eitaa logo
🇮🇷شهید امیرمحسن حسن نژاد
1.2هزار دنبال‌کننده
769 عکس
267 ویدیو
0 فایل
مدافع حرم و شهید امنیت تاریخ شهادت: ۱۶ فروردین ۱۴۰۳ محل شهادت: شهرستان راسک زیر نظر خانواده شهید عزیز باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! آنکس که باید ببیند، می‌بیند. ارتباط با ادمین جهت تبادل خاطرات شهید: @ERFAN110313 @aboyasin_aboali
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️گزارش تصویری از مراسم سالگرد شهدای تروریستی راسک در مسجد صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) محمدآباد 🔹هیئت رایة المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🔹 🔶موکب شهدای گمنام و شهدای‌ محمدآباد دارالعباده استان یزد🔶 🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
▫️بازدید خانواده‌های محترم شهدای عزیز راسک شهید انتظاریان، شهید حسن نژاد، شهید سرسنگی و جانباز گرامی محمدحسین کمالی از گنجینه ایثار و شهادت شهرستان اردکان 🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
از ناامیدی تا معجزه در یک شب پرماجرا قرارمان ساعت ۷:۳۰ تا ۹ شب در سالن بود. همه چیز از قبل هماهنگ شده بود و چندین بار تأکید کرده بودم که مشکلی وجود نداشته باشد. اما درست یک ربع قبل از شروع سانس، در مسیر رفتن به سالن، برای یادآوری با مدیر سالن تماس گرفتم. ناگهان با صدای مضطربش مواجه شدم: "وای! اشتباهی شده! حواس‌پرتی باعث شد سانس همیشگی خودشان را فراموش کنم و به شما قول بدهم!" حالا خانواده‌ها پشت در منتظر بودند، من هم در حال رسیدن! از طرفی اون گروه ها سر رسیده بودند و حتی تهدید کردند که اگر بفهمند سالن به بانوان اختصاص یافته، جریمه خواهند شد و دیگر اجازه برگزاری سانس شبانه برای بانوان داده نمی‌شود. نفس عمیقی کشیدم. در دل آهی از ته دل سر دادم. چه خاکی باید بر سرم کنم؟ ۱۲ خانواده، دختران مشتاق، و از همه مهم‌تر، وقت کمی که داشتیم! هر راهی که پیشنهاد دادیم، بی‌نتیجه ماند. در نهایت، ناچار شدم به سالن کوچک هوازی بروم؛ جایی که کفپوش ژیمناستیک داشت. دل‌شکسته روی زمین نشستم، بدنم هنوز خستگی دو روز والیبال را با خود داشت و حسی از ناتوانی درونم موج می‌زد. ادامه دارد... 🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
🇮🇷شهید امیرمحسن حسن نژاد
#دل_نوشته #عنایت #رفیق_شهیدم از ناامیدی تا معجزه در یک شب پرماجرا قرارمان ساعت ۷:۳۰ تا ۹ شب در
در دل زمزمه کردم: "من که با توسل به شهید حسن‌نژاد آمده بودم، چطور این مشکل برای ما حل نشد؟ نکند بیهوده توسل کرده باشم؟ دیگر راهی نمانده..." حدود نیم ساعت گذشت. دخترها با نظارت معلمشان، بی‌حال و افسرده گرم کردند و تمرین‌های ساده با توپ را انجام دادند. ناگهان تلفن زنگ خورد! همه دخترها به سمت من برگشتند، چشمانشان پر از انتظار. من هم عمیق نفس کشیدم و بلند گفتم: "بسم‌الله الرحمن الرحیم" و تلفن را جواب دادم. مدیر سالن بود، با صدایی هیجان‌زده گفت: "خانم ... ، بالاخره موفق شدم! سالن والیبال را برایتان خالی کردم، بفرمایید!" با ناباوری پرسیدم: "واقعا سالن اصلی؟!" همزمان، جیغ‌های بلند و هورای دخترها سالن کوچک را پر کرد. و پاسخ مدیر آمد: "بله، بروید!" نفهمیدیم چطور شد، چه اتفاقی افتاد، اما فقط یک چیز را فهمیدیم: او هوایمان را داشت، فقط باور نکرده بودیم... 🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷