eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•👀🖇️•⊱ . جالبہ‌هاعجیب‌هستیم‌تموم‌ما آرزوی‌شهـادت‌داریم‌؛ولـی‌ازشهدامون فقط‌‌چفیہ‌انـداختن‌روتقلـیدڪردیم ؟ . ⊰•👀•⊱¦⇢‍ ⊰•👀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🔗•⊱ . آטּڪس‌ڪہ‌بگیࢪد‌بھ‌دلم‌جآۍتوراڪیست؛ چون‌تنگ‌برایت‌شده‌دڵ،جآۍڪسۍنیست . ⊰•🖤•⊱¦⇢ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💜🔗•⊱ . حرف‌روهم‌که‌همہ‌بلـدن‌بزنـن؛ یکۍ‌بآیدباشھ‌کہ‌قلـق‌آدم‌روبلـدبآشـه😌🍓..! . ⊰•💜•⊱¦⇢‍ ⊰•💜•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌲•⊱ . بابڪ♥️‌همیشہ‌درحال‌درس‌خوندن‌ وعاشق‌مطالعہ‌ویادگیری‌مطالب‌تازه‌بود...📚!' بابڪ ‌زیرآتش‌ضدهوایی‌دشمن‌درس‌می‌خوند!'.👌🏼 یڪ‌صلوات‌سهم‌شما‌بہ‌شهیدنور؎🌱 . ⊰•🌲•⊱¦⇢ ⊰•🌲•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•📻•⊱ . دربند‌ڪسی‌بآش‌ڪھ‌در‌ بند‌ح‌ــسین‌اسٺ!ッ❤️🌿 . ⊰•📻•⊱¦⇢ ⊰•📻•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌷🔗•⊱ . میگفت اگه یه روز خواستی تعریفی برای شهید پیدا کنی، بگو شهید یعنی باران.. حسن باران این است که زمینی ست ولی آسمانی شده است و به امداد زمین میرسد:) . ⊰•🌷•⊱¦⇢‍ ⊰•🌷•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🌙✨•⊱ . •• ڪربلا 💛 •• خوآب‌و‌خیاݪ‌شدھ‌ڪربݪاッ . ⊰•🌙•⊱¦⇢ ⊰•🌙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🕊•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت پنجاه و ششم...シ︎ صدایش خش دار می شود ، و چاقو ، در پوست گرفتن سیب مردد می ماند : _از وقتی نیست ، میوه هامون این قدر می مونه که خراب می شه . صدای هق هق مردانه ای ، به جان دیوار ها لرزه می اندازد . مادر سیب را می گذارد توی پیش دستی ، و چادر را می کشد روی صورتش ، و دوباره من می مانم و حجم غریبی از دل تنگی ها ، حس می کنم بابک از پشت تمام قاب های آویخته به دیوار ، غمگین نگاهم می کند ، گوشه ی شالم را توی دستم می پیچانم . پدر دستمال کاغذی را می کشد سمت خودش . صورتش را در سفیدی کاغذ پنهان می کند ، بعد نفس عمیق می کشد و باقی بغضش را فرو می دهد ؛ انگار تکه هی بغض شکسته و رفته باشد در چشمانش ، اشک است که لابه لای محاسنش گم می شود . _یه روز به بابک و امید گفتم برای خرج دانشگاه و پول تو جیبی ، مبلغی رو اعلام کنید تا هر ماه بهتون بدم . هر یک شون مبلغی رو پیشنهاد دادن ، و من قبول کردم . چند روزی دقت کردم و دیدم کتاب می خره ؛همه ی کتاب هاش هم سنگین و گرونه . پولی که بهش می دادم ، خیلی کم بود . تو وادی پدر و پسری کشیدمش کنار ، و خواستم مبلغی اضافه تر از مبلغی که به امید می دادم ، بهش بدم . گفتم ( تو خرجت از امید بیشتره . اضافه بر ماهیانه ت ، این رو هم بگیر .) بابک ناراحت شد و گفت ( بابا ، این چه کاریه ؟ ما با هم توافق کرده ایم . چرا حق خواهرها و برادرهای دیگه رو می خوای به من بدی ؟ من عرضه داشته باشم با همین مبلغ سر می کنم ؛ نداشته باشم هم می رم سرکار ، و خرجم رو در می آرم .) یه بار هم نمیدونم چه مشکلی برام پیش اومده بود که به یه تومن پول احتیاج پیدا کرده بودم . انگار وقتی به مادرش می گفتم ، بابک شنیده بود . تو حیاط بودم که اومد پیشم . یه بسته پول هم دستش بود . گفت ( بابا ، این یه میلیون رو بگیر و کارت رو راه بنداز .) پرسیدم (از کجا آوردیش، بابک ؟) خوب ، چند سال پیش ، یه میلیون ، مبلغ کمی نبود . خندید و گفت (کم کم جمع کرده ام ) من هم فکر کردم از پول تو جیبی که بهش دادم ،پس انداز کرده . بعد ها فهمیدم می ره سرکار . دوستش می گفت ( وقتی می اوند سر کار ، یه جزوه یا کتاب ، همراهش بود ؛ با یه دستش ، آب و گچ حل می کرد و بادست دیگه ، جزوه یا کتاب دانشگاهش رو ورق می زد .) هم رزم هاش می گن که تو سوریه هم مدام جزوه و کتاب دستش بوده . اخرین روز ، برادر کاید خورده ،[شهید] ازش فیلم می گیره اونجا هم دفتر و خودکار دستشه . هوا رو به تاریکی است . نور اندک سیگار آقای نوری ، با هر پک پر جان می شود و بعدش کم جان . کنارِ در باز اتاق سمت ایوان نشسته . نگاهش از پله هایی که بابک پارسال از ان ها بالا رفته و ساکش را گذاشته بود روی کولش ، بالا می رود و بدون بابک پائین می آید . آه ... نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🕊•⊱¦⇢ ⊰•🕊•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت پنجاه و هفتم...シ︎ زمان سربازی بابک ، به امضای سه نفر از هم دوره ای های زمان جنگ من احتیاج داشتیم تا بابک تو سپاه گیلان مشغول سربازی بشه . سرهنگ، از اون زمان بابک رو یادش بود . خلاصه بهم زنگ زد و گفت ( تو خبر داری که بابک ثبت نام کرده برای سوریه ؟) تعجب کردم . گفت ( آره ، بابا !ثبت نامش هم پذیرفته شده و داره آموزش می بینه . ) من اونجا مطلع شدم . چند روز بعد ، پسر پورعسکری ، من رو دید و گفت ( عمو ، این ، تو آموزش هم می خواد جزء بهترین ها باشه! یعنی سرکلاس، همه ازش راضی ان . ) من اصلا به روی خودم نیوردم که از جریان باخبرم . منتظر موندم که ببینم خودش کی می آد می گه . نخواستم با نشون دادن اینکه از ماجرا خبر دارم معذبش کنم . تا این که یه روز با چند تا فرم اومد و گفت ( بابا، بیا این ها رو امضا کن.) پرسیدم (این ها چیه ؟) گفت (چیز بدی نیست تو فقط امضا کن .) حیاط رو نگاه کردم و دیدم دو نفر تو حیاط ان . گفتم ( این ها کی ان ؟ این چیه ؟ ) گفت ( بابا، می خوام برات حساب باز کنم . تو فقط امضا کن . ) از کارش خنده ام گرفته بود ، و چون می دونست احتمال داره من زیر بار حرفاش نرم و امضا نکنم ، دو کارمند بانک رو با خودش آورده بود دم خونه . خواستم مخالفت کنم ؛ اما گفتم زشته و غرورش جریحه دار می شه . امضا که کردم ، خندیدی و بوسم کرد و شاد خوشحال رفت . باز هم نه اون حرفی زد و نه من به روش آوردم ؛ اما دیگه کاملا مطمئن شدم که رفتنیه . چرا سعی نکردید باهاش حرف بزنید ؟ چرا منصرفش نکردید؟ با لبخند نگاهم می کند . آرامش و رضایتی در نگاهش هست که سوالم را یک کاسه ی جوش می کند و روی سرم می ریزد. نفس میگیرد . _قبل از اعزام بابک رفته بودم مدرسه ی دختر کوچیکم که از وضع تحصیلیش با خبر بشم . مدیر و معلم های اونجا ، من رو می شناختن ؛ حالا یا از طریق همسران شون یا به علت فعالیت هایی که تو شهر داشتم و دارم . مدیر مدرسه بهم گفت ( این چه حال و هواییه که افتاده تو سزر بچه اتون ؟ ) پرسیدم ( کدوم بچه ام ؟ ) گفت ( بابک دیگه !....) نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🌸•⊱¦⇢ ⊰•🌸•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
تا الا . . .🌸 زیاࢪت‌عاشورا⇦16 سورھ‌ملڪ⇦8 سورھ‌الرحمن⇦1 سورھ‌یس⇦2
تا الا . . .🌸 زیاࢪت‌عاشورا⇦28 سورھ‌ملڪ⇦10 سورھ‌الرحمن⇦3 زیاࢪت‌یس⇦4 ممنون از عزیزانے ڪھ همراهی کردن ؛ان‌شاءالله‌حاجت‌رو‌ابشید🙂🌹
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•💚🔗•⊱ . تمام‌نرگس‌هاۍدنیاهم‌که‌یك‌جاجمع‌شوند، هیچ‌نرگسےبوۍیوسف‌ِزهرارانمیدهد!..💔 . ⊰•💚•⊱¦⇢‍ ⊰•💚•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🎀🔗•⊱ . مـُراقـِب‌حـِجـٰآب‌خـُودبـٰآشیـد . . ڪِه‌ایـن‌مـُھمترین‌چیـزاَسـت'! . ⊰•🎀•⊱¦⇢ ⊰•🎀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌼🔗•⊱ . هر‌موقع‌به‌بھشت‌زهرا‌میرفت... آبۍ‌‌بر‌میداشت‌‌وقبور‌شهدا‌رومۍ‌شست‌! میگفت‌:با‌شهدا‌قرار‌گذاشتم‌‌که‌من‌‌غبار‌رو از‌روۍِقبر‌هاۍآنها‌بشورم‌وآنهاهم‌غبار‌ِ گناه‌‌رواز‌روۍ‌ِ‌دل‌‌من‌‌بشورند... - شهیدرسول‌خلیلۍ:) . ⊰•🌼•⊱¦⇢‍ ⊰•🌼•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸🔗•⊱ . نـذاررویـاهات‌فقط‌رویـا باشھ؛اون‌هـارومحقق‌ڪن...!☁️🍓' . ⊰•🌸•⊱¦⇢ ⊰•🌸•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•👀🖇️•⊱ . اَفسُـردگۍنآشۍاَزگنـٰاھ، یِڪۍاَزدستـٰاویزهآۍخُداۍِمھـرَبون بَرـآۍبَرگردونـدنِ بَـندھ‌هـٰابہ‌سَـمت‌خودِشـه . .( : ☕️! -استـٰادپَـناهیـٰان🌱^! . ⊰•👀•⊱¦⇢ ⊰•👀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💌🖇️•⊱ . سوریه نرفته‌اے..!؟ باشد قبول🙂 اما در ڪوچہ و بازار این سرزمین هم مۍشود شد..! آرے آن هنگام ڪہ در اوج جوانـے چـ👀ـشم مۍبندۍ بر روۍ صورت نامحرم:) . ⊰•💌•⊱¦⇢‍ ⊰•💌•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا