┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄
دست ادب بر روی سینه می گذاریم
السَّلامُ عَلَى الْقآئِمِ الْمُنتَظَرِ و الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ
سلام بر قیام کنندهاى که انتظارش کشیده مىشود و (سلام بر) عدل آشکار
سلامی می دهیم از روی اخلاص
سلامی را که دلتنگی در آن باشد نمایان
ز لب های عزیرت گر جوابی بشنویم ما ؛
چه حسی می نشیند در میان سینه هامان
پس :
🌸السَّلامُ عَلَیکَ یا صاحِبَ الزَّمان✋🏻
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهـادت ...
اجر کسانی است که در زندگی خود
مدام در حال درگیری با #نفس_اند
و زمانی ڪه نفس سرڪش خود
را رام نمودند،
خداوند به مزد این جهاد_اڪبر،
#شهادت را روزی آنان خواهد کرد
امیر مبارزه با نفس: شهیدابراهیمهادی
سلام بر پهلوان بی مزار❤️
#سلام به شما
#صبحتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✴بسم_رب_الشهدا_و_الصدیقین✴
💉به مناسبت سالروز تولد
✴شهید_مهدی_مالامیری
✅تاریخ تولد: ۲۶ خرداد۱۳۶۴
✅تاریخ شهادت: ۳۱ فروردین ۱۳۹۴
🥀مزار یادبود: قم
🍀بهار، مفتخر به داشتنِ توست. بیست و ششمین روزِ خرداد را به نامت آذین بسته اند تا در قلب بهار درخشان و جاودانه بمانی♡
👌تربیت شده در خانواده ای متدین. پدر و مادری حسینی که تربیتشان ذره ذره عشق را با تو عجین میکرد!
↙زیرِسایه مادرِ عالم، در 🏢مدرسه فاطمی مشغول 📖طلبگی شدی! با عشق درس میخواندی! طوری که راهِ ده ساله را، هشت ساله به پایان بردی و شدی شاگردِ مکتبِ بزرگان🌺
⬅خوشرویی، آراستگی، دوری از ریا، جاذبه قوی بود برای جذب جوانان. طبق فرمایش رهبری، زندگیات آمیخته ای بود از 📘تحصیل تهذیب، ورزش.
🚶پدر دو دختر بودی، 💥بشری و 💥فاطمه، و همین مهرِ پدری نگذاشت لحظهای بیتفاوت از ظلمی که به بچه ها و مظلومان میشود بگذری! دل نازک بودی! طاقت شنیدن ناله های جانسوز کودکان ⛳سوریه و عراق را نداشتی پس دخترانت را به مادرشان و هر سه را به حضرت ارباب سپردی و راهی شدی.
📝در گوش مادر زمزمه کردی: "نمیتوانم در کنار 💞همسر و 👭فرزندانم باشم در حالی که در مقابل چشم 👀کودکان👬 سوریه و عراق، والدینشان سر بریده میشوند"😔
🎾کار خوب، تدریس، حقوق و زندگی آرام، هیچکدام پایِ رفتنت را سست نکرد! گویی آن سوی مرزها، چیزی انتظارت را میکشید که تو به شوقِ وصلش بال و پر میزدی.
⬅به قولِ خودت رفتی تابه "حاصل آموخته هایت" برسی. در "سی و یکمین" روز فروردین رها شدی. در روزِ میلادِ مولایت، امامِ باقر (ع)؛ اولین روز ماه رجب.
👌گفتی زحمت 🌷تشیع پیکرم را به کسی نمیدهم و چند سالی است که پیکرِ پاکت، مهمانِ سرزمینِ شام است. در "دَرعا" مانده ای. گویا توانِ دل کندن از ⛳سوریه و بانویش را نداری!
⬅هرجا خوشی همانجا باش اما. اینجا دو دختر چشمِ به راهِ آمدنت نشسته اند. بشری بعد از شنیدن خبر پروازت 😡تب کرد! تبی که هیچ دکتری علت و درمانی برایش نداشت! دکتری گفت: تبِ بیپدری است. ببریدش، خودش خوب میشود.
تبِ جسمش قطع شده اما تبِ دلش...؟ گمان نکنم😔
🌹دختران_بابایی_اند، برگرد و تنها یک بغل، بابایشان باش
🔆شهادتت_مبارک؛ پدر دختران👭
.
ختم صلوات برای سلامتی وتعجیل درامرفرج مولامون...
هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_مدافع_حرم_آل_الله......
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
همسرش میگفت:
هر وقت چای می ریختم می آوردم، میگفت:
بیا دو سه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!
"شهید محمد حسین محمد خانی"
#شهیدانه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید مهدی ذاکر الحسینی 🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷 بسم رب الشهدا والصدیقین🌷
✅به مناسبت سالروز شهادت
✅شهید_مهدی_ذاکرالحسینی
✅تاریخ تولد: ۲۷ /۶/ ۱۳۶۳
✅تاریخ شهادت : ۲۶ /۳/ ۱۳۹۵
✅تاریخ انتشار: ۲۵ /۳/ ۱۴۰۰
🕊محل شهادت :حلب_سوریه
🥀مزار شهید: جاویدالاثر
🚪۲۷ شهریور ۶۳،مادر برای اولین بار لمس کرد حس شیرین داشتنش را. در دامان پر مهرش بزرگش کرد.
💉به دبیرستان رفت و پس از آن، ادامه زندگی را در لباس سبز پاسداری سپاه گذراند.
💉آموزشهای تکاوری را تا سال ۸۳ به پایان رساند. تکاور بودن لذت خاصی داشت برایش. ✅مردان خدا در پی خاصهای دشوار هستند.
✅مظلومیت و ناتوانی مردم عراق را که دید، دل کوچکش راضی نشد که او در تهران در آسایش باشد و آنها، هر لحظه بیم🔥 فروریختن خانههایشان بر سرشان، معنی آسایش را از یادشان بُردهباشد.
✅رفت و چندی بعد با جراحتی در ناحیه پایش برگشت.
مدت کوتاهی بعد، اینبار نغمه طلب یاری امامش، از سوریه به گوشش رسید.
✅و اما دفعه بعد، همان دفعهای که امام حسین(ع) دعوتنامهای خصوصی برایش فرستاد. ویژه دعوت شده بود...
به مادرش گفت:«مادر! اینبار امام حسین(ع) مرا طلبیده.» مگر میتوان ✌لبیک گوی دعوت امام نبود؟!
✅عبادتهای عاشقانهاش با خدا را همیشه در خلوت انجام میداد. خدا هم تحقق آخرین خطوط زندگیاش را در خلوت رقم زد.
✅در جنوب حلب بودند. همه را به عقب فرستاد، اما خود برای مراقبت از آنها ماند. در کنار ساختمانی پناه گرفته بود که 👹تکفیری ها آن را بر سرش ویران کردند و مادری را از دوباره دیدن حتی پیکر فرزندش محروم کردند.
👌چه زیبا شکل گرفت عاشقانه آخرش با خدا. به راستی که میهمان ویژه حسین(ع) بود.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهدا_در_قهقهه_مستانه_شان_و_در_شادی_وصلشان_عند_ربهم_یرزقون_اند
#شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید
#شهدای_مدافع_حرم
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
تسبیحات حضرت زهرا سلام الله رو بدون تسبیح بگید
با بند بندهای انگشت که بگی روز قیامت همینا به حرف میان شهادت میدن که باهاشون ذکر گفتی...!!
شهید حمید سیاهکالی مرادی🕊🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید اسدالله ابراهیمی 🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷بسم_رب_الشهدا_و_الصدیقین🌷
✅به مناسبت سالروز شهادت
✅شهید_اسدالله_ابراهیمی
✅تاریخ تولد ⬅ /۱/ ۱۳۵۲
✅تاریخ شهادت ⬅ ۲۶ /۳/ ۱۳۹۵
✅تاریخ انتشار ⬅ ۲۶ // ۱۴۰۰
🕊محل شهادت⬅ حلب_سوریه
🥀مزار یادبود⬅ بهشت زهرا
⬅همه چیز را آماده کرده بود هم🎒 ساکش را هم دلش را📱گوشی اش را در دست گرفته بود و زمان✅ هشدار را برای بار چندم با وسواس چک می کرد.با قندی که در دلش آب می شد برای دعوت فردا چشم هایش را بست تا زودتر✨ سحر برسد و وقت✈ پرواز او سوی ⛳حرم برسد.
⬅اما کمی آنطرف تر ، کسی با دیدن 🎒ساک آماده ی گوشه اتاق 😔بغض کرده بود و با دیدن لباس هایی که بوی خداحافظی می دادند ، صدای ترک های دلش را می شنید .
💔دل کندن برای او که در دنیا،دار و ندار ِ دلش اسدالله بود سخت بود.نه مادری داشت که بتواند غم رفتن آرام جانش را با او شریک شود و نه پدری که پشت و پناه روزهای بدون حضور🚶 مرد خانه اش باشد.آنقدر فکر کرد به روزهایی بدون همسرش که با چشم های 😪تر تصمیم گرفت چاره ای بیندیشید برای جاماندن و نگه داشتن پدر بچه هایش در کنار خودش و 👬فرزندانش.
⬅با فکری کوچک خودش را برای دقایقی زودتر از بیدار شدن اسدالله آماده کرد.با صدای ✅هشدار بیدار شد نمازش را خواند و تمام هشدارهایی که قرار بود شریک_دلش را برای رفتن به✈ فرودگاه بیدار می کرد ✨خاموش کرد.به قول خودش نهایتا یک نماز_صبح از او قضا می شد و ساعاتی بعد او فقط غم جاماندن داشت.شاید تلاش می کرد که چند روز بیشتر اسدالله برای او همسری کند و برای فرزندانش پدری.اما کار خدا را ببین که دقایقی بعد از خاموش شدن هشدار📘 کتابی از کتابخانه مامور شد برای افتادن بر روی عسلی، هم عسلی شکست هم رویاهای بافته شده خانم خانه.
⬅اسدالله در میان بهت و ناباوری بیدار شد و چرای خاموش شدن هشدار ها را موکول کرد به بعد .به قدر پوشیدن لباس و خواندن نماز وقت داشت و پس از آن راهی✈ فرودگاه شد.🕊کبوتر خو گرفته با ⛳حرم پرواز کرد و مزد بال زدن هایش را در سرزمین عشاق گرفت و پیکرش را سرزمین حلب به💔 آغوش کشید . نه نقشه های نقش بر آب شده همسرش و نه هشدارهای ساکت شده ی زودتر از موعد نتوانست مانعی برای🚶 رفتنش شود.
⬅گاهی خدا دعوت می کند ناز می کشد ناز می خرد و عاقبت_بخیر می کند.
📝تا_ز_معشوقه_نباشد_کششی
کوشش_عاشق_بیچاره_به_جایی_نرسد....
ختم صلوات برای سلامتی وتعجیل درامرفرج مولامون...
هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_مدافع_حرم_آل_الله......
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 استوری | خیلی خستهام. سی سال است که نخوابیدم اما دیگر نمیخواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک میریزم که پلکهایم جرات بر هم آمدن نداشته باشد تا نکند در غفلت من آن طفل بی پناه را سر ببرند.
📚بخشی از نامهی حاج قاسم سلیمانی به فرزندشان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر علی هست🥰✋
*تعبیر خوابـــــ*🌙
*شهید علی زاده اکبر*🌹
تاریخ تولد: ۴ / ۳ / ۱۳۵۵
تاریخ شهادت: ۲۸ / ۵ / ۱۳۹۲
محل تولد: کاشمر،خراسان رضوی
محل شهادت: سوریه
*🌹همسرش← آقا علی وقتی که به خواستگاری آمدند،🎊همان ایام مادرم در خواب دیده بود سه کبوتر روی پشت بام خانه نشستهاند.🕊️مادر خواب را این طور تعبیر کرده بود که علیآقا به شهادت میرسد🌙و به من هم گفت که احتمال دارد خواستگارت شهید بشود.🎊همان روزها یکی از اقواممان فوت کرد و خواب کبوترها را به فوت ایشان تعبیر کردیم.🥀مراسم عقد و عروسی ما خیلی ساده برگذار شد.🎊حتی ماشین عروس را خودشان تزئین کردند.🎊اصلا جهیزیه زیادی دوست نداشتند و کاملا با تجملات مخالف بود.🍃به هرحال ازدواجمان صورت گرفت و چندین سال بعد که همسرم به شهادت رسید،🕊️فهمیدم کبوتری که پر کشید علی بوده و آن که مانده است فرزندمان مهدی است🍃 که از نظر خصوصیات اخلاقی خیلی شبیه پدرش است.🌙علیآقا مرد زحمتکشی بود و چون سختیهایی را در زندگیاش تحمل کرده بود،🥀نسبت به رفع مشکلات دیگران خیلی حساس بود.💫من از اینکه میدیدم همسرم به فکر دیگران است و سعی میکند لقمه حلال به خانه بیاورد خوشحال بودم.🍃دو فرزند از همسرم به یادگار مانده،🌷قبل از شهادت همسرم مدام در عالم خواب چیزهایی میدیدم که نمیدانستم که یک اتفاقی برای خودم در راه است.‼️اول یک مزار خالی درعالم خواب به من نشان دادند.🌙که آماده بود و من خم شده بودم و داخل آن قبر را نگاه می کردم.‼️صبح با خودم مدام کلنجار میرفتم که خدایا این قبر چه عالمی هست که کنار امامزاده سید حمزه میخواهند به خاک بسپارند.🌙بعد از یک مدت کوتاهی فهمیدم که این مزار همسرم است💫ایشان در راه دفاع از حرم شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*شهید علی زاده اکبر*
*شادی روحش صلوات*🌹
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۱۷ "
|فصل هشتم : عملیات تدمر|
...💔...
سیدابراهیم طرح جالبی داد. او گفت: «برو ماشین صوت رو آماده کن.» چون مسئول فرهنگی بودم، ماشین صوت دست من بود. این ماشین طراحی خاصی داشت. عقب نیسان اتاقکی درست کرده بودند تمام فلزی. چهار کنج ماشین، جا پرچمی جوش داده بودند و پرچم های الله اکبر و لا اله الا الله باد می خورد و جلوه ی خاصی به ماشین می داد. یک سیستم صوت تمام حرفه ای روی ماشین تعبیه شده بود. به این صورت که سه تا بلندگوی بوقی روی سقف ماشین نصب بود و دو تا باند بزرگ، پشت به پشت بالای ماشین قرار داشت. این باندها چهار تا جک هیدرولیک داشت که از بغل فرمان ماشین کنترل می شد. عقب ماشین یک دستگاه کمپرسور باد به علاوه ی دو تا باطری بزرگ با برق ۲۲۰ ولت گذاشته بودند تا در صورت خاموش بودن ماشین، از این باتری ها استفاده شده و سیستم کار کند. ماشین کاملا مسقف بود و چیزی دیده نمی شد. با فشار دادن یک شاسی، کل سقف این اتاق با جک هیدرولیک می رفت کنار، باندهای عقب ماشین می آمد بالا. سیستم صوت، هم فلش خور بود، هم سی دی خور؛ یک سیستم قوی و فوق حرفهای😌. بیشتر هم از مداحی های آهنگران در زمان جنگ، مثل «ای لشکر صاحب زمان» و نوحه های میثم مطیعی استفاده می کردیم. وقتی سیستم روشن می شد و ماشین در مسیر رفت و آمد می کرد، شور و هیجان وصف ناشدنی بین بچهها ایجاد می شد. و چون تا ۳، ۴ کیلومتر برد صدا داشت، جنگ روانی بدی برای دشمن راه می انداخت✌️🏻.
سیدابراهیم پیشنهاد داد: «ماشین صوت رو برمی داریم، صوتش رو هم روشن می کنیم، می ریم طرف اون دو تا ماشینی که از ما زدن. اگه خودی باشه که هیچی، به طرف مون تیراندازی نمی کنه. میریم جلو و ته قضیه رو درمیاریم، تموم میشه می ره پی کارش. اما اگه دشمن باشه، چون این صدا تا ۳، ۴ کیلومتر می ره، نزدیک که بشیم، به طرف مون تیراندازی می کنه. دیگه می فهمیم که چند چندین با خودمون. طرف مون دشمنه یا خودی.» گفتم: «باشه، یا علی!» من نشستم پشت فرمان و سید هم نشست کنار دستم❤️.
قبل از حرکت، سید یک ماشین محمول را که تیربار با کالیبر ۱۴/۵ روی آن بود، هماهنگ کرد و به او گفت: «دقیقا پشت سر ما حرکت کن. ما داریم می ریم جلو سمت دو ماشینی که تیر خورده. نفراتش هم نمی دونیم زنده هستن یا نه، جلومون دشمنه یا خودیه. منطقه ی خودمونه، ولی شاید دشمن نفوذ کرده. از هر سمتی که به ما شلیک شد، معطل نمی کنی، با ۱۴/۵ می زنی آردش می کنی😅.» گفت: «باشه.» سید پشت بی سیم به همه اعلام کرد: «آقا، حواستون باشه! ما با ماشین صوت داریم می ریم به سمت منطقه ی خطر. هیچ کس تیراندازی نکنه. تیراندازی الکی هم نکنید.»
آخر ماه بود و آسمان مهتاب نداشت. آن قدر ظلمات بود که نیم متری خودت را هم نمی دیدی. چراغ ماشین را روشن کردم و نوربالا خیلی آهسته حرکت کردیم. صدای صوت را هم تا آخر بالا بردیم. دیوار صوتی با نوای آهنگران شکسته شد. ماشین محمول پشت سر ما می آمد.
مقداری از مسیر را آمدیم. خبری نشد. همه پشت بی سیم گوش به زنگ بودند که چه اتفاقی می افتد. شبکه خلوت بود. منطقه آرامش داشت. هیچ تیراندازی نمی شد. به سید گفتم: «با این سر و صدایی که ما راه انداختیم، اگه دشمن بود، تا الان به طرف مون تیراندازی می کرد. این احتمالا خودیه. سید حرف من را تایید کرد.
طی مسیر هیچ تهدیدی نداشتیم.رسیدیم به ماشین ها. ۳۰،۲۰ متر با آنها فاصله داشتیم.دیگر مطمئن بودیم که ماشین ها اشتباهی از طرف خودی خورده اند.رسیدیم پای ماشین ها.
وسط این محوطه، بین تپه و کوه، یک سنگر U شکل مخصوص ماشین محمول درست کرده بودیم تا در صورتی که از اطراف تهدید شدیم، ماشین محمول بتواند کار پشتیبانی را انجام دهد. عمده قوا و تجهیزات ما روی ابرویی۳ بود. تانک و ۷،۸ تا ماشین و نیروها، همه در ابرویی ۳ بودند.
سید ابراهیم به من گفت: ابوعلی! تو یه تعداد از بچه ها رو بردار برو روی ابروییِ ۳، روی تپه به سمت جاده، اونجا رو تقویت کن.
بیشترین تهدید ما از سمت همان جاده بود. بعد سریع حرفش را عوض کرد و گفت: نه ابوعلی! تو نمی خواد بری بالا! همین جا تو همین سنگر محمول وایسا، یه تعداد از بچه ها رو اینجا نگه دار که از پشت به ما نزنن، ما خودمون می ریم بالا.
ابرویی ۲ سقوط کرده بود. دشمن روی همان تپه ماهوره هایی که به هم ارتباط داشت، مستقر شده بود. هدف دشمن از عملیات ایذایی در ابرویی۲، درگیری فکر و ذهن ما روی این نقطه بود تا به راحتی بتواند عملیات اصلی خود را از ابرویی ۳ انجام دهد. آن ها طی یک طرح حساب شده، با شلوغ کاری که در ابرویی ۲ انجام داده بودند، فکر و ذهن ما را به آن طرف مشغول کردند. غافل از این که عملیات اصلی از سمت جلو و پیشانی ابرویی ۳ بود. طرحشان این بود که نیروهای جزئی خود را از ابرویی ۲ به طرف ابرویی ۳ گسیل کنند. از این طرف هم با عمده قوای خود از جلو به ابرویی ۳ حمله کرده و از دو طرف ما را قیچی کنند.
با ۱۵،۱۴ نفر در سنگر محمول مستقر شدیم و آنجا را چسبیدیم.
بعد از سازماندهی به بچه ها گفتم: حواستون رو خیلی جمع کنید. سید ابراهیم رفت که برود سر تپه.
در همین لحظه صدای انفجار آمد و تیراندازی شروع شد. آنها دوباره از رو به رو با بچه ها درگیر شده و آمده بودند روی تپه.
سر تپه چهار تا تیربار گذاشته بودند که تیر رسام می زد. تیر رسام در شب خیلی وحشتناک است. زمانی که تیراندازی عادی می شود، صدا می آید، اما نمی دانی از کجاست. به آن صورت خوف و ترس ندارد. البته ترس دارد، ولی نه آن ترسی که تیر رسام ایجاد می کند. خط آتشی که گلولههای تیر رسام ایجاد می کند، توی دل آدم را خالی کرده و وحشت مضاعفی به انسان دست می دهد. با این که موضع تیرانداز را لو می دهد و مشخص می شود از کدام نقطه تیراندازی می شود، ولی مشاهده همین، ایجاد رعب می کند.
تمام تیرهای آنها رسام بود.
داشتم به سید می گفتم: بریم جلو یا همین جا نگه داریم؟ که در یک آن رگبار گلوله به طرفمان آمد. 😱
تیراندازی از روبه رو بود. نامردها نفس کش نمی گذاشتند و بی وقفه می زدند. در ماشین را باز کردیم. من از سمت راننده ، سید از طرف شاگرد پریدیم پایین. به طرف عقب ماشین غلت خوردیم. آنها تیربار را گذاشته بودند روی تپه و با تسلط کامل ماشین را سوراخ سوراخ کردند. ما منتظر رگبار آتش ماشین محمول بودیم.
اما خبری نشد. نگاه کردیم، دیدیم ماشینی پشت سرمان نیست؛ حالا کجا رفته بود، الله اعلم😐.
چراغ خطرهای عقب ماشین روشن بود. وقت نکردیم آن را خاموش کنیم. نور این چراغ ها جایی را که ما بودیم، روشن کرده بود.
دشمن امان نمی داد. البته چون چراغ جلوی ماشین نور بالا بود، کمی دید دشمن را کور می کرد.
سید ابراهیم اسلحه اش را گرفت طرف دشمن و خواست تیراندازی کند. مانع اش شدم و گفتم: سید! ما دونفریم. ببین چه آتیشی دارن می ریزن. به محض این که ما تیراندازی کنیم، از آتیش دهنه اسلحه
جامون مشخص می شه، می دوزن مون به زمین.😥 اینجا جای تیراندازی نیست. بکش عقب، بریم تو تاریکی در ریم. صوت هم که برای خودش تا آخرین حد صدا ((ای لشکر صاحب زمان)) می خواند.😁
باید خودمان را به نزدیک ترین شیار که حدود ۵۰ متر با آن فاصله داشتیم می رساندیم؛ آن هم با غلت زدن. اگر بلند می شدیم، بی برو و برگرد تیر میخوردیم.
همین طور که غلت می زدیم، قشنگ حس می کردیم گلوله ها دور و بر سرمان به زمین می خورد. از نور چراغ خطر عقب ماشین، سید را نگاه کردم. نگران بودم نکند تیر بخورد. گلوله ها اطرافش می خورد و گرد و خاک بلند می شد. بر اثر برخورد گلوله ها به سنگ، خرده سنگ ها مثل ترکش می پاشید تو سر و صورت مان. اوضاع حسابی قمر در عقرب شده بود. هر لحظه منتظر بودیم تیر بخوریم.
یک لحظه چشمم خورد، به بی سیم سید ابراهیم. ما دوتا بی سیم داشتیم. یکی بی سیم داخلی گردان که داخل ماشین ماند و فرصت نکردیم بیاوریم.یکی هم بی سیم اصلی که بهش می گویند ام ان جی.
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
مۍنـــویــسم زتـوڪہ
دار و نـدارم شـده اۍ
بـیقرارتـــ شدم و
صبـرو قــرارم شده اۍ
مـن ڪہ بیتاب توأم
اۍ همہ تاب وتبم
تو همہ دلخوشۍ
لیل ونهارم شده اۍ
السلام علیک یا ابا صالح المهدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#گمنامے یعنی درد...
دردے #شیرین...
یعنے با #عشق یڪے شدن...
یعنے اثبات اینکه از همه چیزت براے #معشوقت گذشتے...
یعنی فقط #خدا را دیدی و #رضای او را خواستی نه تعریف و #تمجیدمردم را
گمنامی یعنی .......
اے کاش همه ے ما گمنام باشیم
#شهید_گمنام
#سلام
#صبحتون_شهدایی گمنام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃آقاجان سلام..
ببخش که مثل همیشه با دیدن #جمعه تقویم به یادت می افتیم.
و شرمنده ذکر #اللهم_عجل_لولیک_الفرج را زمزمه می کنیم.شرمنده ایم که تعداد دعاهای عهد قضا شده از دستمان رفته و خیلی وقت است به جای خواندن #دعای_ندبه و اشک و التماس برای آمدنت ، خواب هفت پادشاه را می بینیم و ککمان هم نمی گزد.
🍃ببخش که این روزها از خودمان هم #غافل شده ایم و غرق مشکلات زندگی.
از شرمندگی پدرهای دست خالی تا آنان که کمر در پسماندهای غذای دیگران خم کرده اند دیگر رمقی برایمان نگذاشته.
🍃حال شاکی از ۸ سال خنجر از پشت خوردن ، به جان هم افتاده ایم .
عده ای تلاش می کنند تا نجات یابند از این #باتلاق نفس گیر و عده ای به جای چاره ،قهر را بر آشتی ترجیح داده اند و پشت کرده اند به آینده ای که قرار است با دست خودشان رقم بخورد..
فراموش کرده اند که مسئول اند در برابر حق خودشان و حق دیگران .
میگویند راه سیاست و دین باید جدا باشد مگر نه که خدا در #قرآن می فرماید: « #سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی دهیم مگر آنکه خودشان بخواهند.»
🍃مولا جان دلم گرفته ...
عده ای #نمک خوردند ، #نمکدان شکستند و مردم #زخم خورده اند و هر حرفی ، حکایت همان نمک های بیرون ریخته از نمکدان شکسته است که زخمشان با آن میسوزد.اما کاش کاری کنند تا فردا مرهمی باشد بر زخم های امروز ودیروزشان...
🍃یا صاحب الزمان، دعا کن مردم بیدار شوند از این خواب مصلحتی....
انتخاب کنند و نگذارند باز هم روزهای تلخ سالهای قبل تکرار شود. ...
ما #خسته ایم از این روزای سخت...#خودت_برس_به_فریادمان.....
#أین_المضطر_الذی_یجاب_اذا_دعا
✍نویسنده : #طاهره_بنائی_منتظر
به مناسبت #جمعههای_انتظار
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی #انتخاب #ظهور #فرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh