⭕️چرا عمار؟ / بعد از شهادتش فهمیدیم فرمانده گردان عمار است
پس از این ماجرا به خاطر جنگاوری ها، رشادتها و قوه جاذبهای که داشت؛ البته نه اینکه، چون رفته حالا اینها را بگویم آنجا همه را جذب میکند و یگان ویژهای را به عنوان باقی الصالحات ایجاد میکند. به او میگویند تو میتوانی ۱۵۰ نفر نیرو برداری. میگوید من ۵۰ نفر برمی دارم، اما ۵۰ نفر ناب را. خودش آنها را آموزش و بحث گردان عمار را پیشنهاد میدهد. نام عمار را برای گردان پیشنهاد میدهد به او میگویند چرا عمار مصطفی در جواب میگوید:، چون این گردان ادامه دهنده راه گردان لشکر ۲۷ رسول الله است. ♥️
پدر پس از همه این توضیحات در خصوص اقدامات مصطفی در سوریه میگوید: البته ما هیچ اطلاعی از این اتفاقات تا پس از شهادت مصطفی نداشتیم. ❎هر موقع از او سوال میکردیم میگفت: من یک ❤خادم ❤هستم. روز شهادتش بود که دیدم بنرها بالا رفت و روی آنها نوشته بودند ❌فرمانده گردان عمار❌ که حتی وقتی بچههای تیپ فاطمیون پیش ما آمدند گفتند حتی چند هفته قبل از شهادتش او را به عنوان جانشین تیپ معرفی کرده اند، اما به عملیات محرم خوردیم و این اتفاق افتاد.
اگر بخواهیم به کُنه مطلب برویم، به این میرسیم که گروهی جنگاور افغانستانی، فرماندهی را بپذیرند که ایرانی است. چون پس از ارتباط او با سردار سلیمانی تقریبا همه میدانستند که او ایرانی است. چه قدر جاذبه سیدابراهیم باید بالا باشد که این جماعت را جذب خود کند و در دل آنها جای بگیرد. پس از شهادتش خیلی از آنها پیش ما آمدند و گفتند پس از سیدابراهیم دیگر نمیتوانستیم ادامه دهیم. 😔
یادی کنیم از شهید ابوعلی شهید مرتضی عطایی که سبک رفتنش مثل مصطفی بود. سوریه یکدیگر را پیدا کرده بودند. شهید عطایی تعریف میکرد، دیدم وقتی دارم با مصطفی صحبت میکنم او گریه میکند. علت را جویا شدم او گفت: آخر تو مرا یاد شهید حسن قاسمی دانا میاندازی این شهید هم بچه مشهد بوده فقط ۲۰ روز با مصطفی بود. اما همین ۲۰ روز سالهای سال برای مصطفی حساب میشود. شهدا به پیمان هایشان پای بند بودند.
سید ابراهیم و ابوعلی پیمان میبندند که هر کسی زودتر شهید شد دامان امام حسین را بگیرد و شهادت رفیقش را بخواهد❤✔. مصطفی روز تاسوعا نهم محرم شهید میشود، یازده ماه بعد نهم ذی الحجه مرتضی عطایی شهید میشود. مرتضی عطایی اینقدر فرصت پیدا میکند که در این یازده ماه از سید ابراهیم نقل قولها و خاطرات را بازگو کند و بعد شهید شود. شهدا خوش قول، خوش برخورد، سخت کوش بودند و قوه جاذبه داشتند.
در یکی از یادوارههای شهدا هنگامی که بلند شدم تا بخشی از وصیت نامه شهید را بخوانم دیدم پدر شهیدی عمین همان مطلب را در وصیت نامه پدرش خواند. اینکه پیرو ولایت فقیه باشید که بهترین دوست شناس و بهترین دشمن شناس است. ببینید شهدا چه قدر با هم مشترکند همه ولایی، غیرتمند و محب ائمه اطهار هستند. ⭕
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
✨﷽✨
🌼دعا، بلا را دفع می کند
✍ابی ولّاد حفص بن سالم خیّاط می گوید: در مدینه به خدمت امام ابی الحسن موسی (ع) وارد شدم، و چیزی همراه من بود که آن را به ایشان رساندم. حضرت فرمود: به اصحاب و یاران خویش اطّلاع بده و بگو که: تقوای خداوند عزّوجلّ را پیشه کنید، که شما در عهد پادشاهیِ شخص سرکشی هستند (و مقصودشان، اَبُوالدَّوانیق یعنی منصور خلیفه عبّاسی بود)
پس زبانهایتان را حفظ کنید، و بر جانها و دینتان محافظت کنید، و اموری را که از وقوعِ آن بر ما و خودتان بیم دارید با دعا دفع کنید زیرا به خدا سوگند، که دعا و درخواست نمودن از درگاه الهی، بلا را دفع می کند در حالی که بلا مقدّر شده و اراده حتمی و قضای الهی به آن تعلّق گرفته و تنها امضای آن باقی مانده است؛ ولی وقتی خداوند خوانده می شود و از او خواسته می شود که بلا را برگرداند، آن را دفع می کند، پس در دعا اصرار کنید که خداوند خود شما را از شرّ آن کفایت فرماید.
📚ادب حضور( ترجمه فلاح السائل)
📚نویسنده : سید ابن طاووس
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
سخته
سخته رفیق از
رفیقش جا بمونه !!!
اصلا وداع سخته...
فدای اون آقایی که
تو کربلا با پیکر خونین همه
وداع کرد اما روز عاشورا
جز یه مادر و یک خواهر
کسی رو نداشت که
با پیکر بی سرش وداع کنه...
#رفاقت_تا_بهشت
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🔴🔴ذهن ترسو و ناآرام و ناهشیار همیشه گرفتار است...
قالَ لا تَخافا إِنَّني مَعَکُما أَسْمَعُ وَ أَرى
فرمود : نترسید ، بی تردید من همراه شما هستم ، می بینم و می شنوم ...🟡🟡🟡
💖سوره طه / 46 💖
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
#خاطرات_شهید
●حسیـن ایرلو بچه تهران بود از آن داش مشتی هــا...
شده بود فرمانده تحریب لشکر المهدی(عج)...
●می گفت دوست دارم جوری شهید بشم که یک وجـبم از من هم نمـونه... گلوله مستقیم تانک خورد به سینه اش، تکه تکه شد....
●بعد از حسیــن، کاکا علے شـد فرمانده تخریـب...
دیدم همیشــه یک لباس منـدرس و کهنه به تن دارد.
گفتـم کاکا علے این چـیه پوشیدے زشتـه!
گفـت: لباس شهیـد ایرلوِ!
گفتم: حسین هیکلش دو برابر تو بود؟
گفت:دادم خیاط بـرام اندازش کـرده.
روی آسـتین جاے یک پارگے بود.
گفـتم: این چـیه، چرا این را ندوختـی؟
گفت: جاےترکـشیه که به بازوے ایرلو رفته.
هر وقت خسـته میشـم. دلم مےگـیره سرم رو مےگذارم رو این پارگےآروم میشم!
#شهید_علی_ناظمپور(کاکاعلی)
📎سمت: فرمانده گردان تخریب لشکر 33 المهدی(ﻋﺞ)🌷
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا ...
و
امان از آن روزے ڪہ زمین #شهادت مےدهد ...
و آن زمـــین..
خاکِ شلمچہ باشد ...
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #چهل_ویک ــ درمورد ای
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #چهل_دو
ـــ خوبید؟
سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت لبخند خسته ای زد و گفت:
ــ خوبم
ــ چندتا سوال میپرسم ،میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید
سمانه به تکان دادن سر اکتفا کرد:
ــ پیامی که از گوشیتون فرستاده شد،به چندتا از فعالین بسیج بود که ازشون خواسته بودید که اگه نامزد مورد نظر رای نیورد ،بریزن تو خیابون و به بقیه خبر بدید
ــ من نفرستادم
ــ میدونم،مضمونو گفتم، ساعت دقیق ارسال یازده ونیم ظهر روز انتخابات بوده،دقیقا اون ساعت کجا بودید؟؟
سمانه در فکر فرو رفت و آن روز را به خاطر آورد،ساعت ده مسجد بود که بعد رویا زنگ زده بود بعدشم
ــ یادم اومد،یکی از بچه ها دفتر زنگ زد گفت که سیستم مشکل داره بیاد،منم رفتم
ــ مشکلش چی بود؟کی بود؟
ــ چیز خاصی نبود ،زود درست شد ،رویا رضایی
ــ اون جا رفتید کیفتون پیشتون بود
سمانه چند لحظه فکر کرد و دوباره گفت:
ــ نه قبلش رفتم از تو اتاقم Cd برداشتم برای نصب،کیفمو اونجا گذاشتم
ــ کار سیستم چقدر طول کشید؟
ــ نیم ساعت
ــ اون روز دقیق کی تو دفتر بودن؟
ــ من،رویا،اقای سهرابی،
ــ بشیری رو آخرین بار کی دیدید؟
ــ روز انتخابات،وسط جمعیت
ــ حرفی زدید
ــ نت فقط کمی بهاش بحثم شد
ــ و دیگه ندیدینش؟
ــ نه
ــ سهرابی چی؟ روز انتخابات بود
ــ نه نبود
کمیل سری تکان داد و پرونده را جمع کرد و در حالی که از جای بلند می شد گفت:
ــ چیزی لازم داشتید حتما بگید
ــ نه لازم ندارم،اما مامان بابام
ــ نگران نباشید حواسمون بهشون هست
اینبار کمیل او را تا بند همراهی کرد،سخت بود،اما نمی توانست با این حال بد سمانه را تنها بزارد،دیگر بر راهروی آخر رسیدند که ورود آقایون ممنوع بود،کمیل لبخندی برای دلگرمی او زد،سمانه لبخندی زد و همراه یکی از خانم ها از کمیل دور شد....
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯