⊰•🌼•⊱
.
مخصوصا اگر آن نگاھ
چشمانے آسمانے(: باشد..♥️🖇'!
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#داداشبابڪ
⊰•🌼•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🍁•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت ویکم...シ︎ سلفون ضخیمی پی
⊰•🐞•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت شصت و دو...シ︎
اینجا پر از آرمش و امنیت است . حال و هوای حرم امام رضا علیه السلام در دلم پا می گیرد . کنار( مدافع حرم ) ، توی پرانتز به خط ریزی نوشته اند : شهید رضوی . چون روز شهادت امام رضا علیه السلام شهید شده، این را نوشته اند ؛ اما علت اصلی اش ،علاقه ای بود که بابک به شاه غریبان داشته است .
هرسال،همراه دختردایی مادرش که صاحب کاروان بود ، به او کمک می کرد . به کار پیرزن ها و پیرمرد های خانواده می رسید . مادر می گفت هرسال وقتی افراد مسن فامیل می خواستند ، اسم بنویسند بروی مشهد ، اول از دختر دایی می پرسیدندکه ( بابک هم می اید ؟ ) و وقتی جواب مثبت می گرفتند، با خیال اسوده ثبت نام می کردند .
در می دانستند برای بالا و پایین رفتن از پله ها و حمل وسایل و چمدان ها ، کسی هست که کمک شان کند ، و وقتی قصد زیارت دارند ، بابک هست که دنبال ویلچر برود .
برگه ای کنار قبر به پشت افتاده . برش می دارم .عکس بابک است . دور تا دورش را برف پوشانده و خودش حجم گرمای کاپشن سفیدش جا خوش کرده است . روی کلاه و دستکشش ، ذرات برف دیده می شود . کوه های کردستان ، پشت سرش غرق سپیدی ، استوار ایستاده اند .
چند تا عکس می گیرم از سنگ مزار پسری در دل برف و از سالن بزرگ فرش شده ای که هر ساعت از شبانه روز در دلش گریه هایی از جنس دل تنگی به گوش می رسد . همه ی عکس ها را توی پوشه ای به اسم (شهید مدافع حرم بابک نوری ) ذخیره می کنم .
چشمانم را می بندم . خیسی اشک به پلک هایم فشار می اورد . از دور ، صوت محزون تلاوت قران به گوش می رسد . انگار کسی تمام دل تنگی هایش را ریخته در جان کلمات قرآنی .
و بابک ، محو و لرزان ، تکیه داده به درخت ،و گردن کشیده سمت دوربین . انگار که دوباره عزم رفتن دارد .
* * *
پدر ،مقابل تلویزیون نشسته است . گوینده می گوید ( امروز سوم آبان ۱۳۹۶ ، مصادف با .... ) صدای دویدن و گرومپ گرومپ بالا رفتن کسی از پله های ایوان ، حواسش را پرت حیاط می کند . نیم تنه ی بابک را می بیند که با عجله به اتاق بالا می رود . سکوت می شود . نگاه پدر هنوز روی پله هاست .
بابک با کوله ای بر پشت از پله ها پایین می اید . و صدای دویدنش به سمت در ، توی حیاط منعکس می شود . پدر ، رفیقه خانم را صدا می زند . مادر ، دستان خیسش را به دو طرف دامن می کشید . جان گل های دامنش ، به شبنم می نشیند . از اشپزخانه بیرون می رود . رو به روی شوهرش می ایستد . نگاه مرد ، هراسان ، ان ور شیشه ، روی ایوان تا سمت در می رود و بر می گردد . می گوید (بابک اومد کوله اش را برداشت و رفت !) مکثی می کند و متفکرانه ادامه می دهد فکر کنم بابک داره میره سوریه .
زن می چرخد سمت حیاط ، و دوباره نگاه پرسشگرش را می دوزد به مرد . هر انچه را دیده بود ، به زبان می آورد : دویدن و بالا رفتن بابک و پایین امدن و کوله ای که همیشه در همه سعر ها همراهش است . زن می نشیند روی صندلی ، کف دست هایش ، روی کاسه زانوهای همیشه دردناکش بالا و پایین می شوند . اینبار نه برای تسکین درد ، که از سز اضطراب ، آرام زیر لب ، می گوید :چی کار کنیم ؟
حس پدر بزرگ تر می شود . یقین می کند بابک دارد می رود . گوشیدر دست می گیرد و به برادرش زنگ می زند ؛به دخترش الهام ؛ به پسرش ، رضا ، توی تمام مکالمه ها ، یک گفته ،مدام تکرار می شود ؛ بیایید .... بابک ... داره ... می ره .... سوریه .
عمو سر می رسد . الهام خودش را می رساند . همه ایستاده اند وسط سالن کسی روی مبل هایی که دورتا دور چیده شده اند ، نمی نشیند . پدر ، دوباره دیده هایش را می گوید . صدای در می آید ، سرها می چرخند ز پشت توری ، هیبت لرزان ........
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🐞•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🐞•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🖇️•⊱
.
تااِمـٰامعآشِقـٰانغایـِباَسـت
اِطآعَتاَزخـٰامِنـِهاۍواجـِباَسـتッ!❤️
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#حضرتماه
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💎🔗•⊱
.
باتماموجودگناهکردیم؛
نهنعمتهایشراازماگرفت!
ونهگناهانمانرافاشکرد .
اگربندگیشرامیکردیمچهمیکرد🚶🏾♂. . .!
.
⊰•💎•⊱¦⇢#تلنگرانه
⊰•💎•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌼🖇️•⊱
.
تھخوشبختۍیعنۍ
خستگیِتوراهاربعینرو
باخوردنیھاستڪانچاےعراقۍ
ازبدنتبیرونڪنی..💔'!
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#اربعین
⊰•🌼•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸🖇️•⊱
.
دُعـٰابِخـوٰان
بَراۍِعـٰاقِبَـتبِخِیـر؎مَـن
تـویۍڪِہخَتـمِبِخـیٖرشُـدعـٰاقِبَتـَتッ❤️
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#حآجی
⊰•🌸•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•☘️🔗•⊱
.
_مولایتسمعنی؟
احبک ♥️"
_مولایمنصدامومیشنوی؟
دوستدارم :)💔
.
⊰•☘️•⊱¦⇢#چادرانه
⊰•☘️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌝💛•⊱
.
پرواز کردن سخت نیست(:
عاشق که باشی بالت میدهند؛
و یادت میدهند تا پرواز کنی
آن هم عاشقانه...💛'!
.
⊰•🌝•⊱¦⇢#داداشبابڪ
⊰•🌝•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🕊💔•⊱
.
مدتےهسٺڪه
درگیرسوالےشدهام
توچہدارۍڪهمن
اینگونہهوایـےشدهام؟
تغییرموندادۍاخوی…
.
⊰•🕊•⊱¦⇢#داداش_بابک
⊰•🕊•⊱¦⇢#خادماݪحسین
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️🍃•⊱
.
حاجاسماعیلدولابۍ؛
هروقتدیدیراھندارے
چنددقیقہپشتدربشین
خـــ♡ــــدا درروبـازمیڪنہ...(:
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#خـــــــدا
⊰•♥️•⊱¦⇢#خادماݪحسین
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌲•⊱ . رفیق شهیدم ابراهیم هادی: می گفت: اگر می گویید الگویتان حضرت زهرا(سلام الله علیها) است بای
⊰•🌗🌼•⊱
.
عیبندارد،ڪسۍراڪهتـاحالاهیئـت
نَرفتـهوگریہنڪرده...؛
بہسـویهیئـتببریـممطمئـنبـاش
باامـامحسین‹ع›ڪهرفیقبشہ
آدمدرستیمیشہ🗞^..
.
⊰•🌗•⊱¦⇢#شهیدابراهیمهادے
⊰•🌗•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🍂☄️•⊱
.
- رفیق !
پاک بودنبهایننیستڪهـ
تسبیحبرداریُذکربگۍ ...📿!
پاکیبهـاینہڪهتوموقعیٺِگُناھ ؛
اَزگُناھفاصلہبگیرۍ ! . . .
.
⊰•☄️•⊱¦⇢#حࢪفناب
⊰•☄️•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌿•⊱
.
ڪلـٰامشہید:🌱
زیـارتعـاشورا،رابخـوانیـد؛
حتۍشـدھروزۍیڪبـارزیـرا
بسیـارمہماسٺ📖!
.
⊰•🌿•⊱¦⇢#شهیداحمدمشلب
⊰•🌿•⊱¦⇢#سࢪبازسیـدعݪے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
2.mp3
9.49M
⊰•🎙•⊱
.
#آرامش🌱 {قسمت دوم}
خیلی وقتها، ما دست به کارهایی میزنیم
که آرامشمون رو مختل میکنه!
اگر بلد باشیم، از همین موقعیتها هم
میتونیم برای ساختنِ روزهایی آرامتر از قبل، استفاده کنیم.
#رشد_و_قدرت
#نارضایتی_از_دنیا
.
⊰•🎙•⊱¦⇢#فایݪصوتے
⊰•🎙•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🎙•⊱ . #آرامش🌱 {قسمت دوم} خیلی وقتها، ما دست به کارهایی میزنیم که آرامشمون رو مختل میکنه! اگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🐞•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت و دو...シ︎ اینجا پر از آ
⊰•🌱•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت شصت و سوم...シ︎
هیبت لرزان بابک ، وارد حیاط می شود . دست روی نرده ها می گیرد و خودش را از پله ها بالا می کشد . مادر ، در را باز می کند . بابک داخل نمی شود . تکیه می دهد به نرده؛ دریت رو به روی پدر ، نگاه ها به هم گره می خورد و فرو می افتد . مادر ، پایش را از نرده گاه می گذارد بیرون . بقیه هم پشت سرش قطار می ایستند بر روی ایوان رفتن . پدر می نشیند روی مبل همیشگی اش .
مادر می پرسد : بابک ، کجا میری ؟ میری سوریه ؟
منتظر است از بابک نه بشنود ؛ بشنود که با دوستانش می رود مسافرت و چند روز دیگر بر می گردد . بابک ، دست ها را دو طرف بدنش روی نرده ها گرفته . همه پرسشگرانه نگاهش می کنند . لبخند کوچکی ، کنج لبش نشسته .
_کجا می خوای بری ، اقا ؟ بمون زندگیت رو بکن دیگه !
بابک سر بالا می گیرد و گردن کج می کند ، سمت عمو :
_دارم زندگیم رو می کنم دیگه !
لبخندش بزرگ می شود :
_برمی گردم دیگه !چرا بزرگش می کنید ؟
الهام ، اشک هایش را پاک می کند و نزدیک برادر می شود ؛
_می خوای بری چیکار ، بابک ؟
_طلبیده شدم ، الهام ! می دونی چقدر ادم ها می خوان برن و نمی شه ؟
مادر دست می کشد به دامنش ، گل های ریز دامن ، توی مشتش مچاله می شود می نالد : گتمه ، بابک !
گریه ، امان کلمات مادر را بریده ، و اسان ادا نمی شوند .
بابک می گوید زود بر می گردد و نگاه عمو می کند :_ این همه ادم رفته ان و برگشته ان ؛ من هم می رم و بر می گردم . این نگرانی ها برای چیه ؟
الهام به نیم رخ برادر خیره شده؛ به ریش های مرتبی که گردی صورتش را پوشانده ؛ به موهای صافی که قسمت شقیقه ی سمت چپ شانه شده ؛ به لبخند پر از آرامشی که فقط نیمش را می بیند . چشم در چشم می شوند . نگاه یکی آرام است و مصمم ؛ نگاه دیگری خیس و به تسلیم وادار .
عمو یعقوب هنوز دارد حرف می زند ؛ از خطر های آن ور ؛ از شگفتی این ور بعد از رفتنش .
نگاه بابک به آن سمت شیشه است ؛ جایی که پدر نشسته و به ظاهر چشم به تلويزيون دارد . برای حرف های عمویش سر تکان می دهد و می گوید ؛ بر می گردم . باید برم تکلیفم رو ادا کنم . تا چشم به هم بزنید، برگشته ام .
مادر کمر چسبانده به در ورودی . فشار پنجه هایش ، روی پاکیزگی شیشه رد می اندازد . چشم دوخته به قد و بالای پسرش . تمام این مدت که بابک دور و برش می چرخید و حرف از سوریه می زد ، فکر نمی کرد روزی رفتنش را ببیند .
بابک ، مدتی بود .....
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌱•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌹🍃•⊱
.
قال رسول الله :...
بیشتر گناهان فرزند آدم از زبان👅 او صورت میگیرد
حواسمان باشد…👇🏼
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ!
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ!
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺍﯾﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺖ!
با "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ!
با "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود "ﺩﻝ" ❤️ﺷﮑﺴﺖ!
با "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ!
با "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺑُﺮﺩ!
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ!
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود "جدایی" انداخت!
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" ﻣﯿﺸود "آشتی" داد!
با "زبان" میشود آتش 🔥زد!
با "زبان" میشود آتش فتنه راخاموش کرد!
پس حواسمان باشد
.
⊰•🌹•⊱¦⇢#شاید_تلنگر
⊰•🌹•⊱¦⇢#خادماݪحسین
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ـآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼