🌸🍃همرزم شهید نقل می کند: چند روزی میشد با سر و وضع گلی میومد به اتاق؟؟؟ وقتی کجا بودی؟؟؟ فقط لبخند میزد. میدانستم از گفتن موضوع خودداری می کند.🍃
چند روزی این ماجرا تکرار شد تا اینکه یک شب که شیفت بودم که یک لحظه متوجه شدم سایه ای از جلوی چشمانم رد شد🍃
🍃🌸دنبالش رفتم دیدم حجت مشغول نظافت حیاط و سرویسهای بهداشتی است. خجالت کشیدم و دویدم سمتش، خواستم ادامه کار را به من بسپارد، گفتم شما فرماندهی این کارها وظیفه ماست که نیروی شما هستیم🍃🌸
🍃🌸جواب داد کاری که برای رضای خدا باشد جایگاه انسان را تغییر نمیدهد من این کار را دوست دارم، چون می دانستم بچه ها اجازه انجامش را نمیدهند،قبل از نماز صبح و توی تاریکی انجام می دهم.
🍃🌸 از خودم خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم و گفتم به خدا قسم شما خیلی بزرگواری»
🌸🍃فرمانده پایگاه بود اما با کارگرا کارگری میکرد. توی ساخت ساختمون کمکشون میکرد کارگرا میگفتن که ما نمیدونستم آقا حجت فرمانده هست و میگفته من سربازم و جهت شستن ظرفها اومدم🌸🌷
غذای خودشو به ما میداد و میگفت من با نون خالی هم سیر میشم🌸
#شهید_حجت_باقری
🕊🌷شادی روح شهدا صلوات🌷🕊