#گزارش_تصویری
♦️گزارش تصویری از مراسم سالگرد شهدای تروریستی راسک در مسجد صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) محمدآباد
#خادم_الحسین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔹هیئت رایة المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🔹
🔶موکب شهدای گمنام و شهدای محمدآباد دارالعباده استان یزد🔶
#شهید_امیرمحسن_حسن_نژاد
#ابو_یاسین
🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
#گزارش_تصویری
▫️بازدید خانوادههای محترم شهدای عزیز راسک شهید انتظاریان، شهید حسن نژاد، شهید سرسنگی و جانباز گرامی محمدحسین کمالی از گنجینه ایثار و شهادت شهرستان اردکان
#شهید_امیرمحسن_حسن_نژاد
#ابو_یاسین
🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
#دل_نوشته
#عنایت
#رفیق_شهیدم
از ناامیدی تا معجزه در یک شب پرماجرا
قرارمان ساعت ۷:۳۰ تا ۹ شب در سالن بود. همه چیز از قبل هماهنگ شده بود و چندین بار تأکید کرده بودم که مشکلی وجود نداشته باشد.
اما درست یک ربع قبل از شروع سانس، در مسیر رفتن به سالن، برای یادآوری با مدیر سالن تماس گرفتم. ناگهان با صدای مضطربش مواجه شدم:
"وای! اشتباهی شده! حواسپرتی باعث شد سانس همیشگی خودشان را فراموش کنم و به شما قول بدهم!"
حالا خانوادهها پشت در منتظر بودند، من هم در حال رسیدن! از طرفی اون گروه ها سر رسیده بودند و حتی تهدید کردند که اگر بفهمند سالن به بانوان اختصاص یافته، جریمه خواهند شد و دیگر اجازه برگزاری سانس شبانه برای بانوان داده نمیشود.
نفس عمیقی کشیدم. در دل آهی از ته دل سر دادم. چه خاکی باید بر سرم کنم؟ ۱۲ خانواده، دختران مشتاق، و از همه مهمتر، وقت کمی که داشتیم! هر راهی که پیشنهاد دادیم، بینتیجه ماند.
در نهایت، ناچار شدم به سالن کوچک هوازی بروم؛ جایی که کفپوش ژیمناستیک داشت. دلشکسته روی زمین نشستم، بدنم هنوز خستگی دو روز والیبال را با خود داشت و حسی از ناتوانی درونم موج میزد.
ادامه دارد...
#شهید_امیرمحسن_حسن_نژاد
#ابو_یاسین
🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
🇮🇷شهید امیرمحسن حسن نژاد
#دل_نوشته #عنایت #رفیق_شهیدم از ناامیدی تا معجزه در یک شب پرماجرا قرارمان ساعت ۷:۳۰ تا ۹ شب در
#دل_نوشته
#عنایت
#رفیق_شهیدم
در دل زمزمه کردم: "من که با توسل به شهید حسننژاد آمده بودم، چطور این مشکل برای ما حل نشد؟ نکند بیهوده توسل کرده باشم؟ دیگر راهی نمانده..."
حدود نیم ساعت گذشت. دخترها با نظارت معلمشان، بیحال و افسرده گرم کردند و تمرینهای ساده با توپ را انجام دادند. ناگهان تلفن زنگ خورد!
همه دخترها به سمت من برگشتند، چشمانشان پر از انتظار. من هم عمیق نفس کشیدم و بلند گفتم: "بسمالله الرحمن الرحیم" و تلفن را جواب دادم.
مدیر سالن بود، با صدایی هیجانزده گفت:
"خانم ... ، بالاخره موفق شدم! سالن والیبال را برایتان خالی کردم، بفرمایید!"
با ناباوری پرسیدم: "واقعا سالن اصلی؟!"
همزمان، جیغهای بلند و هورای دخترها سالن کوچک را پر کرد. و پاسخ مدیر آمد: "بله، بروید!"
نفهمیدیم چطور شد، چه اتفاقی افتاد، اما فقط یک چیز را فهمیدیم: او هوایمان را داشت، فقط باور نکرده بودیم...
#شهید_امیرمحسن_حسن_نژاد
#ابو_یاسین
🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷