#فرازے_از_وصیت_نامہ:
📎در بخشی از وصیت نامه این شهید شجاع آمده است:
"از خدا طلب شهادت می کنیم چون راه حسین را می رویم که خدا به او آموخته است و شهادت کام و آرزوی ماست برای اینکه شهید، مشهد تاریخ است..."
کجایند مردان والفجر هشت
که از خونشان دشت گلپوش گشت
کجایند آنان که بالی رها داشتند
گذرنامه کربلا داشتند
کجایند آنان که فردایی اند
همانان که فردا تماشایی اند
#شهید_امیرحسین_بهادری🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز قیامت چجوری میخوای جواب بدی؟
داستان جالب امام کاظم و شخص گندمفروش
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💠در منطقه ی شیخ نجار سوریه بچه های چند خانواده فقیر و نیازمند می آمدند و غذا می خواستند و محمد که با آنان دوست شده بود مقداری از غذاهای خودشان را جمع می کرد و ظهر و شب به آنان می داد و حتی یک صبح وقتی دید غذا هست، در هوای تاریک و بارانی و پر از خطر راه می افتاد و به خانه های آنان (که شناسایی کرده بود) می رفت و غذا را به آنان می داد.
#شهيد_محمد_مسرور
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ_اﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ
#ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔻پیرمرد هفتاد سال میگفت من فوتبالی نیستم...
اما با هرچیزی که دل مردم کشورم رو شاد کنه، ذوق می کنم
#ایران
به امیدپیروزی تیم ملی فوتبال ایران
💠یک روز دیدم شهید باقری با سر و وضع خاکی و گلی داخل اتاق شد. گفتم فرمانده چه خبر؟ کجا بودید که اینطور خاکی و گلی شدید؟
لبخند ملیحی زد و نشست. میدانستم از گفتن موضوع خودداری می کند.
چند روزی این ماجرا تکرار شد تا اینکه یک شب که شیفت بودم گاه و بی گاه خوابم می برد و چرت می زدم که یک لحظه متوجه شدم سایه ای از جلوی چشمانم رد شد وسوسه شدم و سایه را تعقیب کردم تا بفهمم چه خبر است.
دنبالش رفتم دیدم حجت مشغول نظافت حیاط و سرویس های بهداشتی است.
خجالت کشیدم و دویدم سمتش، خواستم ادامه کار را به من بسپارد، گفتم شما فرماندهی این کارها وظیفه ماست که نیروی شما هستیم، جواب داد کاری که برای رضای خدا باشد جایگاه انسان را تغییر نمی دهد من این کار را دوست دارم، چون می دانستم بچه ها اجازه انجامش را نمی دهند قبل از نماز صبح و توی تاریکی انجام می دهم.
از خودم خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم و گفتم به خدا قسم شما خیلی بزرگواری...
#شهید حجت باقری
#شهدای_فارس
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مداحی_آنلاین_تاج_نبوته_که_رو_سر_پیغمبره_میثم_مطیعی.mp3
3.79M
🌺 #عید_مبعث
💐تاج نبوته که رو سر پیغمبره
💐بار رسالته که روی دوشش میبره
🎙 #میثم_مطیعی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
📝بند 26استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🌸اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ یُورِثُ الْأَسْقَامَ وَ الْفَنَاءَ وَ یُوجِبُ النِّقَمَ وَ الْبَلَاءَ وَ یَکُونُ فِی الْقِیَامَةِ حَسْرَةً وَ نَدَامَهً فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ
بارخدایا! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که موجب بیماری و نابودی و باعث گرفتاریها و بلاها میشود و در قیامت حسرت و ندامت در پیش خواهد داشت. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و اینگونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
ای احمدیان به نام احمد صلوات
هر دم به هزار ساعت از دم صلوات
از نور محمدی دلم مسرورست
پیوسته بگو تو بر محمد صلوات
#عید_مبعث❣️🌼
#آغاز_رسالٺ❣️🌼
#رسول_مهربانے_مبارڪ❣️🌼
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#پارت_بیستودوم🌹
ادموند نگاهش رو تیز کرد و پرسید: شما چی میخواین بگین؟!
- آقای پارکر! انکار نکنید، ما میدونیم که شما 8 ماه پیش مبلغ 2000 پوند به خانم پنکس دادید برای اینکه...
- برای اینکه چی؟! بله من انکار نمیکنم که این پول رو به الیزابت قرض دادم اما... ادموند عصبانی شده بود، ابروانش در هم گرهخورده و رنگ صورتش سرخ شده بود.
- برای اینکه اون از شما باردار بوده آقای پارکر! و شما این پول رو به اون دادید تا در همان ماههای اولیه که از وجود چنین بچه ای باخبر شدید، مجبورش کنید که فرزندتون رو سر به نیست و این لکه ننگ رو پاک کنه اما اون حاضر به انجام چنین کاری نشد... و وقیحانه به ادموند خیره شد.
آه از نهاد ادموند بلند ولی صدا در گلویش خفه شد، احساس میکرد سقف اتاق بر روی سرش خرابشده است؛ او در مدتی که با الیزابت نامزد بود حتی بندرت دست او را در دست گرفته بود چه برسد به اینکه بخواهد قبل از ازدواج رابطه ای نامشروع با او داشته باشد. زیر لب با خود گفت؛ خدایا، کمکم کن، و سرش را در دست گرفت.
آرتور بعد از چند دقیقه وقتی مطمئن شد که نمیتواند با قید ضمانت او را از بازداشتگاه بیرون بیاورد، به سرعت با راشل تماس گرفت و به سمت خانه ادموند به راه افتاد. ادموند به یک بازداشتگاه انفرادی منتقل شد. هوا کمکم رو به تاریک شدن بود، نور کوچکی به داخل بازداشتگاه میتابید، در تنهایی و تاریکی بهجز مرور خاطرات و فکر کردن به مشکلی که با آن درگیر شده بود، هیچ کار دیگری از دستش برنمیآمد.
نمیخواست تسلیم ناامیدی شود اما این اتهام خیلی سنگین بود! ادموند در تمام دوران زندگی مجردیاش هرگز پایش را از حد و مرزها فراتر نگذاشته بود، بااینکه در یک جامعه بیبند و بار زندگی میکرد اما نحوه تربیت خانوادگی و اصالت ذاتیاش باعث میشد که خود را ملعبه و بازیچه لذتهای زودگذر و شهوانی قرار ندهد. آنقدر به حفظ ارزشهای انسانی معتقد بود که گاهی دیگران او را مورد استهزاء قرار داده و بیمار روانی خطابش میکردند اما در واقعیت اینگونه نبود بلکه او فقط نمیخواست به هرزگیها آلوده شود.
اکنون سایهای شوم بر زندگیاش افکنده شده بود که معلوم نبود چه اتفاقات و مرارتهایی را برایش رقم خواهد زد! سر به دیوار گذاشت و آرام گریست، برای خودش، برای الیزابت که الآن به هر دلیلی مرده بود، برای همسرش که نمیدانست چه مصیبتهایی انتظارش را میکشد و برای پدر و مادرش.
ادامه دارد...
|
📚تالیف #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#پارت_بیستوسوم🦋
یک هفته از دستگیری ادموند میگذشت. همه در حالت ناامیدی به سر میبردند، بدبختانه تمام مدارک علیه او بود. در این مدت به غیر از آرتور که به عنوان وکیلش میتوانست به دیدن او برود، فقط به پدرش آن هم برای مدت کوتاهی اجازه داده بودند که ملاقاتی با او داشته باشد.
تنها چیزی که در این مدت ادموند را قوی نگه داشته بود، ایمان او به خداوند و عشقی بود که به همسرش داشت، در دل امیدوار بود بالاخره روزی میرسد که بیگناهی او ثابت شده و او دوباره میتواند در کنار همسرش خوشبخت زندگی کند. روزی که پدرش توانست به دیدنش برود، او را ازلحاظ جسمی و روحی بسیار شکننده یافت. آنقدر در این چند روز لاغر شده و غذای کافی نخورده بود که قلبش از دیدن عزیزدردانهاش به درد آمد و به گریه افتاد. او را در آغوش کشید و گفت: پسرم، قوی باش، ما همه به بیگناهی تو ایمانداریم، تو به اندازه حواریون عیسی مسیح(ع) بیگناهی.
سناتور سایمون مکث کرده و به ویلیام و آرتور که با چشمانی وحشتزده به او خیره شده بودند، چشم دوخت و ادامه داد: اونها میگن ادموند باید همسرش رو طلاق بده، برای همیشه به عمارت پدرش برگرده، کار وکالت رو کنار بذاره و خانواده همسرش هم برای همیشه از انگلستان برند البته اگه میخواهند زنده بمونند!
- خدای من! هر دو نفر با هم تکرار کردند، ویلیام احساس میکرد قادر نیست از روی صندلی بلند شود و آرتور گلویش خشک شده و ضربان قلبش بالا رفته بود. هر دو به این فکر میکردند که نهتنها ملیکا حاضر به جدایی از شوهرش نیست بلکه ادموند بدون او امکان ندارد بتواند به زندگی عادی برگردد. آنها با ناامیدی محض منزل سناتور را ترک کردند. در طول مسیر تصمیم گرفتند موضوع را ابتدا با ملیکا در میان بگذارند تا او بتواند کل پرونده را در اختیار آنها قرار دهد و سپس راجع به شرط دوم با هم یک تصمیم منطقی بگیرند.
ادامه دارد...
📚تالیف #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#سلام_امام_زمانم✋🏻
کُلـــــبہ کوچَکے دَر قَلبـــᰔــم،
↶سٰالیـــــآنےست مُنتظر و
چِشم بہ رٰاه میهمـــــآنےستْ↷
↫میهمـــــآنے ڪِہ بٰا آمـــــدَنش،
آرٰامشے ؏َــــجیب رٰا ..
أز سَفر بہ سوغـــــآت مےآوَرد.↬
"کُجـــــآیے اِ؎ میهمـــــآن"؛
«کُلبہ قَلـــــبهـــــآ؎ مٰا۔۔𔘓»؟
﴿سـَــــلٰام اِ؎ بٰاخَبـــــر أز حٰال هَمہ۔۔𑁍﴾
#امام_زمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh