#ازجهنم_تابهشت
#قسمت121
اشكاش روي صورتش جاري و صورتش كامل خيس از اشك بود. نگاهي به اطرافم ميندازم ، كار همه شده بود اشك ريختن ، خانومي روي زمين زانو زده بود و اشك ميريخت. آقايي مداحي ميكرد و بچه هاي كوچيك و نوجوون دورش جمع شده بودن با دستاي كوچيكشون سينه ميزدن.
حالا ديگه منم تو حال خودم نبود ، بيشتر به حال خودم تاسف ميخوردم ، چرا انقدر دير با اين آقا آشنا شدم. چقدر اشك امام زمان رو دراوردم. ناخداگاه پاهام سست ميشن و روي زمين ميشينم. صورتم رو با دستام ميگيرم و اشك ميريزم ، اميرحسين هم كنارم ميشينه و شروع به گريه ميكنه.
شنيده بودم شب جمعه همه ائمه كربلا هستن ، شب جمعه بود و من جايي نفس ميكشيدم كه الان مولام اونجا نفس ميكشيد.
#کاش_میشد_که_شبی_درحرمت_سرمیشد
#شب_جمعه_اگرم_بود_چه_بهتر_میشد
#و_همان_شب_دل_ما_درحرم_کرببلا
#فرش_راه_قدم_حضرت_مادر_میشد
❤️❤️❤️❤️
در مزار شـــ❤️ــــهدا بودم و گفتمــــــــــ ای کاشـــــ
سفره ی عقـ💍ـــد من و همسرمــ اینجا باشد🙈
❤️❤️❤️❤️❤️
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
پارت118❤️