eitaa logo
معراج نور:)
177 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
43 فایل
بِسْـــمِ اللّٰه الرّحمـٰــنِ الرّحیـــم تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران🇮🇷✌🏻 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ🤍🌿 کپی؟حلالت‌‌رفیق‌🖇🙃 آیدی‌مدیر: @Panah_2011 شنوای‌حرفاتون👇🏻🌾 https://daigo.ir/secret/6339090122
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۱۹ فقط تماشایم میکرد... با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم.. و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم _خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید🔥 کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟ لبهایش از سفید شده و به سختی تکان میخورد _ولید از ترکیه با من تماس میگرفت.گفت این خونه امنه... و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم _امن؟!...؟؟؟ امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود! پیشانی اش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه چه کند که صدایش درهم شکست _ولید به من گفت نیروها تو درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از اردن و عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن! خیره به چشمانی که عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه را از من کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم شکایت گرفت _این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه مردم سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکش ها کار کنی!!! پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی عشقش بوده که توبیخم کرد _تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه بازیهایی که تو بهش میگی مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای این دیکتاتورها بشی باید ! از همین وحشی های وهابی استفاده کنیم تا بشار اسد سرنگون بشه! و نمیدید در همین اولین قدم... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
۱۵ مهر ۱۴۰۲
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت میدانستند.. بی هوا حرفی را نمیزند.. و .. برای کسی.. پا پیش .. روحیات عباس را .. مثل کف دستش... که با این روش.. او را میخواست به کجا ببرد.. عباس ازاد شد.. چشمش که به سید افتاد.. از .. تا نهایت.. سر به زیر انداخته بود..😞😓 سید برایش توضیح داد.. که باید مثل کاری که کرده.. شود... و عباس.. شرمسار قبول کرد.. حسین آقا به تنهایی.. کنار عباس مانده بود.. و نگذاشت.. همسر و دخترش بیایند.. و این صحنه را ببینند.. ساعت از ١١شب🕦🌃 گذشته بود.. حالا وقت معامله بود.. اما .. سید را محکم بست.. با همان زنجیری..⛓ که پسرها را زده بود.. حالا باید میشد.. عباس سکوت محض بود.. نادم😞 و شرمسار..😓 سر به زیر انداخته بود.. کسی از جرات نمیکرد.. جلو رود..😨 وسط کوچه.. زانو زد.. و همه دورش.. حلقه زده بودند..👥👥👥👥👥👥 کم کم جلو آمدند.. بی هیچ حرفی.. آماده قصاص بود.. هر ۶ نفری که دیشب.. کتک خورده بودند.. با ترس..یکی یکی جلو امدند.. و ضرباتی را که عباس.. شب قبل زده بود.. را زدند..😡👊😡⛓⛓😡👊⛓⛓👊😡 مشت.. لگد.. زنجیر.. با همه قدرت.. فقط میزدند.. اما.. گویی عباس در این دنیا ... ✨ به یاد دست های بسته ی.. مولا علی(ع)😭 ✨به یاد دست های بریده.. ماه منیر بنی هاشم(ع)😭 ✨به یاد سیلی های حضرت مادر(س).. در کوچه های مدینه..😭 افتاده بود.. آنها میزدند.. و عباس.. در دل روضه میخواند.. و آرام گریه میکرد... 😭سرش را.. تا جایی که میتوانست.. گرفته بود.. تا کسی.. اشکش را 😭✨ بعد یکساعت... عباس.. با صورت و بدن غرق به خون.. با دست های بسته شده.. کف کوچه افتاده بود.. همه نگاه میکردند.. حتی صدای نفس کشیدن هم.. از کسی در نمی آمد.. سکوتی دهشتناک.. محله را فراگرفته بود.. سید ایوب.. آرام عصا زنان جلو آمد.. دستهای عباس را باز کرد.. و آرام‌تر کنار گوشش.. کرد.. _گفتم این کار رو کنن.. تا 👈اولا بفهمی تو ملا عام.. کسی نبری... 👈دوم.. بتونی جلو رو بگیری... 👈سوم.. بدونی که باید تو راه باشی.. اگه بخای بشی. 👈چهارم.. بار اولت که معرکه میگیری.. پس ببین وقتی رو میزنی چه حالی میشه..!! 👈پنجم.. درک کنی اینجا زندگی میکنه.. چاله میدون نیست.! اینا رو گفتم چون .. زنجیر از دور دستانش افتاده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
۲۹ تیر ۱۴۰۳
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت بار اولی نبود.. که کسی را نجات میداد..و دختران کوچه و خیابان.. محبتشان را ابراز میکردند.. داشت.. اما خب بود.. و مورد همه.. میکرد و راه میرفت.. ✨ با تمام خصوصیات او.. هرخانواده ای..آرزو میکردند..که دامادشان باشد.. و .. زبانزد همه شده بود.. پایش را.. پشت کفشش.. گذاشت..کتش را.. که از روی یکی از شانه ها افتاده بود.. درست کرد.. ✨«ذکر لاحول ولاقوة الا بالله»✨خواند.. کوچه ها ساکت و خلوت بود.. ساعت به ١٢ نزدیک میشد.. در هر کوچه که میرفت.. غیر صدای لخ لخ کفشش صدایی نبود.. مدت ها بود... که وقتی عصبانی میشد.. داد وهوار راه نمی انداخت.. 🌟به مدد ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.ع.. و کلاس ها.. عادت کرده بود.. حرفش را.. با و بگوید.. چنان کوبنده بگوید.. که جای هیچ تردیدی.. باقی نگذارد.. به اندازه کافی.. و اش.. باعث جلال و جبروتش.. شده بود.. 💠قبلا که نصیبش میشد.. از بود.. و الان.. از ، و مرام علیه السلام بود.. به خانه رسید.. زهراخانم نگران.. در حیاط خانه.. نشسته بود.. عباس با کلید.. در را باز کرد.. هنوز وارد نشده بود.. که مادرش.. هراسان به سمتش امد.. _کجایی مادر..؟؟خوبی..؟ سالمی...؟؟طوریت نیست..؟!!! 😧 عباس.. پشت دست مادر را بوسید.. و با خنده گفت _اره با...! سالمم.. بادمجون بمم من..!! نگران چی شدی.! ☺️😄 مادر لبخندی زد و گفت _مردم از نگرانی مادر..!😊 دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با لحنی شیرین گفت _مو نوکرتوم با...دشمنت بمیره..!☺️ حسین اقا.. با حسادتی آشکار.. از پله های ورودی حیاط.. پایین می آمد.. _خوب مادر و پسر.. خلوت کردید..!☹️بفرما خانم.. اینم گل پسرت.. صحیح و سالم😁 زهراخانم.. لبخند ملیحی.. به صورت همسرش پاشید.. عباس.. به سمت پدر رفت.. مردانه به آغوش کشید پدرش را.. حسین اقا_خدا حفظت کنه بابا😊 آرام در گوش پدر نجوا کرد _شرمنده دیر شد..😅 زهرا خانم.. وارد خانه میشد.. که گفت _من برم غذا گرم کنم برات مادر..😊 عباس و پدرش.. باهم وارد خانه شدند.. عباس بلند گفت _ن مامان..اشتها ندارم.. مهر ماه شده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
۷ مرداد ۱۴۰۳