eitaa logo
معراج نور:)
177 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
43 فایل
بِسْـــمِ اللّٰه الرّحمـٰــنِ الرّحیـــم تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران🇮🇷✌🏻 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ🤍🌿 کپی؟حلالت‌‌رفیق‌🖇🙃 آیدی‌مدیر: @Panah_2011 شنوای‌حرفاتون👇🏻🌾 https://daigo.ir/secret/6339090122
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_10 💙 💍 چکش را به دستت می‌دهم که کارت را شروع می‌کنی. _این میخ رو برای چی میزنی اینجا؟ باز هم مثل همیشه جوابت سکوت است. غمگین روی مبل میشینم که لب باز می‌کنی. -معصومه خانم گفت اینجا می‌خواد قاب عکس بزنه، برای همین دارم میخ میزنم. شاید این طولانی ترین جمله‌ای بود که تابحال به من گفته‌ای. نمی‌خواهم این مکالمه تمام شود. _قاب عکس کی رو؟ لرزان نگاهم می‌کنی، از روی چهارپایه پایین می‌آیی که سوالم را دوباره تکرار می‌کنم. _نمی‌دونی قاب عکس کی رو می‌خواد بزنه؟ -وقتی عروسی کردیم، یه عکس ازمون میگیره و میزنه اینجا! سرم را پایین میندازم و لبخند پیروزی میزنم. ته دلم خوشحالم که جوابم را می‌دهی. شاید این رفتار هایت از سر خجالتی بودنت‌ست. در همین فکر ها بودم که چهارپایه را بلند می‌کنی و در گوشه‌ای از پذیرایی می‌گذاری. از جایم بلند می‌شوم و روبرویت می‌ایستم. _مرتضی؟ میتونم یه چیزی بگم؟ انتظار جواب از تو ندارم که ادامه حرفم را می‌زنم. _میشه امشب باهم بریم سالن همایش؟ مردد نگاهم می‌کنی. -من امشب کار دارم، فکر نکنم برسم. می‌دانستم که دست رد به سینه‌ام میزنی. لبخند تلخی میزنم و کنار مبل می‌ایستم. بعد از رفتنت به میخی که به دیوار زدی خیره می‌شوم. ••• با دیدن مرضیه دوان دوان به سمتش می‌دوم. _سلام مرضیه: سلام اینجا چیکار می‌کنی؟ _داشتم رد می‌شدم دیدمت، مرتضی هست؟ مرضیه: نه، امروز صبح با دوستاش رفت مسافرت، مگه نمی‌دونستی؟ خیره مرضیه را نگاه می‌کنم که ادامه می‌دهد: -مرتضی گفت که بهت گفته. نمی‌خواهم مرضیه از سرد بودنت با من با خبر شود. _آره گفته بود، فقط نگفته بود کی می‌ره. مرضیه: آهان، کاری نداری؟ _نه فقط نمی‌دونی کی برمیگرده؟ مرضیه: بهم نگفته، من میرم خداحافظ. به قدم های مرضیه خیره می‌شوم، فکر می‌کردم که بهتر شدی اما تو فرقی نکردی. بدون اینکه به من حرفی بزنی رفتی مسافرت! به دیوار تکیه می‌دهم که اشک در چشمانم جمع می‌شود. خیلی نامردی مرتضی! بغض به گلویم چنگ می‌زند. تو مگه مسلمون نیستی مرتضی؟ پس چرا اینهمه اذیتم می‌کنی؟ دعا دعا می‌کنم یک بار دیگر ببینمت، تا هرچه در دلم است را به زبان بیاورم. اشک‌هایم را پاک می‌کنم. ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمد‌محمدی🌿» 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_11 💙 💍 خسته به سمت خانه قدم بر می‌دارم. با مجسم شدن چهره‌ات در ذهنم کنترلم را از دست می‌دهم. از دیوار می‌گیرم تا زمین نخورم. ••• سه روز است که رفتی و من رو به حال خودم رها کردی. هرکس حالت را از من می‌پرسد می‌گویم خوب هستی. می‌گویم دائما در تماسیم و از حال هم با خبریم اما واقعیت این نیست. دیگران رو با دروغ های شیرینم خام کردم اما خودم حقیقت تلخ را می‌دانم. می‌دانم از وقتی که رفتی نه من با تو تماس گرفته‌ام نه تو با من. کف پاهایم را به دیوار می‌چسبانم و بی‌هدف به دیوار لگد می‌زنم. خسته می‌شوم. آخه چرا اینجوری‌ای مرتضی؟ مگه من چیکارت کردم؟ چیکارت کردم که داری آزارم میدی؟ از جایم بلند می‌شوم و به سمت کمد لباس هایم می‌روم. لباس هایم را عوض می‌کنم و جلوی آینه می‌ایستم. هرجور که شده باید سراغت را از مرضیه بگیرم. آره میگم گوشیم خراب شده، آره همینو میگم. چادرم را سرم می‌کنم، چشمانم گواهی می‌دهد که من گریه کرده‌ام. هوفی می‌کشم و از اتاق بیرون میرم. _مامان من میرم بیرون. مامان: کی میای؟ _نمی‌دونم، شاید دیر وقت. کفش هایم را می‌پوشم و از خانه بیرون میرم. به سمت خانه مرضیه قدم بر می‌دارم. به نزدیکی خانه میرسم که کسی را جلوی در می‌بینم. خودت هستی! با یک چمدان سرمه‌ای رنگ کنارت. آرام اسمت را زیر لب زمزمه می‌کنم. _مرتض...ی! قطره اشکی روی صورتم سر می‌خورد که اینبار اسمت را فریاد می‌زنم. _مرتضییی! با تعجب به سمتم برمی‌گردی و نگاه زیبایت را روی صورتم نگه می‌داری. به سمتت می‌دوم و می‌خواهم خودم را در آغوشت جای دهم که از بازوانم می‌گیری و من را محکم به دیوار می‌زنی. دردم می‌گیرد اما خم به ابرو نمی‌آورم. به اطرافت نگاه می‌کنی تا مطمئن شوی کسی مارا ندیده. -چیکار می‌کنی محیا؟ مبهم نگاهت می‌کنم، اسمم را بدون پسوند خانم به زبان آوردی. خوشحالی را در چشمانم می‌بینی که گند میزنی به خوشحالی‌ام. -...خانم! ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمد‌محمدی🌿» 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_12 💙 💍 با تردید به چهره‌ات نگاه می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و سرم را روی سینه‌ات می‌گذارم. تا به خود می‌آیی دیر می‌شود و مرضیه مارا می‌بیند. عقب می‌روی و من هم عقب می‌روم، صورتت سرخ شده و زبانت بند آمده. مرضیه: عه داداش کی اومدی؟ لکنت می‌گیری. -تازه اومدم، تو برو داخل الان میام. مرضیه به من نگاهی می‌کند و در را می‌بندد. خشمگین نگاهم می‌کنی. -همینو می‌خواستی؟ _مگه چیکار کردم؟ خودت هم باور داری که کار اشتباهی نکردم اما نمی‌خواهی کوتاه بیایی. -آبروم رفت، اصلا چرا اومدی اینجا؟ بغض گلویم را می‌گیرد. _من زنتم، یادت رفته؟ صدایت را بلند می‌کنی. -نه یادم نرفته، ولی این رفتارای تو برام عجیبه. _رفتارای من؟ یا رفتار های خودت؟ میخوای داد بزنم به همه بگم که داری چیکار می‌کنی؟ -مگه من چیکار می‌کنم؟ سرم را به گوشت نزدیک می‌کنم و آرام حرفم را می‌زنم. _فکر نکن چون همه بهت لبخند میزنند یعنی کارت درسته، نه! من آبروتو حفظ کردم که به هیچکس نگفتم سه روزه معلوم نیست رفتی کدوم جهنمی و من هیچ خبری ازت ندارم، حالا هم که برگشتی طلبکاری! -یعنی من هرجایی که بخوام برم باید از تو اجازه بگیرم؟ _میتونستی لااقل یه زنگ بهم بزنی خبرم کنی. -تمومش کن، با اینکارات می‌خوای به چی برسی؟ از حرص نفسم را فوت می‌کنم، می‌خواهم چیزی بگویم که دستت را جلوی دهانم می‌گیری⁦. صدای مرضیه از پشت در به گوشم می‌خورد. مرضیه: پچ پچاتون تموم نشد؟ یا هنوز می‌خواین همدیگه رو بغل کنین؟ با شنیدن حرف مرضیه سر جایم خشک می‌شوم، بالاخره تیکه‌اش را پراند. مرتضی: الان میایم داخل. از خجالت سرم را پایین میندازم. -شنیدی که چی گفت؟ حتی اگه کارت هم اشتباه نبوده باشه نباید سرت رو... ادامه حرفت را می‌خوری. لبم تکان می‌خورد و فقط یک کلمه از دهانم بیرون می‌آید. _ببخشید! کلید می‌اندازی و در را باز می‌کنی، پشت در مرضیه به استقبالت می‌آید. انتظارش را نداشتم اما به من می‌گویی که بیایم داخل. لحنت لحن درخواست نیست و بیشتر داری دستور می‌دهی. داخل می‌شوم و در را پشت سرم می‌بندم. مرضیه به سمتم می‌آید و در گوشم چیزی زمزمه می‌کند. -خوب داداشمو گمراه کردی! ریز خنده‌ای می‌کند و کنارم می‌ایستد. صبر می‌کنم و بعد از رفتن مرتضی به داخل به مرضیه نگاه می‌کنم. _معلوم هست چی داری میگی؟ مرضیه: مگه چی گفتم؟ _اون از اون حرفی که پشت در زدی اینم از حرفی که تو گوشم گفتی. متوجه اشتباهش می‌شود و معذرت خواهی می‌کند. ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمد‌محمدی🌿» 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
بهش‌گفتم:چند‌وقتیه‌به‌خاطر اعتقاداتم‌مسخرم‌می‌کنن بهم‌گفت:برای‌اونایی‌که اعتقاداتتون‌‌رو‌مسخره‌می‌کنن‌، دعاکنین‌خدابه‌عشق حسین‌دچارشون‌کنه...❤️‍🩹!' ‹ 🙂⇢
گفتم:حسین،کی‌میخوای‌به‌ما شیرینی‌عروسیتوبدی؟ گفت:من‌خیلی‌وقته‌عروسی‌کردم! گفتم:به‌ماخبرندادی؟ خندیدوگفت:عروسم‌جنگه،حجلم‌سنگر! تیروترکش‌هاهم‌نقل‌ونبات‌عروسیمه حالاازکدومش‌تقدیم‌کنم؟ _شهید‌حسین‌غنیمت‌پور
فاطمیه از کدامین غصه باید جان سپرد؟ درد حیدر داغ مادر یا غریبیِ حسن...