⊰•🌼•⊱
.
دقت کنید چی میپوشید چی نمیپوشید𖧷👌🏻
شاید اون لباسی که میپوشید معنی بدی میدهد و شما نمیدانید!😳✋🏻
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#حجاب
⊰•🌼•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🍈•⊱
.
چگونه •شهید🕊• شویم؟؟!!🍃
براۍ خُـدا باشیم تا↶
نازمان را فقط⇇او بڪشد
ناز ڪشیدنِ خُدا...
معنایش
°شَهادت💞° است...😇✨
.
⊰•🍈•⊱¦⇢#داداشبابڪ
⊰•🍈•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎗•⊱
.
خواستمبگویـم :
چرانمـےآیـے ..!
دیدمحقداریآقاجان ..!💔
.
⊰•🎗•⊱¦⇢#عشقجان
⊰•🎗•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
تا الا . . .🌸 زیاࢪتعاشورا⇦15 سورھملڪ⇦6 سورھالرحمن⇦1 سورھیس⇦1
تا الا . . .🌸
زیاࢪتعاشورا⇦16
سورھملڪ⇦8
سورھالرحمن⇦1
سورھیس⇦2
⊰•🐾•⊱
.
«حجاب»❥
یعنۍ:
بۍنیازمازهࢪنگاهۍ
جزنگاهِ|خــــــدا| . . .🌹.
.
⊰•🐾•⊱¦⇢#چادرانه
⊰•🐾•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🖇️•⊱
.
یادم نرود
حسینراهمروزۍ
همانڪَسانیتنھاگذاشتند
ڪہ نامہی"فدایتشوم"
نوشته بودند ..
ڪوفینباشیم
یڪحسینغایبداریم
هروزمیــــــگووییم
"اللّهُمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج"
ولۍ هزارهفتصدسال
هستآقامونغایبِاست💔🥀
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#کوفینباشیم
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸🔗•⊱
.
+ اوننامرداییکهدیروزتوفرودگاهبغداد ناجوانمردانهزدنتامروزازجوانمردای
سپاهسیلیمیخورن . . 👊🏿:)
حـاجیصدامونوداری!؟
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#حآجی
⊰•🌸•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💙🖇️•⊱
.
حسینجان منهمانمکه بهآغوشِتوآوردپناه
- بغلمکن!
خودمانیمکسیجُزتونفهمیدمرا ..
.
⊰•💙•⊱¦⇢#حسینم
⊰•💙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌸🔗•⊱ . + اوننامرداییکهدیروزتوفرودگاهبغداد ناجوانمردانهزدنتامروزازجوانمردای سپاهسیلیمیخورن
⊰•💫•⊱
.
#یہچیبگم؟!
بچہشیعھ✌️🏻
بایدٺوموقعیتهایہزندگیش🖇
خودشبہخودشبگہ⇩
+اگہحاجقاسمبودچیڪار
میڪرد ؟! (:" ...
.
⊰•💫•⊱¦⇢#حق
⊰•💫•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🦋🔗•⊱
.
بسیجیچِکـیدهعشقاستۅنمـٰادِغیرت سمبلتعصباستوپـٰاسدارمَکـتب !'🤞🏿
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#بسیجی
⊰•🦋•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•👀🖇️•⊱
.
جالبہهاعجیبهستیمتمومما
آرزویشهـادتداریم؛ولـیازشهدامون
فقطچفیہانـداختنروتقلـیدڪردیم
#حواسمونکجاپرتشدھ؟
.
⊰•👀•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•👀•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🔗•⊱
.
آטּڪسڪہبگیࢪدبھدلمجآۍتوراڪیست؛
چونتنگبرایتشدهدڵ،جآۍڪسۍنیست
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#انگیزشی
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💜🔗•⊱
.
حرفروهمکههمہبلـدنبزنـن؛
یکۍبآیدباشھکہقلـقآدمروبلـدبآشـه😌🍓..!
.
⊰•💜•⊱¦⇢#رفیقانه
⊰•💜•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌲•⊱
.
بابڪ♥️همیشہدرحالدرسخوندن
وعاشقمطالعہویادگیریمطالبتازهبود...📚!'
بابڪ
زیرآتشضدهواییدشمندرسمیخوند!'.👌🏼
یڪصلواتسهمشمابہشهیدنور؎🌱
.
⊰•🌲•⊱¦⇢#داداشبابڪ
⊰•🌲•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•📻•⊱
.
دربندڪسیبآشڪھدر
بندحــسیناسٺ!ッ❤️🌿
.
⊰•📻•⊱¦⇢#عاشقانھ
⊰•📻•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌷🔗•⊱
.
میگفت اگه یه روز خواستی تعریفی برای شهید پیدا کنی، بگو شهید یعنی باران..
حسن باران این است که زمینی ست ولی آسمانی شده است و به امداد زمین میرسد:)
.
⊰•🌷•⊱¦⇢#شهادت
⊰•🌷•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🌙✨•⊱
.
•• ڪربلا 💛 ••
خوآبوخیاݪشدھڪربݪاッ
.
⊰•🌙•⊱¦⇢#دݪتنگڪربلا
⊰•🌙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🕊•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پنجاه و ششم...シ︎
صدایش خش دار می شود ، و چاقو ، در پوست گرفتن سیب مردد می ماند :
_از وقتی نیست ، میوه هامون این قدر می مونه که خراب می شه .
صدای هق هق مردانه ای ، به جان دیوار ها لرزه می اندازد . مادر سیب را می گذارد توی پیش دستی ، و چادر را می کشد روی صورتش ، و دوباره من می مانم و حجم غریبی از دل تنگی ها ، حس می کنم بابک از پشت تمام قاب های آویخته به دیوار ، غمگین نگاهم می کند ، گوشه ی شالم را توی دستم می پیچانم . پدر دستمال کاغذی را می کشد سمت خودش . صورتش را در سفیدی کاغذ پنهان می کند ، بعد نفس عمیق می کشد و باقی بغضش را فرو می دهد ؛ انگار تکه هی بغض شکسته و رفته باشد در چشمانش ، اشک است که لابه لای محاسنش گم می شود .
_یه روز به بابک و امید گفتم برای خرج دانشگاه و پول تو جیبی ، مبلغی رو اعلام کنید تا هر ماه بهتون بدم . هر یک شون مبلغی رو پیشنهاد دادن ، و من قبول کردم . چند روزی دقت کردم و دیدم کتاب می خره ؛همه ی کتاب هاش هم سنگین و گرونه . پولی که بهش می دادم ، خیلی کم بود . تو وادی پدر و پسری کشیدمش کنار ، و خواستم مبلغی اضافه تر از مبلغی که به امید می دادم ، بهش بدم . گفتم ( تو خرجت از امید بیشتره . اضافه بر ماهیانه ت ، این رو هم بگیر .) بابک ناراحت شد و گفت ( بابا ، این چه کاریه ؟ ما با هم توافق کرده ایم . چرا حق خواهرها و برادرهای دیگه رو می خوای به من بدی ؟ من عرضه داشته باشم با همین مبلغ سر می کنم ؛ نداشته باشم هم می رم سرکار ، و خرجم رو در می آرم .) یه بار هم نمیدونم چه مشکلی برام پیش اومده بود که به یه تومن پول احتیاج پیدا کرده بودم . انگار وقتی به مادرش می گفتم ، بابک شنیده بود . تو حیاط بودم که اومد پیشم . یه بسته پول هم دستش بود . گفت ( بابا ، این یه میلیون رو بگیر و کارت رو راه بنداز .) پرسیدم (از کجا آوردیش، بابک ؟) خوب ، چند سال پیش ، یه میلیون ، مبلغ کمی نبود . خندید و گفت (کم کم جمع کرده ام ) من هم فکر کردم از پول تو جیبی که بهش دادم ،پس انداز کرده . بعد ها فهمیدم می ره سرکار . دوستش می گفت ( وقتی می اوند سر کار ، یه جزوه یا کتاب ، همراهش بود ؛ با یه دستش ، آب و گچ حل می کرد و بادست دیگه ، جزوه یا کتاب دانشگاهش رو ورق می زد .) هم رزم هاش می گن که تو سوریه هم مدام جزوه و کتاب دستش بوده . اخرین روز ، برادر کاید خورده ،[شهید] ازش فیلم می گیره اونجا هم دفتر و خودکار دستشه .
هوا رو به تاریکی است . نور اندک سیگار آقای نوری ، با هر پک پر جان می شود و بعدش کم جان . کنارِ در باز اتاق سمت ایوان نشسته . نگاهش از پله هایی که بابک پارسال از ان ها بالا رفته و ساکش را گذاشته بود روی کولش ، بالا می رود و بدون بابک پائین می آید . آه ...
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🕊•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🕊•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پنجاه و هفتم...シ︎
زمان سربازی بابک ، به امضای سه نفر از هم دوره ای های زمان جنگ من احتیاج داشتیم تا بابک تو سپاه گیلان مشغول سربازی بشه . سرهنگ، از اون زمان بابک رو یادش بود . خلاصه بهم زنگ زد و گفت ( تو خبر داری که بابک ثبت نام کرده برای سوریه ؟) تعجب کردم . گفت ( آره ، بابا !ثبت نامش هم پذیرفته شده و داره آموزش می بینه . ) من اونجا مطلع شدم . چند روز بعد ، پسر پورعسکری ، من رو دید و گفت ( عمو ، این ، تو آموزش هم می خواد جزء بهترین ها باشه! یعنی سرکلاس، همه ازش راضی ان . ) من اصلا به روی خودم نیوردم که از جریان باخبرم . منتظر موندم که ببینم خودش کی می آد می گه . نخواستم با نشون دادن اینکه از ماجرا خبر دارم معذبش کنم . تا این که یه روز با چند تا فرم اومد و گفت ( بابا، بیا این ها رو امضا کن.) پرسیدم (این ها چیه ؟) گفت (چیز بدی نیست تو فقط امضا کن .) حیاط رو نگاه کردم و دیدم دو نفر تو حیاط ان . گفتم ( این ها کی ان ؟ این چیه ؟ ) گفت ( بابا، می خوام برات حساب باز کنم . تو فقط امضا کن . ) از کارش خنده ام گرفته بود ، و چون می دونست احتمال داره من زیر بار حرفاش نرم و امضا نکنم ، دو کارمند بانک رو با خودش آورده بود دم خونه . خواستم مخالفت کنم ؛ اما گفتم زشته و غرورش جریحه دار می شه . امضا که کردم ، خندیدی و بوسم کرد و شاد خوشحال رفت . باز هم نه اون حرفی زد و نه من به روش آوردم ؛ اما دیگه کاملا مطمئن شدم که رفتنیه .
چرا سعی نکردید باهاش حرف بزنید ؟ چرا منصرفش نکردید؟
با لبخند نگاهم می کند . آرامش و رضایتی در نگاهش هست که سوالم را یک کاسه ی جوش می کند و روی سرم می ریزد. نفس میگیرد .
_قبل از اعزام بابک رفته بودم مدرسه ی دختر کوچیکم که از وضع تحصیلیش با خبر بشم . مدیر و معلم های اونجا ، من رو می شناختن ؛ حالا یا از طریق همسران شون یا به علت فعالیت هایی که تو شهر داشتم و دارم . مدیر مدرسه بهم گفت ( این چه حال و هواییه که افتاده تو سزر بچه اتون ؟ ) پرسیدم ( کدوم بچه ام ؟ ) گفت ( بابک دیگه !....)
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌸•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii