eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•🖤🖇️•⊱ . یہ‌نف‍‌ری‌بود‌اینطور‌میگف‍‌ت‌که ما‌چه‌میفھ‍‌میم‌‌‌معن‍‌ی‌انتظآر‌،را انتظ‍‌ار‌را‌بآی‍‌داز‌مادر‌شھید‌گمناـم پرسی‍‌د(:💔..!' ‍‌ت‌است‌چشم‍‌ت‌به‌ر‌اهے..🚶🏿‍♂'! . ⊰•🖤•⊱¦⇢‍ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌷🖇️•⊱ . قِـشَنگـےهـٰا؎زِنـدِگـےروببیـن؛ وَخُداروشُکرکُن‌شَرایِط‌ِاَلـٰان‌تو، مُمکِنہ‌آرِزو؎خِیلیـٰابـٰاشھ . . !"🌿 . ⊰•🌷•⊱¦⇢‍ ⊰•🌷•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💌🖇️•⊱ . چہ‌بـۍ‌حـ‌رم‌‌چہ‌باحـ‌رم‌میگیـره‌دستمـوزهـ‌رآ‌مـٰادرم ♥️ . ⊰•💌•⊱¦⇢‍ ⊰•💌•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💙🖇️•⊱ . وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد✌️🏽♥️ . ⊰•💙•⊱¦⇢‍ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🥀💔•⊱ . اے کشتـگان عشـق بـرایــم دعـا کنیـد یعنـے نمیشود که مـرا هم صـدا کنیـد؟! . ⊰•🥀•⊱¦⇢ ⊰•🥀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⊰•🌻•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت ونهم...シ︎ _منصرف شدی ،
⊰•🌸•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و دوم...シ︎ داوود مهرورز ، هر از گاهی گردن می کشد سمت بابک، همراه علی رضایی ، چند ردیف جلوتر نشسته است ؛ اما دلش چند صندلی عقب تر کنار بابک مانده . حواسش می رود به چند ماه پیش . بابک، روی صندلی جلو نشسته ، و داوود خیره مانده بود به پسری که موهایش را با دقت شانه کرده بود و لباسش ، خوش سلیقه بودنش را داد می زد . پاکیزگی و شیک بودنش لحظه ای داوود را به شک انداخته بود که یکی همین الان او را از مهمانی برداشته ، آورده و نشانده سر کلاس . بابک گردن کج کرده ، و داوود ، گردی صورتی را دیده بود که محاسنی یکدست و مرتب داشت و کم سن و سال بود . _بابا، خوش تیپ ، تو روچه به اینجاها؟ پیوستگی ابروی بابک بالا رفته و خندش بزرگتر شده بود ؛ _خودت چرا اینجایی ،پیرمرد ؟! _چی ؟ به من می گی پیرمرد ؟ هنوز من رو نشناخته ای ، پسر ! ده تای تو رو حریف ام ! و دوستی شان با همین چند کلمه شکل گرفته بود . حالا داوود ، از چند صندلی جلوتر ، نگران پسری ست که توی این چند ماه ، متوجه مهربانی و وسعت قلبش شده بود . صبوری و کم حرفی اش بارها باعث شده بود داوود با او شوخی کند و سر به سرش بگذارد. حالا داوود ، حواسش به پسری ست که از وقت حرکت اتوبوس، زیارت عاشورا در دست گرفته و گریه می کند . سر بر می گرداند . سکوت کم کم توی اتوبوس پهن می شود . بعضی ، سرها را چسبانده به شیشه ، به ظاهر مشغول تماشای رقص نور ها در جاده اند . برخی هم چشم ها را بسته اند و زیر لب صلوات می فرستند ، و دانه های تسبیح لای انگشت شان می چرخد و صدای ریزی می دهد . چند نفری هم سر خم کرده روی شانه ، و به خواب رفته اند . بابک ، کتاب را گرفته بالا ، زیر نور کم جان سقف، هنوز زیارت عاشورا می خواند . اشک هایش ، توی بازی نورهای رنگارنگ ، از چشم سر می خورند . کنار دستی اش طاقت نمی آورد ، می کوبد به شانه ی بابک ،خودش را می کشد جلو ، و خم می شود سمتش تا صورتش را کامل ببیند : _چی شده ، بابک ؟ نگران چیزی هستی ؟ بابک دست می کشد روی چشمانش . حالا مژه هایش زیر این حجم از خیسی سنگین شده و به هم چسبیده اند : _حس می کنم دیگه . ‌. . نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🌸•⊱¦⇢ ⊰•🌸•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
‹💔🕊›
⊰•👀🖇️•⊱ . بۍ‌سَۅادۍراگُفتَند: ؏ِـشق‌چَندحَرف‌دارَد؟ بۍ‌سَۅادگُفت:چھـٰارحَرف! هَمِہ‌خَندیدَنـد، بۍ‌سَۅادبـٰاخۅدمیگُفت: مَگَرمَھدۍچَندحَرف‌دارد؟! . ⊰•👀•⊱¦⇢‍ ⊰•👀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii