#آسمانیها
انفجار عجیب
هميشه وقتي قرار بود بمباران بشود، قبلا آژير به صدا در مي آمد. پدافندها آماده مي شدند و براي امتحان، کمي شليک مي کردند. مردم به پناهگاهها مي دويدند و بعد، هواپيماها از راه مي رسيدند. اما آن روز، اصلا از اين خبرها نبود: < br> پانزده فروردين سال 1365 بود. من و برادرم داشتيم توي حياط، دوچرخه سواري مي کرديم. يک مرتبه ديدم شيشهها خرد شدند و به زمين پاشيدند و پنجرهها از جا در آمدند. با تعجب برادرم را نگاه کردم و بعد دويدم طرف اتاق. پدر و مادر و خواهرهايم افتاده بودند روي زمين و پرده بزرگ پنجره، رويشان کشيده شده بود. روي پرده هم، پر از خرده شيشه بود. وقتي آنها از زير پرده در آمدند، همه دويديم طرف زير زمين. اما زير زمين هم زياد امن نبود. سقف ترک خورده بود و گچها داشتند مي ريختند. گرد و خاک زيادي همه جا را پوشانده بود. و تازه آن موقع بود که صداي آژير بلند شد و بعد، ضد هواييها هم به صدا در آمدند. < br> تا«سفيد» شدن وضعيت، در پناهگاه مانديم. سر پدرم شکسته بود و خون مي آمد. وقتي بيرون آمديم، ديديم محله شلوغ است. يکي گريه مي کرد، يکي مي دويد... امدادگرها پدرم را بردند بيمارستان. بعد، پدر بزرگ و مادر بزرگم سر رسيدند. دويدم و گريهکنان خودم را انداختم به اغوش آنها. آنها مرا بردند خانه شان. دو ساعت بعد، پدرم با سر باندپيچي شده برگشت. من همه اش به انفجار فکر مي کردم و به اينکه چرا قبلش، آژير به صدا در نيامده است. مدتي بعد، همه چيز را فهميدم. آن روز، با موشک شهرمان را زده بودند.
راوی: محمدمرتضی بادامی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت