🌹🌹🌹 ابویاسین 🌹🌹🌹
🌹«شهید امیرمحسن حسن نژاد»🌹
🚩روزی که حاج قاسم توی شهر بوکمال سوریه، نابودی حکومت داعش رو اعلام کرد، با یه گردان از بچه های تیپ الغدیر یزد اونجا حضور داشتیم.
درست ۳ روز بعدش بود که یه ماموریت خورد به گروهان ما و قرار شد بریم حاشیه شهر بوکمال ...
اونجا باید جلوی باقی مونده نیروهای داعشی که فرار کرده بودن به خارج از شهر رو میگرفتیم که هوس برگشتن به شهر به سرشون نزنه .
🚩سوار ماشین شدیم با ۴۰ تا از بچههای گروهان سوم ....
وقتی به نزدیکیهای جایی رسیدیم که قرار بود مستقر بشیم، بهمون گفتن از اینجا به بعد رو نمیشه با ماشین رفت چون خطر داره و باید پیاده بریم.
«ابویاسین» که جانشین گروهان بود، به من گفت: شما همراه بچهها برو و خمپاره ۶۰ رو هم همراه خودت ببر و من بعداً یه ماشین جور میکنم و گلولههای خمپاره رو برات میارم.
🚩 با بچهها، ستون یک حرکت کردیم به سمت جایی که باید مستقر میشدیم. یه مسیری رو طی کردیم که ناگهان یه صدای انفجاری اومد و خیز رفتیم.
وقتی سر بلند کردم، دیدم دور و برم پر از خاک و گرد و غباره و هیچ کدوم از بچهها رو نمیبینم!
چشمم افتاد به یه ساختمون نیمه کاره که از اونجا صدای بچههای خودمون رو میشنیدم؛ رفتم داخل حیاط اون ساختمون یه گوشه پناه گرفتم.
🚩 از سوراخهای دیوار حیاط داشتم بیرون رو دید میزدم، دیدم یه سری آدم که لباسهاشون مثل ما نبود و چهرههاشونم به بچههای ما نمیخورد، دارن میان سمت ما !!!
نمیدونستم چیکار باید بکنم، نمیدونستم اینا کی ان، گفتم شاید دشمن داره بهمون حمله میکنه!!!
ادامه دارد....
🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
🚩... یکی از بچهها از توی ساختمون داد زد اینا خودیاند مواظب باشید نزنیدشون!!!
اون موقع بود که فقط نگام به بیرون بود و حواسم رفته بود به خمپارهها و گلولههای توپی که اطرافم به زمین میخورد!
پیش خودم گفتم شاید بعدی بیفته روی سرم و دیگه کارم تمومه و داشتم زیر لب أشهد میخوندم و ذکر میگفتم!
🚩یه ترسی وجودم رو گرفته بود، نمیدونستم باید چیکار کنم؛ توی این اوضاع و احوال بودم که دیدم یکی داره از دور میاد، نزدیکتر که شد، دیدم چهره و قامتش آشناست!
آره «ابو یاسین» بود که دوان دوان داشت به سمت ما میومد...
اما با زیرپوش سفید !!!
🚩دقت کردم دیدم لباس نظامی رو انداخته روی کولش و انگار چیزی رو داره حمل میکنه!
گلولههای خمپاره رو گذاشته بود توی لباس و انداخته بود به کولش و داشت نفس نفس زنان به سمت من میآمد... وقتی دیدمش آروم گرفتم، اومد نشست کنارم و تکیه دادیم به دیوار؛
🚩درحالیکه نفس نفس میزد، گفت: دیدی اومدم؟!
گفتم: پس ماشینت کو؟
گفت: وقتی حمله کردن، دیگه نشد که با ماشین بیام؛ گفتم هر جوری هست باید این گلوله ها رو برسونم دستت!
حالش که جا اومد یه جور خاصی بهم نگاه کرد و گفت: داداش حلالم کن ...
چند لحظه ای همدیگه رو بغل کردیم و بلند شد و رفت...
🚩 وقتی داشت میرفت یهو توی دلم خالی شد؛ گفتم نکنه دیگه برنگرده! یاد حرف چند نفری افتادم که قبل از اعزام بهم گفته بودن خیلی رنگ و بوی شهادت گرفته، حواست بهش باشه!!!
به خودم اومدم و اعتنایی نکردم؛ با کمک چند تا از بچهها هرچی گلوله خمپاره ۶۰ داشتیم رو، روی سر داعشیا خالی کردیم.
گلولهها که تموم شد یه حسی بهم میگفت باید برم دنبال «ابو یاسین».
یه ساختمون سه طبقه چند متر جلوتر از ساختمون ما بود که حدس زدم بچهها اونجا درگیرن.
یواش یواش و با احتیاط به سمت ساختمون رفتم، وقتی به ساختمون رسیدم، فهمیدم بچهها روی پشت بام ساختمان دارن تیراندازی میکنن؛ تصمیم گرفتم برم بالا.
وقتی داشتم از پلهها بالا میرفتم، یکی از بچهها رو دیدم که روی کول گذاشتنش و دارن میارنش پایین!!! ترکش خورده بود به گردنش.
یکی دو تا از بچهها بودن که موجی شده بودن و داشتن انتقالشون میدادن به پایین !
هرچی از پلهها بالا میرفتم ترس وجودم را بیشتر میگرفت که نکنه برای «ابو یاسین» اتفاقی افتاده باشه.
🚩تو همین فکر بودم که یهو یکی از پشت سر داد کشید: اینجا چه غلطی میکنی، مگه نگفتم همون جا بمونی؟!
نگام رو که برگردوندم دیدم «ابو یاسینه»!!
یه جورایی ذوق کردم که دیدمش ، «انگار نگهش داشته بودن برای ماموریتهای پیش رو و کلی کار که باید انجام میداد و بعد رزق شهادت رو بگیره» .
🚩 یه مدت گذشت، درگیریها تموم شد و یکی یکی بچههای گروهان رو پیدا کردیم و سر و سامون دادیم .
متوجه یه ماشین شدیم که اومد و نزدیک ساختمان ما ایستاد.
ابو باقر (سردار فلاح زاده) بود به همراه سردار علیزاده (فرمانده تیپ الغدیر) که خوشحال و خندان به سمت ما اومدن و گفتن همشهری ها دمتون گرم، نذاشتید داعش وارد شهر بشه!!!
🚩و این پیروزی به همت فداکاری های
« ابویاسین » و همرزمهاش بود که نذاشتن شهر بوکمال دوباره به دست داعشیها بیوفته.
#شهید_امیر_محسن_حسن_نژاد
#ابو_یاسین
🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
🔹🔹🔹🔹🔹
از نقش تو فانوس خیالی شده هر چشم
چون شمع عجب نیست اگر خواب نداریم
🔹🔹🔹🔹🔹
#شهید_امیر_محسن_حسن_نژاد
#ابو_یاسین
🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
به نقل از همسر شهید:
یاد ندارم اتفاقی در اطرافمان افتاده باشد و شهید به آن بی توجه باشد.
وقتی خبر بارش باران و سیل را شنید، سریع با چند نفری تماس گرفت.
اگر خطرناک نبود، بچه ها رو هم با خود می برد تا زمان های بودنش کنارش باشند و من با اشتیاق می پذیرفتم تا بچه ها مثل او شدن را ازش یاد بگیرند، دغدغه مردم داشتن را از او یاد بگیرند...
به چند جایی سر زده بود.
در میان همه کارها و مشغلههایی که داشت، خیلی خوش احوال و شوخ بود؛ سریع ایستاد جلوی رودخانه ای که جاری شده بود و گفت: یک عکس بگیر، محمد یاسین میترسید و او شجاعت را بهش آموخت ...
مسیر مهریز یزد سال ۹۷
#شهید_امیر_محسن_حسن_نژاد
#ابو_یاسین
🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
#خاطرات
#سوریه
#مدافع_حرم
«فرمانده زرهی»
🚩روزی چندبار میگفت اسلحه رو بردار، بریم سرکشی از منطقه و نیروها.
به جز ما، نیروهای دیگهای هم توی منطقه بودند؛ از جمله بچههای فاطمیون...
توی یکی از همین بازدیدها، توجهمون جلب شد به دو سه نفر از بچههای فاطمیون که تو یک خونه با دو سه تا تانک مستقر شده بودند.
ابویاسین بهم گفت: داعشیا از تانک به خاطر ابهتی که داره خیلی میترسند؛ اگه بشه با اینها صحبت کنیم که وقتی داعشیا حمله میکنند، تانکهاشون رو راه بندازند، خیلی خوب میشه.
🚩چند باری بهشون سر زدیم و باهاشون طرح رفاقت ریختیم و یک سری کم و کسری هایی هم داشتند که بهشون کمک میکردیم.
اینجور بگم که توی دو سه روز، اینها مرید ابویاسین شدند!
🚩ابویاسین بهشون پیشنهاد داد که وقتی دشمن حمله میکنه، شما هم تانکها رو روشن کنید و بیاید وسط میدون!!!
یکیشون گفت: این تانکها خرابه و اصلاً نمیتونه شلیک کنه!!
ابو یاسین گفت: اصلاً مهم نیست! کافیه فقط روشن بشه و بیاد توی میدون و ترس بندازه توی دل داعشیا؛
اونا هم حرف ابویاسین رو پذیرفتند...
🚩از این به بعد هر حملهای که به ما میشد، اولین کاری که ابویاسین میکرد، میرفت سراغ بچههای فاطمیون و تانک هاشون!
عجب صحنهای خلق میشد!!!
جوری با اینها صحبت کرده بود که موقع حمله با یک قلدری و سرعتی به سمت دشمن میرفتند و خودش هم این نیروها رو وسط میدون فرماندهی میکرد.
انگار شده بود فرمانده زرهی منطقه...
🚩داعشیهای بدبخت هم هر دفعه با این صحنه مواجه میشدند، از ترس دمشون رو میذاشتند رو کولشون و فرار میکردند!!
#شهید_امیر_محسن_حسن_نژاد
🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
وقتی از لابه لای خاطرات، به عکس هایی برمیخوریم که فکرش هم نمیکردیم این کادر «شهید» داشته باشد...
مسجد معظم سهله، اربعین ۱۳۹۷
ارسالی از دوست و همرزم شهید
#شهید_امیر_محسن_حسن_نژاد
#ابو_یاسین
#اربعین
🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_امیر_محسن_حسن_نژاد
#شهید_امنیت
#مدافع_حرم
ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند..
🇮🇷 @Shahid_Abuyasin 🇮🇷
«سرباز امام زمان(عج)»
🚩 به مناسبت هفته بسیج،از طرف بیت رهبری به ما سهمیه زیارت امام رضا (علیه السلام) داده بودند؛ من و امیر محسن هم طلبیده شدیم.
جمعی که با هم رفته بودیم زیارت، تقریباً همدیگر را نمیشناختیم و با روحیات و اخلاق های متفاوت، دور هم جمع شده بودیم.
🚩برای اقامت، ما رو بردند تو یک هتل و هر ۱۰ نفر رو تو یک سوئیت دو خوابه اسکان دادند.
اون موقع، من تازه شده بودم نیروی انسانی پایگاه و امیر محسن همیشه بهم توصیه میکرد که جذب نیرو به عهده شماست و در هر زمان و مکانی باید دغدغه جذب نیرو داشته باشی.
از افرادی که به صورت اتفاقی هم اتاق شده بودیم، یکی بود به اسم مهدی.
امیر محسن بهم گفت: به نظر میرسه گزینه خوبی باشه، برو ببینم چیکار میکنی!!
🚩تو یکی از اتاقها، یک تخت دو نفره بود که شبها من و مهدی روی تخت استراحت میکردیم و امیر محسن هم روی زمین کنار ما میخوابید.
یادمه شب اول، خودش رو به خواب زد و از زیر پتو یواشکی بهم پیامک داد که شروع کن... سر صحبت رو باهاش باز کردم و هرجا هم که کم میآوردم با پیامک بهم تقلب میرسوند!!
خلاصه تو این چند روزی که مشهد بودیم، تحت نظارت مستقیم امیر محسن، من رو مخ مهدی کار کردم و روز آخر هم دعوتش کردم به هیئت.
🚩بعد از سفر، وقتی توی اولین جلسه هفتگی هیئت، مهدی رو دیدم، کلی ذوق کردم و وقتی بیشتر با هم دوست شدیم، دعوتش کردم به پایگاه.
این یکی از ده ها جذبی بود که من و امیر محسن داشتیم.
🚩همیشه میگفت: لشکر امام زمان(عج)، سرباز میخواد و این وظیفه ی من و شماست که واسه اماممون مایه بزاریم.
#شهید_امیر_محسن_حسن_نژاد
#ابو_یاسین
🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با دیدن این عکس دلم رفت خرابه....😔
خوابم نمیبرد که، دست تو بالشم نیست
یتیم یعنی، دست نوازشم نیست....
#شهید_امیر_محسن_حسن_نژاد
#ابو_یاسین
🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
«روضه حضرت زهرا (سلام الله علیها)»
🚩یک شب تو ایام فاطمیه زنگم زد و گفت: خوبی؟
منم که سر یک موضوعی دلم گرفته بود،
گفتم: حالم خوب نیست!!
گفت: میام دنبالت.
منم گفتم: حسش نیست!!!
گفت: بیا بیرون، سرکوچه تون هستم!
زود آماده شدم و رفتم بیرون.
گفت: بریم هیئت؟؟
گفتم: بریم.
🚩رفتیم نشستیم و بعد از دو ساعت مراسم تموم شد.
وقتی داشتیم برمیگشتیم، با اخم نگاهم کرد!!!
گفتم: چیه؟!
باز نگاهم کرد!!
منم با تندی گفتم: چیه؟؟؟!
گفت: چرا اینجوری کردی امشب؟
گفتم: چیکار کردم؟!
گفت:چرا تو مراسم درست عزاداری نکردی؟!
چرا گریه نکردی؟!
گفتم: خسته بودم.
تا اینو گفتم، بغض کرد!!!
گفت: محمد، امشب روضه مادر ما، فاطمه زهرا (علیهاالسلام) بود! کم گذاشتی ...
یهو دلم گرفت، خودم هم شرمنده شدم!
🚩فردا شب دوباره با هم رفتیم هیئت.
رفتم جلو واسه عزاداری، وقتی مراسم تموم شد، بغلم کرد و در گوشم گفت:
«انشاالله فاطمه زهرا (علیهاالسلام) همیشه دستت رو بگیره»
#شهید_امیر_محسن_حسن_نژاد
#ابو_یاسین
#فاطمیه
🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 شما تو خونهتون نشستید از مرز چه خبر دارید...
#امنیت
#شهید_امیر_محسن_حسن_نژاد
#ابو_یاسین
🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
سلام و ارادت و خیلی التماس دعا ...
کادر یکی از مدارس یزد هستم.
جاتون خالی مشهد هستیم.
کاروانمون هم از شروع به یاد «شهید حسن نژاد» شکل گرفت.
دانش آموزها رو آوردیم و به نیابت ایشون زیارت انجام دادیم.
واقعا کار هامون به برکت شهید خیلی روال شد ...
#شهید_امیر_محسن_حسن_نژاد
#ابو_یاسین
🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
#گزارش_تصویری
🔹افتتاح پایگاه مقاومت بسیج شهیدمدافع وطن امیرمحسن حسن نژاد در هتل صفاییهی یزد
۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
#شهید_امیر_محسن_حسن_نژاد
#ابو_یاسین
🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠لبخند نوکری امام رضا علیه السلام
اولین شیفت خادمی در رمضان سال ۱۳۹۸، باب الجواد.
#شهید_امیرمحسن_حسن_نژاد
#ابو_یاسین
#جهادی
#مدافع_حرم
#امام_رضا
🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
#خاطره
رمضان سال ۹۸ بود. قرار گذاشتیم شبهای قدر بریم مشهد. خودم سه شب قدر رو شیفت گرفتم. امیر گفت: "برای من هم شیفت بگیر". اولین باری بود که شیفت خادمی حرم میرفتیم. حس خوبی داشت. امیر از بعدازظهر رفت حرم.
بهمون گفته بود باب الجواد ویلچر زائرا رو میبره. تصمیم گرفتیم ناگهانی بریم و غافلگیرش کنیم؛ من و خانمش، مامان و بابا و محمدیاسین.
از دور دیدیم داره یه خانم زائرو میاره، توی حال خودش بود. بهمون که نزدیک شد ما رو دید؛ البته با دو نگاه گذری. لبخند بامزهای روی لباش اومد.
محمد یاسینم ذوق کرده بود از اینکه باباشو توی لباس خادمی دیده.
بعد از شیفت که اومد خونه، خستگی از سر و روش میبارید. میگفت: "نمیدونین امروز چقدر دعام کردن، یه دعای خیر زائر امام هشتم به همه دنیا میارزه".
به نقل از خواهر شهید امیرمحسن حسن نژاد
#رمضان_۹۸
#حرم_مطهر_رضوی
#باب_الجواد
#شهید_امیر_محسن_حسن_نژاد
#ابو_یاسین
🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره
«خدا قبول کنه!!!»
🚩یادمه همون اوایلی که اومده بود پایگاه، داشت همه چیز رو سر و سامان میداد؛ سالن ورزش، ساختمان و تجهیزات پایگاه و...
یکی از قسمت هایی که قرار بود سر و سامان پیدا کنه، عملیات پایگاه بود.
🚩قرار شد یک سری وسایل رو تهیه کنیم برای گشت های عملیاتی پایگاه.
اقلامی که میخواستیم تهیه کنیم رو لیست کرد و بهم داد.
قرار بود من استعلام قیمت بگیرم و بهترین و باکیفیت ترین جنس رو با قیمت مناسب تهیه کنیم.
🚩من اوایلی بود که داشتم به صورت جدی فعالیت میکردم و با یک شور و شوقی میرفتم دنبال خرید وسایل.
هر شب جلسه داشتیم؛ من توضیح میدادم و عکس ها رو بهش نشون میدادم، اونم پس از بررسی، تایید یا رد میکرد .
منم به قولی داشتم کیف میکردم از اینکه دارم خودی نشون میدم جلو مسئول های پایگاه!
🚩یک روز یه حرفی بهم زد که واقعا منو به فکر فرو برد!!!
اینقدر منو تحت تاثیر قرار داد که چند روز بعد بهش اعتراف کردم که: این حرفتون واقعا روی من تاثیر گذاشت!
بهم گفته بود:«کار رو برای خدا انجام میدی یا برای خوشحالی حسن نژاد؟!»
همیشه با شوخی و جدی میگفت:«خدا قبول کنه، انشاالله برای خداست»
#شهید_امیر_محسن_حسن_نژاد
#ابو_یاسین
🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠افتتاح پایگاه مقاومت بسیج شهید امیر محسن حسن نژاد
به همت هتل پارسیان صفائیه و مرکز مقاومت بسیج بنیاد مستضعفان انقلاب اسلامی کشور و جمعی از مسئولین، توسط پدر و خانواده محترم شهید حسن نژاد در محل هتل صفاییه یزد افتتاح شد.
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷