✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞قسمت #ششم
_خب.. بفرما حاجی.. بنده در خدمتتونم😊
_والا سیدجان..! دیشب تا حالا کل محل فهمیدن.. خودت هم که دیگه میدونی جریان چیه..😔
سیدایوب_ اره حاجی شنیدم.. خیلی ناراحت شدم... خب حالا چه کاری از دستم برمیاد.!؟
_اگه شما یه زحمت بکشین.. تشریف بیارین خونه شاکی ها.. تا بلکه #بخاطرشما رضایت بدن.. والا عباس پسر بدی نیست..
سیدایوب..کلام حسین اقا را.. قطع کرد و گفت
_اره میدونم خیلی #چشم و #دل پاکه.. #باغیرته.. ولی..
ادامه جمله سید را حسین اقا تکمیل کرد
_خشمش رو #نمیتونه کنترل کنه.. که هربار یه #شری بپا میکنه😔
سید_ باشه چشم حتما.. یه جلسه میذارم خونه بنده.. خانواده هر ۶ نفر رو دعوت میکنم.. شما هم بیا.. ان شاالله که ختم بخیر میشه😊
حسین اقا خم شد..
خواست دست سید را ببوسد.. که سید.. سریع دستش رو کنار برد.. و گفت
_عه... عه....! چکار میکنی مرد مومن!😊
_شرمنده م میکنی سید..!😔
سید دستی ب شانه حسین اقا زد..
_ دشمن اقا شرمنده حاجی.. این چه حرفیه میزنی.!😊
سید ایوب باید کاری میکرد..☝️
دعوای این بار..با بقیه مواقع #فرق میکرد.. گویی ترمز بریده بود.. بسرعت میتاخت.. باید جلو عباس را میگرفت..
افسار رفتار عباس..
دست سید بود.. نمیخواست.. زودتر اقدامی کند...
شاید عباس خودش.. با اراده خودش.. خشمش را مهار کند.. که نکرد..!!
حسین اقا و همسرش..
به خانه برگشتند.. در کمتر از ٢۴ ساعت.. هر کاری که #توانستند.. برای عباس کردند..
ساعت ٨شب🕗🌃 بود..
خانواده هر ۶ شاکی.. در خانه سید ایوب جمع شده بودند..
کل محل #احترام سید را داشتند..
از #کوچک و #بزرگ.. امکان #نداشت حرفی را بزند یا خواسته ای را مطرح کند و کسی گوش #نکند..
همه ساکت بودند..👥👥👥👥👥👥و نگاهشان... به دهان سید ایوب بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_ونه
💠از اهل محل گرفته..
تا کاسب های بازارچه.. از کودکان.. تا ریش سفید ها.. همه برای او.. #احترامی خاص.. قائل بودند..✨🍃
💠وارد زورخانه که میشد..
مرشد.. به #احترام و #ارادتی.. که به او.. پیدا کرده بود.. زنگ را مینواخت..🔔✋
وارد گود که میشد..
همه برای سلامتی اش.. #صلوات میفرستادند..✨ورزشکاران.. بدون اذنش..
ورزش نمیکردند.. از گود که خارج میشد.. رخصت میطلبید..😊
💠مرشد_سلامتی شیرمرد حیدری محله.. عباس آقای گل.. صلوات محمدی پسند بفرست..🌺🔔
مرشد این جمله را..
میگفت.. و عباس.. وسط ورزشکاران می ایستاد.. #باخشوع.. دست #ادب.. به سینه میگذاشت.. و لبخندی دلنشین.. به مرشد میزد..😊 و زیر لب.. با بقیه.. صلوات میفرستاد..
💠تا سید اجازه نمیداد.. از زورخانه خارج نمیشد..👌
پای ثابت گلریزان بود..
🍀یکبار بدهی یک بدهکار.. 🍀یکبار آزادی یک زندانی.. 🍀یکبار تهیه جهیزیه عروسی.. 🍀یکبار جور شدن سرمایه برای درامد جوانی..
💠 با رفقایش...
چنان رفاقتی داشت..که کافی بود.. عباس لب تر کند.. با جان و دل.. هرچه میخواست.. انجام میدادند..😊😍☺️😇😊☺️ غیر فرهاد.. بقیه از او کوچکتر بودند..
💠#احترام_بزرگتر از خودش را داشت و روی حرفش حرف نمیزد..
#حرمت_کوچکتر را داشت.. و مراقب بود دل کسی را نشکند..
زهراخانم و عاطفه...😊😍
بفکر آینده او بودند..هر دختری را.. که زهراخانم یا عاطفه درنظر داشتند..
به هر طریقی.. سعی میکردند.. که عباس آنها را ببیند.. اما فایده ای نداشت..😕😑
کم نبودند در محله..
دختران #محجوب.. اما دل عباس را..♥️درگیر خود نمیکرد..
عباس_ جان من..!! بیخیال من مامان.. 😑🤦♂
زهراخانم فقط لبخند میزد..😊
و باز هربار.. به بهانه ای.. پسرش را.. برای کاری میفرستاد.. که دختر مورد نظرش را ببیند..
🔒اما قفل دل عباس داستان ما بازشدنی
نبود..🔒✋
هانیه دوست عاطفه..
سمانه دختر آقای مسعودی.. همسایه ته کوچه.. و ده ها دختر دیگر.. که مادر و خواهرش.. برای او درنظر میگرفتند.. اما فایده ای نداشت..
مدتی بود...
که همسر سید ایوب(ساراخانم).. احوال خوشی نداشت..
زهراخانم..
همین امر را بهانه کرد.. دیداری تازه کند..
گوشی تلفن☎️ را برداشت.. تا به حسین آقا و عاطفه.. خبر دهد.. که زمانی را.. همه باهم.. برای عیادت ساراخانم.. به خانه سید بروند..
قرار بر این شد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار