌الله که باشی خوابش هم می‌ چسبد ! حتی اگر در این وضعیت باشی ... 🦋 🌿 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش جواد هست🥰✋ *اولین شهید مجلس*🕊️ *شهید جواد تیموری*🌹 تاریخ تولد: ۱۷ / ۵ / ۱۳۷۰ تاریخ شهادت: ۱۷ / ۳ / ۱۳۹۶ محل تولد: تهران محل شهادت: تهران *🌹برادرش← جواد گاهی می‌گفت: «بالاخره من یک روز برای دفاع از حرم، می‌روم سوریه»🌙 و بعد هم کمی مکث می‌کرد و می‌گفت: «نگرانم مادر نتواند رفتن من را تحمل کند.»🥀جواد پاسدار محافظ مجلس بود،💫 از سال ۹۰ وارد سپاه حفاظت انصار شده بود🌙مردی بی ادعا، مداح بود برای اهل بیت مداحی میکرد🎤« صبح 17 خرداد سال 96 بود که اولین حمله داعش به خاک ایران اتفاق افتاد.»💥جواد در حین بازرسی مردمی بود که وارد مجلس می‌شوند🌙در همان حین تروریست‌ها وارد شده و از پشت به مردم تیراندازی می‌کنند،💥این تروریست‌های تکفیری از همان دار و دسته یزیدند❌ از پشت به جمعیت تیراندازی کردند،🥀همان لحظه کسی را که بازرسی می‌شده می‌زنند💥و بعد هم جواد و خیلی از دوستانش را می‌زنند.🥀 برادر من چون بر اثر جراحت به زمین می‌افتد،🥀بالای سرش رفته و برای تیر خلاصی به سرش هم شلیک می‌کنند.🥀« ۲۸ خرداد ماه یعنی چند روز بعد از این حادثه بود که سپاه با حمله موشکی🚀به مواضع داعش در دیرالزور سوریه انتقام حمله عوامل داعش در خاک ایران را گرفت..»💫 برادر بزرگمان (شهید رضا) در عملیات مرصاد توسط منافقان شهید شده بود،🕊️برادر کوچکمان هم (جواد) توسط منافقان در شهر تهران و در مجلس شورای اسلامی💫 در دفاع از امنیت کشور و مردم شهر شهید شد.*🕊️🕋 *شهید جواد تیموری* *شادی روحش صلوات* 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت رگبار گلوله‌های داعش را به‌ وضوح میشنیدیم. دیگر حیدر هم ڪمتر تماس میگرفت ڪه درگیر آموزشھای نظامی برای مبارزه بود و من تنھا با رؤیای شڪستن محاصره و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم. تا اولین افطار ماه رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم ڪنم دیدم دیگر آب‌ زیادی در دبه ڪنار آشپزخانه نمانده‌است. تأسیسات آب آمرلی در سلیمان‌بیڪ بود و از روزی ڪه داعش این منطقه را اشغال ڪرد، درلوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یڪ لیوان آب باقی مانده بود ڪه دلم نیامد برای چای استفاده ڪنم. شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را ڪم ڪرده و برای سیر ڪردن یوسف مجبور بود شیرخشڪ درست ڪند. باید برای افطار به نان و شیره توت میڪردیم و را برای طفل شیرخواره خانه نگه میداشتم ڪه‌ ڪتری را سر جایش گذاشتم و ساڪت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساڪت ڪنیم و از فردا ڪه دیگر شیر حلیه خشڪ میشد، باید چه میڪردیم؟ زن عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند ڪه ساڪت سر به زیر انداخت. عمو قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود ڪه امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشڪ از چشمانش روی صفحه قرآن چڪید. در گرمای۴۰ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز ڪشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد ڪه چند روزی میشد با انفجار دڪلھای برق، از ڪولر و پنڪه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر میماندم. یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش ڪند ڪه خودش هم به گریه افتاد.خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشی‌ها میجنگید و احتمالا دلشوره عباس طاقتش را تمام ڪرده بود. زن عمو اشاره ڪرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش ڪند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید ڪه حلیه سر جایش ڪوبیده شد. زن عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید ڪه فریاد عمو میخڪوبش ڪرد : _نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن! ڪلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین ڪوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شڪست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید ڪه خرده‌های‌شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود. زن عمو سر جایش خشڪش زده بود و حلیه را دیدم ڪه روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میڪرد نمیتوانست از پنجره دورشان ڪند. حلیه از ترس میلرزید، یوسف یڪ نفس جیغ میڪشید و تا خواستم به ڪمڪشان بروم.... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت و تا خواستم به ڪمڪشان بروم غرش انفجاربعدی، پرده گوشم را پاره ڪرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر ڪرد. در تاریڪی لحظات نزدیڪ اذان مغرب، چشمانم جز خاڪ و خاڪستر چیزی نمیدید وتنها گریه‌های وحشت‌زده یوسف را میشنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا ڪردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میڪشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاڪ در تاریڪی اتاقی ڪه چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم ڪه نجوای نگران عمو را شنیدم : _حالتون خوبه؟ به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی ڪابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا ڪردم و همین ڪه نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند. پیش از آنکه نور را سمت زن عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه ڪرد : _من خوبم، ببین حلیه چطوره! ضجه‌های یوسف و سڪوت محض حلیه در این تاریڪی همه را جان به لب ڪرده بود؛ میترسیدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیڪردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش میڪرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم ڪه خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم رادر هم ڪوبید و شیشه جیغم در گلو شڪست. در فضای تاریڪ و خاڪی اتاق و با نور اندڪ موبایل، بلاخره حلیه را دیدم ڪه با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بیرمق شده وبه نظرم نفسش بند آمده بود ڪه موبایل از دستم افتاد و وحشت‌زده به سمت‌شان دویدم. زن عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین ڪه سر و شانه حلیه را از زمین بلند ڪردم زن عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون ڪشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه ڪنم. زن عمو میان گریه حضرت زهرا﴿س﴾ را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تڪان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود ڪه نفس من برنمیگشت. زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میڪردم تا چشمانش را باز ڪند. صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد : _نترس! یه مشت آب بزن به صورتش به حال میاد. ولی آبی در خانه نبود ڪه همین حرف عمو روضه شد و ناله زن عمو را به "یاحسین" بلند ڪرد. در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای ڪه بیامان شهر را میڪوبید، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با و افطار ڪردیم. نمیدانم چقدر طول ڪشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی.... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سـلام_آقـا_جان♥️✋🏻 ایــاڪ نـعبـد و ایــاڪ نـستـعـین یـعنـے سـلـآم مـسجـد مـولآے آخـریـن اےجـمڪران‌بـگوڪجـاست‌آخـریـن‌امــید ایـن الشـموس الطـالعه ایـن مــه جـبـین:) ‌‌‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
جبهه! گــردان! و خاکـــریز! است... ما با هم شده ایم تا همدیگر را ... 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح به مناسبت سالروز وفات آیت الله بهجت🍂🖤 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
▪️إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ▪️ 📌به مناسبت سالروز وفات 🕯حضرت آیت_الله_بهجت 🕯تاریخ تولد : ٢ شهریور ۱٢٩۵ 🏴تاریخ وفات : ٢٧ اردیبهشت ۱٣٨٨ 🕯مزار : حرم حضرت معصومه (س) 🏴━⊱🕯⊰━🏴 دنیا جای عجیبی ست، سرزمین دگرگونی و جابجایی ها، جایی که در آن چشمانی می‌بینند و چشمانی خرما. چشمان خدایی به دنیا 🏴━⊱🕯⊰━🏴 و دلبستگی هایش کاری ندارند. چشمان دنیایی اما غرق در زرق و برق. 🏴━⊱🕯⊰━🏴 گذرگاه است؛ همه می‌خواهند به هر قیمتی زندگی کنند واندک اند کسانی که ..... زندگی می کنند تا قیمت پیدا کنند می آیند تا بیاموزند به ما مشق_عشق را. 🏴━⊱🕯⊰━🏴 جاذبه زمین را یارای جذب کردنشان نیست چرا که دلهایشان جز در 💨آسمان آرام نمی گیرد. می آیند و میشوند عارفِ عاشق، نامشان میشود بهجت💥 و راهشان مسیر رسیدن به معبود میشوند آیت خدا بر روی زمین از بادیه سرمستانند و جایشان اینجا نیست. 🏴━⊱🕯⊰━🏴 👌می آیند و می‌شوند حقیقت هستی اشرف_مخلوقات، دلشان اما قرار ندارد مقصد اینجا نیست و دل این را میداند پس در غروبی بار می‌بندند و پرواز می‌کند سمت قرارگاه دلهای بی قرار. ما میمانیم و دنیایی که دیگر رنگه......ــ خاتم_العرفا را به خود نمیبیند. 🏴━⊱🕯⊰━🏴 هدیه به پیشگاه ائمة المعصومین علیه السلام، علما....آیت الله العظما بهجت فومنی با_ذکر_زیبای_صلــــــــــوات🕯 . 🍀@shahidNazarzadeh🍀
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید محمد عبدی🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🎁به مناسبت سالروز تولد 🌷شهید_محمد_عبدی 🌸تاریخ تولد : ۲۷ /۲/ ۱۳۵۵ 🌷 شهادت : ۱۶ /۱۱/ ۱۳۷۷🌴 سیستان 📌تاریخ انتشار : ۲۶ /۲/ ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : بهشت زهرا تهران ‌-------⚘•؛❁؛•⚘------- ‍ 👌می‌گفت: اگر ادعای شیعه ی حضرت زهرا(س) رو دارم💥 باید از ناحیه سینه یا پهلو ⚡ش_ه_ی_د⚡ بشم، اگه یکی از این دو نشونه رو نداشتم، بدونید ش_ه_ی_د نیستم، یه مرده‌ام مثل همه مرده های دیگه، فقط ادای شیعه ها رو در میارم همین. ‌-------⚘•؛❁؛•⚘------- این اواخر، دست به دامن حاجی شدی، که برای شهادتت دعا کند و او گفت: دعا میکنم که شهید نشی، تو باید بمونی و بچه های مردم و سر و سامان بدی. ولی تو بی‌تاب و تشنه بودی، تشنه سعادت، بی‌تاب شهادت‌‌. ‌-------⚘•؛❁؛•⚘------- این حرف ها سرت نمیشد، آدم عاشق نمی‌تواند دوری معشوق را تحمل کند و تو عاشق شده بودی، عاشق معبودت، بیقرار بودی برای وصال... آرزو داشتی مانند مادر پر بکشی یا از ناحیه سینه یا پهلو... ‌-------⚘•؛❁؛•⚘------- و چه خوب مادر تو را خرید، شدی شیعه واقعی حضرت مادر همانطور که میخواستی. بالاخره به معشوقت رسیدی، راستی مادر را دیدی... ‌-------⚘•؛❁؛•⚘------- اگر دیدی سلام ما را هم برسان بگو که جا مانده ایم و بیقراریم... بگو که شفاعتمان را کند این حضرت_مادر ‌-------⚘•؛❁؛•⚘------- خدایا مستجاب کن دعایی🙏 رو که جزتو کسی را قادر به اجابتش نیست ادرکنا ....یاقیاس المستغیثین . کوتاهترین دعاااااا برای بزرگترین آرزو . ⛅أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج⛅ . ارواح_مطهر_شهدا_را_یاد_کنید_با_صلوات . ❄@shahidNazarzadeh
می‌گویند ما که رفتیم اینک شما و دنیایتان شهدا دست ماراهم بگیرید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 لحظه اعلام خبر شهادت شهید مدافع حرم علیرضا بابایی 🌹 به دختر کوچکش💔 📎صبوری دل فرزندان شهــدا صلوات🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شھـادت ... همین‌است‌دیگر . . ! بہ‌ناگہ،پنجرھ‌ا؎بازمیشود بہ‌سمت‌بھشت . . مھم‌تویۍڪہ‌چقدر ازدلبستگۍها؎این‌طرفِ‌پنجرھ دل‌ڪَنـدھ‌ا؎! ..シ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💚شهید 💚 از شهدای بهزیستی استان مازندران که با یک _زیر پیراهن_ راهی جبهه شد و هیچکس در جبهه نفهمید كه او خانواده ای ندارد. کم سخن می گفت و با سن کم سخت ترین کار جبهه یعنی *بیسیم چی* بودن را قبول کرده بود. سرانجام توسط منافقین اسیر شد برگه و کدهای عملیات را قبل از اسارت خورد و منافقین پس از شهادت رساندن وي ، برای به دست آوردن رمز و کد های بیسیم سینه و شکمش رو شکافتند ولی چیزی نصیب آنها نشد ...!😇💔 یادمان باشد روي سفره چه کسانی نشسته ایم و این نظام اسلامی امانت شهدای مظلوم است!!!💔 🌷🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 ♡وَ رَبُّکَ الغَفُورُ ذُوالرَّحمَه♡ (آیه ۵۸ سوره کهف) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋ *فرمانده اطلاعات عملیات لشڪر ۱۱ حضرت امیرالمومنین(ع)* *شهید علی بسطامی*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۲ / ۱۳۴۲ تاریخ شهادت: ۷ / ۳ / ۱۳۶۷ محل تولد: اَما، ملک‌شاهی،ایلام محل شهادت: مهران *🌹همرزم← علی بسطامی یکی از مسئولان زبده­‌ی واحد اطلاعات- عملیات لشکر 11 امیرالمؤمنین(ع) بود🌙او شب­ها گرسنه می­خوابید🥀و می­‌گفت: “سزاوار نیست، رزمنده‌ه­ا گرسنه بخوابند و من سیر بخوابم🌙او آخرین نفری بود که پتو و کیسه­ خواب تحویل می­گرفت💫 و برای خودش نازکترین پتو را انتخاب می­کرد🥀نصف شب­ها اگر متوجه می­شد که کسی از همرزمانش احساس سردی می­کند پتوی خود را روی او می­کشید🌙همرزم← با یکی از فرماندهان به سمت خاکریزهای مرز راه افتادیم🍂 وقتی به آن­جا رسیدیم، به ما گفت: کنار خاکریز بمانید تا شما را خبر کنم🍂 از ما فاصله گرفتند و به سمت جلو حرکت کردند💫 حدود ده،پانزده دقیقه گذشت و هنوز برنگشته بودند🥀دچار دلشوره شدیم🥀در همین موقع صدای انفجاری به گوش رسید💥 از خاکریز پایین رفتم صدایش زدم؛ اما جوابی نشنیدم🥀همچنان که در حال جست­جو بودم، متوجه شدم، داخل بوته­‌ها🎋و علفزارها افتاده است🎋علت شهادتش انفجار مین والمر بود💥دو ترکش از ترکش­ها به سر🥀و پیشانی‌اش اصابت کرده بود🥀و همان دو ترکش موجب شهادتش شده بود*🕊️🕋 *سردار شهید علی بسطامی* *شادی روحش صلوات* 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین ڪه یوسف را در آغوش ڪشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع ڪرد تا از شیشه و پنجره و موج انفجار دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود ڪه رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند. در این دو هفته محاصره، هر از گاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود ڪه بی‌وقفه تمام شهر را میڪوبیدند. بعد از یک روز روزه‌داری آن‌هم با سحری مختصری ڪه حلیه خورده بود، شیرش خشڪ شده و با همان اندڪ آبی ڪه مانده بود برای یوسف شیرخشک درست ڪردم. همین امروز زن عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود ڪه عمو مدام با یک لقمه نان بازی میڪرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه ڪرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود ڪه نمیدانستم آبی برای افطار دارد یا امشب هم با لب خشڪ سپری میڪند. اصالا با این باران آتشی ڪه از سمت داعشی‌ها بر سر شهر میپاشید، در خاڪریزها چه خبر بود و میترسیدم امشب با خون گلویش روزه را افطار ڪند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میڪردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا این‌همه وحشت را با عشقم قسمت ڪنم و قسمت نبود ڪه پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود ڪه این چند روز در مصرف باتری قناعت ڪرده بودم بلڪه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود ڪه آن هم تمام شد و خانه در تاریڪی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر ڪه ما زنها هر یڪ گوشه‌ای ڪِز ڪرده و بیصدا گریه میڪردیم. در تاریڪی خانه‌ای ڪه از خاڪ پر شده بود، تعداد راڪت‌ھا و خمپاره‌هایی ڪه شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم انفجار بعدی در ڪوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های ڪوتاه قرآن را میخواند، زن عمو با هر انفجار صاحب الزمان﴿عج﴾ را صدا میزد و به جای نغمه مناجات سحر، با همین موج انفجار و ڪوالڪ گلوله، نیت روزه ماه مبارڪ رمضان ڪردیم. آفتاب ڪه بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شڪسته، کف حیاط از تڪه‌های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا میرفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور جنگ داغتر و ما نه وسیله‌ای برای خنڪ ڪردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود ڪه حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدمدافعان شڪسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم..... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت اما نمیدانستم داغ شھادت عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت اسارت! ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر ڪارمان از ترس گذشته بود ڪه از وحشت اسارت به دست داعشی‌ها همه تن و بدنمان میلرزید. اما غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد ڪه به سمت ڪمددیواری اتاق رفت، تمام رختخواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی ڪه به گلویش مانده بود، صدایمان ڪرد : _بیاید برید تو ڪمد! چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در ڪمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن عمو داخل ڪمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد : _اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمیخوره! اما من میدانستم این ڪمد آخرین سنگر عمو برای پنھان ڪردن ما دخترها از چشم داعش است ڪه نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌ھای قلب عاشقش را در قفسه سینه‌ام احساس ڪردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شھر را اشغال ڪرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟ عمو همانجا مقابل در ڪمد نشست و دیدم چوب بلندی را ڪنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما دفاع ڪند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد ڪه دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه ڪرد : _بیاید دعای توسل بخونیم! در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، ڪلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از اهل بیت﴿؏﴾تمنا میڪردیم به فریادمان برسند ڪه احساس کردم همه خانه میلرزد. صدای وحشتناڪی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس ڪرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده ڪه عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میڪرد ڪه عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد : _جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون میڪنن! داعش ڪه هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه ڪسی به ڪمڪ مردم در محاصره آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود ڪه نفس ما بالا آمد و از ڪمد بیرون آمدیم. تحمل اینھمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میڪرد و من میدیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا میزند ڪه دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه ڪردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود ڪه یوسف را تڪان میداد و مظلومانه گریه میڪرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم ڪرد ڪه عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش میڪرد و من با زبان روزه جام شادی را سر ڪشیدم ڪه جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل پروانه دور عباس میچرخیدیم ڪه از معرڪه آتش و خون، خسته و خاڪی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع میسوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و میدید... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh