#کلام_شهید
مدتی در جنگ بودم که شاید بهار عمرم محسوب شود و در کنار ... بسیجیان که جز خدا نمیدیدند و جز طریقت خدائی نمیپویند و آن خالصانی که تکیه به حقیقت توحید و معاد و عقاید و اخلاق، اعمال و حالات خود را از آلودگیها شستهاند و جان و اعضاء و جوارح خویش را به نور واقعیت تزئین کردهاند. آن کسانی که به نص کلام مولا علی (ع) دنیا را سه طلاقه کرده اند...
🌹شهید میرقاسم میرحسینی
↙️⇚ کانال عَݪَمـــدآرِــعِـشق⇛
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🇮🇷 فرازےازوصیتنـــــامہ 🇮🇷
◽️ #شهيـــــد نمىميرد، #شهيـــــد زنده و جاويد است و در بالاترين و والاترين درجه در جايى كه چشم ما آن را نمىبيند و در جايى كه ما فكر آن هم نمىكنيم به زندگى خود ادامه مىدهد.
◽️خداوند هر كس را كه خالص شده باشد و آنگونه باشد كه خدا مىخواهد بهترين كارى براى او مى تواند انجام دهد اين است كه او را #شهيد كند، يعنى شاهد بر تمامى جهان قرار دهد.
#شهید_فتـــــحالله_نظـــــری
↙️⇚ کانال عَݪَمـــدآرِــعِـشق⇛
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#عاقبت_نشنیدن
بنده خدایی برای خود خانه ای ساخت و ازخانه قول گرفت تا وقتی زنده است به او #وفادار باشد وبر سرش خراب نشود و قبل از هـر اتفاقی وی را آگاه کند
مدتی از ساخت خانه گذشت یک ترک در دیوار ایجاد شد . مرد فوراً با گچ ترک را پوشاند. بعد ازمدتی جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد و باز هم مـرد با گچ ترک را پوشاند
این اتفاق چندین باربرای خانه مرد تکرار شد. روزی ناگهان #خانه فروریخت. مرد با سرزنش قولی که گرفته بود رابه خانه یادآوری کرد
خـانه گـفت هر بار خواستم هشدار بدهم و تو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقـبت نشنیدن هشدارها
هر کدام از ما شاهد مرگ خیلیها بودیم، از آشنایان گرفته تا غـریبه ، گاهی تابوت اونها رو هم تا خانه ابدی حمل کرده ایم، گاهی در این مراسم ها تصمیم میگیریم آدم خوبی باشیم ، حق این و آن را ضایع نکنیم، به کسی تهمت نزنیم ، مال و منال و پست و #مقام و مدیریت رو برا همین دنیا بگذاریم و با یک لباس ساده به خاک بریم ... عمرمون داره میره رفیقم
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
لینک گروه ما در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2075459602C28a7e31fc4
🍀از دزدی بادمجان تا ازدواج:
شیخ علی طنطاوی ادیب دمشق
درخاطرات ویادداشت هایش نوشته:
یک مسجدبزرگی در دمشق هست که به نام "مسجدجامع توبه" مشهوراست
علت نامگذاری آن به مسجد توبه بدین سبب هست که آنجا قبلا خانه فحشاء ومنکرات بوده🔥
یکی ازپادشاهان مسلمان درقرن هفتم هجری آن راخریده وبنایش را ویران کرد وسپس مسجدی رادرآنجا بنا کرد
" یکی ازطلبه هایش که خیلی فقیر بود به عزت نفس مشهور بود ودر اتاقی درمسجد ساکن بود🌾
دو روز براو گذشته بودکه #غذایـی نخورده بود وچیزی برای خوردن نداشت ونه هم توانایی مالی برای خرید غذا داشت..
روزسوم احساس کرد به مرگ نزدیک شده است از شدت گرسنگی !
باخودش فکرکردکه او اکنون درحالت اضطراری قراردارد که شرعا حتی گوشت مردار و یا حتی دزدی درحد نیازش جایز هست.
بنابراین گزینه دزدی بهترین راه بود. ✳ [شیخ طنطاوی میگوید:
این قصه واقعیت داردومن کاملا اشخاصش رامیشناسم وازتفاصیل آن درجریان هستم
ومن فقط حکایت میکنم نه حکم و داوری]
این مسجددریکی ازمحله های قدیمی واقع شده بود ودرآنجا خانه هابه سبک قدیم به هم چسپیده بودند وپشت بامهای خانه ها به هم متصل بود بطوریکه میشد ازروی پشت بام به همه محله رفت.
این جوان به پشت بام مسجد رفت وازآنجابطرف خانه های محله براه افتاد به اولین خانه که رسید دید چندتا زن درآن هست چشم خودش راپایین انداخت ودورشد
وبه خانه بعدی که رسید دیدخالی هست امابوی غذایی مطبوع ازآن خانه میامد👋
ازشدت گرسنگی وقتی آن بو به مشامش رسید انگار مانند یک آهن ربا او را بطرف خودش جذب کرد. و این خانه یک طبقه بیش نبود ازپشت بام به روی بالکن وازآنجا به داخل حیاط پرید.
فورا خودش رابه آشپزخانه رساند سردیگ رابرداشت دید درآن بادمجانهای محشی(دلمه ای) قرار دارد ،
یکی را برداشت وبه سبب گرسنگی به گرمی آن اهمیتی نداد ،
یک گازی ازآن گرفت
تامی خواست آن راببلعد عقلش سرجایش برگشت وایمانش بیدارشد ،
باخودش گفت :
پناه برخدا
من طالب علم هستم
و وارد منزل مردم بشوم و دزدی کنم؟؟
ازکار خودش خجالت کشید وپشیمان شد واستغفارکرد وبادمجان رابه دیگ برگرداند .
🍂وازهمانطرف که آمده بود سراسیمه بازگشت وارد مسجد شد و درحلقه درس شیخ حاضر گشت .
درحالیکه ازشدت گرسنگی نمیتوانست بفهمدشیخ چه درسی دارد میدهد؟
وقتی شیخ ازدرس فارغ شدومردم هم پراکنده شدند،
یک زنی کاملا پوشیده آمد -
(درآن زمان زنهای بدون پوشش وجود نداشت)
باشیخ گفتگویی کرد که او متوجه صحبت هایشان نشد..
شیخ به اطرافش نگاهی انداخت وکسی راجزاو نیافت…
صدایش زد وگفت:تو متاهل هستی؟
جوان گفت نه!
شیخ گفت نمیخواهی زن بگیری؟
جوان خاموش ماند…
شیخ باز ادامه داد به من بگو میخواهی ازدواج کنی یانه؟
جوان پاسخ داد بخداوندکه من پول لقمه نانی ندارم...
چگونه ازدواج کنم؟
شیح گفت این زن آمده به من خبرداده که شوهرش وفات کرده و او در این شهرغریب
ونا آشنا هست و کسی را ندارد و نه دراینجا و نه دردنیا بجز یک عموی پیرکس دیگر راندارد...
و او را با خودش آورده ..و او اکنون درگوشه ای ازاین مسجد نشسته و این زن خانه شوهرش و زندگی و اموالش را به ارث برده است...
اکنون آمده تقاضای ازدواج با مردی کرده تا شرعا همسرش و سرپرستش باشد تا از تنهایی و انسانهای بدطینت درامان بماند.
آیاحاضر هستی او را به زنی خودت در بیاوری؟
جوان گفت: بله
و رو به آن زن کرد وگفت: آیا تو او را به شوهری خودت قبول داری؟
زن هم پاسخش مثبت بود...
عموی زن و دو شاهد را آورد و آنها را به عقد همدیگر درآورد و خودش بجای آن طلبه مهر زن را پرداخت و به زن گفت: دست شوهرت رابگیر.
دستش راگرفت واورابطرف خانه اش راهنمایی کرد..
وقتی وارد منزلش شد نقاب ازچهره اش برداشت...
جوان از زیبایی و جمال همسرش مبهوت ماند!
ومتوجه آن خانه که شد دید همان خانه ای بود که واردش شده بود....
زن از او پرسید: چیزی میل داری برای خوردن؟
گفت :بله..
پس سردیگ رابرداشت وبادمجانی رادید و گفت :عجیب است چه کسی به خانه
وارد شده و از آن یگ گاز گرفته است..؟! مرد به گریه افتاد و قصه خودش رابرایش تعریف کرد...
زن گفت: این نتیجه امانت داری وتقوای توست ازخوردن بادمجان حرام سرباز زدی الله سبحانه وتعالی همه خانه وصاحب خانه راحلال به توبخشید..!.
بسیارزیبا وقابل تامل..
سبحان الله
کسی که بخاطرالله چیزی را ترک ورها کند و تقوا پیشه نماید
الله تعالی درمقابل چیز بهتری به او عطا میکند.
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
لینک گروه ما در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2075459602C28a7e31fc4
༻﷽༺ساعت هشت
سلام وصلوات به نیابت از جمیع شهدا و رفتگان به محضر آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الاِْمامِ التَّقِىِّ النَّقِىِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَْرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلوةً کَثیرَةً تآمَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیآئِکَ
↙️⇚ کانال عَݪَمـــدآرِــعِـشق⇛
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
⚜🌸🌸⚜🌸🌸⚜🌸🌸⚜
راوی همسر عزیزم 😍
شب تاسوعا ما رفتیم هیئت 🏴مسجدمان آن روز بی قرار بودم 😔حتی در مراسم هم نمی توانستم یکجا بنشینم. خانمی که کنارم نشسته بود👀 گفت: چتونه؟🤔 بلند شو وایسا چند دقیقه. مداح داشت روضه حضرت ابوالفضل(ع) می خواند😭 یاد عبدالله و برادرش که در سوریه بودند افتادم😭 با خودم گفتم: خدایا! این دو برادر با هم رفتند🚶🚶، اگر یکی اتفاقی برایش بیافتد به نفر دیگر خیلی سخت می گذره😭کاری کن هر دو سالم بر گردند.
در حین مراسم شهید دهقان امیری که مدتی بعد خودش هم در سوریه شهید شد، زنگ می زنه📞 به پدرش که هم هیئتی ما بودند و اطلاع می ده که عبدالله شهید شده😭آن بنده خدا خیلی ناراحت می شه و به برادرشوهرهایم میگه عبدالله تیر خورده😭
وقتی آمدم خانه محدثه👧 رفت طبقه بالا خونه عمویش که پسر عموی👦 کوچکش را بیاورد پایین. زمانی که آمد گفت: مامان بالا همه یه جوری هستند😒😔 نکنه چیزی شده؟! گفتم: نه دخترم به دلت بد راه نده،همین که این جمله را گفتم ناگهان صدای گریه😭 آمد. سریع رفتم بالا دیدم مادر شوهرم داره گریه می کنه😭 پرسیدم چه شده؟🤔 گفت: هیچی بچه ها با هم صحبت می کردند، یکسره از کسایی که شهید شدن حرف زدند من حالم بد شده😔 هنوز مادر شوهرم هم واقعیت را نفهمیده بود.
البته در هیئت اعلام📢 کرده بودند که چند رزمنده در سوریه شهید شدند اما نام کسی را نبرده بودند ما هم از قضا نشنیده بودیم😔اتفاقا من در تلگرام📲 عضو یک گروه مربوط به مدافعین حرم بودم که آن شب اصلا به آن سر نزدم📱
مادر عبدالله دائم می گفت یه خبری شده 😔اما برادرهایش انکار می کردند و آماده شدند بروند بیرون🚶🚶 به این بهانه که می خواهند بروند هیئت🏴 حاج خانم پرسید: نصفه شبی هیئت کجا🤔منم میام. گفتند: نه زنانه نداره،
بچه ها رفته بودند در جمع دوستان عبدالله که سراغی بگیرند، تا می رسند یکی شروع می کنه به روضه خواندن😭 و همین که میگه السلام علیک یا اباعبدالله جمع می ترکه از گریه 😭😭😭و برادرشوهرهایم موضوع را می فهمند. می زنند بیرون و با پدرم تماس می گیرند📞 و می گویند عبدالله شهید شده.
بچه ها که خوابیدند😴 یک سر رفتم طبقه پایین منزل پدر عبدالله ببینم خبری نشده؟ دیدم دایی شوهرم هم آنجاست و با حاج خانم در حال گریه 😭کردن هستند. می خواستم مادر شوهرم را آرام کنم گفتم: مامان گریه نکن عبدالله بر می گرده می بینید بی خودی غصه خوردین ها😔 در حال همین صحبت ها بودم که ساعت دو، دو نیم🕝 برادرهایش آمدند. مامان پرسید: چی شد؟! گفتند: یه خبرهایی بوده اما مربوط به عبدالله نیست خیالتان راحت، او سالمه سالم است.
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
لینک گروه ما در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2075459602C28a7e31fc4
⚜🌸🌸⚜🌸🌸⚜🌸🌸⚜
اما من دلم شور می زد😔 و مادر شوهرم هم باور نمی کرد. تا صبح🕔 نخوابیدم،
سال گذشته اسفند بود که سه روز رفت🚶 سوریه. یک ختم قرآن نذر کردم که خدایا نمی گویم چه شود فقط هر چه صلاح است همان پیش بیاید😔 چند صفحه آخر قرآن مانده بود و هر کاری می کردم نمی توانستم تمام کنم😔 آن شب نشستم بالاخره تمامش کردم و گفتم: خدایا اگر عبدالله شهید شده به من صبر بده دلم خیلی آشوب بود😭به همکارش اس ام اس📱 دادم که بیدارید؟ جواب نداد. بعدا گفت: بیدار بودم اما نمی توانستم جواب بدم😔
به برادرشوهرم گفتم: تو رو خدا اگر اتفاقی افتاده به من هم بگید😭 گفت: باشه هر اتفاقی افتاد میگم. بعد نشستم گریه 😭و دعا و نماز📿 ساعت 6 صبح خوابیدم تا حدود ده🕙 که محدثه صدایم کرد گفت: مامان پاشو عمو مصطفی زنگ زده به گوشیت📱 کار داره. نمی دانید چطور پریدم. دست و پام سست شده بود حالم را نمی فهمیدم😔 گفت بیا پایین خونه مامان اینا. رفتم پایین دیدم در🚪 کوچه باز است. فرمانده عبدالله هم دم در بود. خشکم زد. مادر شوهرم هم رفته بود یه سر خانه همسایه. در را باز کردم دیدم همکارانش با همسرهایشان دارند گریه می کنند😭 پرسیدم: چه شده؟ گفتند: عبدالله رفت پیش امام حسین(ع). با تعجب پرسیدم الکی می گید؟!😭
باور نمی کردم یعنی هنوز هم منتظرم، جنازه را هم دیدم اما هنوز منتظرم برگرده😭وقتی یادم می افتد که رفته یه جوری می شم. در خانه قشنگ احساسش می کنم، حتی موقع غذا خوردن🍽 میگم بیا بشین غذا بخور😭
خلاصه وقتی خبر را شنیدم خیلی گریه کردم😭😭😭برادر شوهرم شب قبل برای اینکه من را آماده کنه می گفت ان شاءالله شهید نشده ولی اگر هم شده باشه بهترین راه را رفته😔 مگه خودت راضی نبودی؟ اصلا اگر شهید شده باشه تو ناراحت می شی؟🤔 گفتم: وا معلومه.
صبح که این بی تابی را دید گفت: قرار بود آرام باشی، مردهای غریبه اینجا هستند. یک لحظه نگران بچه ها شدم، گفتم: تو رو خدا یکی بره پیش محدثه، حتما صدای گریه😭 را شنیده و فهمیده پس چرا نمیاد پایین؟ الان داره چیکار می کنه؟ هیچ کسی حاضر نمی شد بره، از محدثه جرأت نمی کردند. اصلا فکرش را نمی کردم اینجوری بشه😭😭😭
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
لینک گروه ما در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2075459602C28a7e31fc4
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱
ادامــــــــــــــــــــــــه فـــــــــــــــردا شـــــــــــــــــب😊😊
یـــــــــــاحـــــــــــق
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹
°•|🍃🌸
°•{سردار رشیداسلام
#شهید_محمـــــود_کـــــاوه🕊🌹}•°
#برگـــــےازخاطـــــراتـــــ
🔸هر وقت پیش محمود حرف زن را میزدیم، میگفت: دست از سر من بردارید! ازدواج برای کسی است که مرد این دنیا باشد، نه من که تا چند وقت دیگر #شهید میشوم!
🔸خدا بیامرز همیشه میگفت: من، داماد جبههام، و عروسم حجله #شهادت است!
حتی یک بار اسمش برای مکه درآمده بود، ولی محمود نرفت. میگفت: الان ماندن در جبهه، واجبتر از حج است.
🔸عجیب هم «آقا» را دوست داشت. همه فکر و ذکرش آقای خامنهای بود. پز میداد که من بزرگ شده خامنهایام و از بچگی، هوایم را داشته.
↙️⇚ کانال عَݪَمـــدآرِــعِـشق⇛
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#حسین_جاااان💜
به ما غلط گفتند
بابا آب و نان داد؛
بابا خودش هم
نانخورِ این آستان بود
#زکودکی_خادم_این_تبارمحترمم
#به_نیابت_ازجمیع_شهدا
🕊اَلسَّلٰامُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ ، وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِکَ ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهٰارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیٰارَتِکُمْ ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ، وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ، وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ، وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَیْن✨🌸
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈