#ازجهنم_تابهشت
#قسمت120
قلبم لبريز ميشه از عشق ، از اين لحن دلگرم كننده.
_ ميگم بابات چرا ناراحته ؟ ازدست من ناراحته ؟
اخماش تو هم ميره ، مرد من حتي با اخم هم جذاب بود.
اميرحسين _ بعدا حرف ميزنيم درموردش. بهش فكر نكن.
سرم رو به معناي تاييد تكون ميدم.
.
.
.
.
اميرحسين _ خانومي حاضري؟
_ اره اره . اومدم.
چادرم رو روي سرم مرتب ميكنم ، كيفم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق خارج ميشم.
اميرحسين _ بريم بانو ؟
_ بريم حاج آقا.
اميرحسين _ هعي خواهر. هنوز حاجي نشدم كه
_ ان شاءالله ميشي برادر حركت كن.
اميرحسين _ اطاعت سرورم.
مشتي به بازوش ميزنم و ميخندم. باهم ، شونه به شونه هم ، دست در دست حركت ميكنيم.
.
.
.
.
اميرحسين _ حانيه چرا انقدر نگراني ؟
_ نميدونم استرس دارم
اميرحسين _ استرس براي چي؟
_ نميدونم.
وارد خيابون عشق ميشيم.حالم توصيف ناپذيره. چه عظمتي داشت آقام. عظمتي كه دركش نميكردم . درك نميكردم چون مدت كمي بود كه با اين آقا آشنا شده بودم. حتي نميدونستم در برابر اين زيبايي ، اين عظمت يا شايد بهتر باشه بگم اين عشق الهي چه عكس العملي نشون بدم. به سمت اميرحسين برميگردم. اصلا رو زمين نبود ، مرد من آسموني شده بود.
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
پارت117❤️