⊰•🎗•⊱
.
تَنھـٰاراهبـِراۍدفا؏ازاِسـلاموانقِـلاب؛
ايستـٰادگىومُقاومَـتاست..シ!"👊🏾
.
⊰•🎗•⊱¦⇢#رهبرانــھ
⊰•🎗•⊱¦⇢#سیــدعلےخامنھاے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🥀•⊱
.
لُطفۍڪُناِۍڪَریمۅبِہفَریادِمـٰابِرِس
ڪَزخُلدِبِھِشتلُطفِتُۅصَدبـٰارخۅشتَراَست
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#داروندارم
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌱🔥•⊱
.
با شهدا بودݩ سخٺ نیسٺ
با شہدا موندݩ سخٺہ!
مثل شہدا بودݩ سخٺ نیسٺ
مثل شهدا موندݩ سختہ!
راه شہدا یعنے...
نگہ داشتن آتش در دستانت... ∞•°]
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#حاج_قاسم_داداش_بابک
⊰•🌱•⊱¦⇢#خادماݪحسین
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
‹✋🏼💔›
⊰•🌷🔗•⊱
.
همینالانیھویۍروبھڪربلا
سلامبدهبھاربابت . . . !
عاشقڪھبرایِسلامکردنبھ
معشوقشبھونھنمیخواد💔:)˼
.
⊰•🌷•⊱¦⇢#همهزندگیم
⊰•🌷•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🥀•⊱
.
همهیهبویخاصیمیدن!
اماچهخوبمیشهبویامامحسینبدیم :)
فکرکنبگن:
طرفمنوبدجوربهامامحسینوصلکرد💔(:!˼
.
⊰•🥀•⊱¦⇢#بویخاص
⊰•🥀•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💖🌷•⊱
.
گـرگهـٰآخـوببدآننـددراینایـلغࢪیـب
گـࢪپِـدررفـتتفـنگپدࢪۍهستهـنوز🖐🏻•°]
.
⊰•❣️•⊱¦⇢#حاج_قاسم
⊰•❣️•⊱¦⇢#سیــدعلےخامنھاے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎗️💝🌷•⊱
.
در جوار مࢪقدش
هࢪگز به کم قانع نشو
چون که از مشهد
بࢪات کـــــربلا باید گࢪفت...❣️
.
⊰•💝•⊱¦⇢#امام_رضا
⊰•💝•⊱¦⇢#سیــدعلےخامنھاے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💓📎•⊱
.
شَـہیداטּاَزنَفَـساُفٺـادَند ٺـٰامـٰااَزنَـفَسنَیُفٺیم،قـٰامَٺࢪاسٺڪࢪدَنـد..
ٺامـٰاقـٰامٺخَـمنـَڪُنیم؛
بہخـٰاكاُفٺـٰادَنـدٺامـٰابِھخـٰاكنَیُفٺیـم!..👌🏼
.
⊰•📎💗•⊱¦⇢#شهیدانہ
⊰•📎💗•⊱¦⇢#سیــدعلےخامنھاے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌪📓•⊱
.
ساعاتآخراستگداراحلالڪن🖤
#صلۍاللهعلیڪیااباعبداللـہالحسینع💔
▪️ عزادار؎هاتون قبولツ🚶🏻♂
حلول ماه ربیع_الاول مبارک
.
⊰•📓🌪•⊱¦⇢#ربیعاوݪ
⊰•📓🌪•⊱¦⇢#خادمالـزهــرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🧕•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و چهارم...シ︎ و سوال ه
⊰•🌱•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و پنجم...シ︎
تلفن زنگ می زند . به هوای این که بابک است ، خیز بر می دارد سمت گوشی ، خواهرش است . این روزها ، تمام کسانی که این خبر را شنیده اند ، زنگ می زنند ؛ معلوم نیست برای دلداری یا سر در آوردن از چرایی رفتن بابک !
خواهر ، از حال بابک می پرسد ؛ این که زنگ زده یا نه . مادر خم می شود و ریشه های فرش را با سر انگشتانش صاف می کند . جواب سوال ها را یکی یکی می دهد . می گوید ( می خوام برای بابک آش پشت پا درست کنم .) کمر راست می کند . تی شرت بابک ، روی بند تکان می خورد . باید برش دارد و توی کمد بگذارد . بابک ، روی پاکیزه بودن لباس هایش حساس است . نبود بابک توی خانه ، مثل ریخته شدن مرکبی روی فرش است که هرچه می خواهی با فکر نکردن و در باره اش حرف نزدن نا دیده اش بگیری ، باز آن لکه به چشمت می آید ؛ هربار ، پررنگ تر .
به در و دیوار خانه اش هیره می شود ؛ به اتاق های تو در تو ؛ به نقلی بودن آشپزخانه اش . بعد از سال ها زندگی کردن در یک اتاق کوچک ، این خانه برایش حکم قصر را دارد ؛ قصری که حضور بچه هایش ، منبع روشنایی اش بوده اند . حالا حس می کند از نور خانه اش کم شده .
به سمت سالن قدم بر می دارد . می نشیند گوشه ی کمد ویترینی ؛ جایی که بابک سال ها آنجا برای نماز خواندن قامت بسته ، ده یازده سالش بود که وقت اذان ، لبه ی حوض می ایستاد به وضو گرفتن . بعد ، همان جور که سر و صورت و دستانش خیس بود ، می دوید سمت مسجد صادقیه .
به هوای دوباره دیدن بابک لبه ی حوض ، گردن می کشد سمت حیاط .
* * *
پیاله های آش ، روی سنگ اُپن ردیف شده اند . با پیاز داغ و کشک ، طرح گل روی آش انداخته اند . خواهر ها ، توی سالن نشسته اند . خاله محموده ، رو به خواهرش می کندو می گوید : یادت می آد احسان داشتم ؟
رقیه سر تکان می دهد . محموده ادامه می دهد : بابک چقدر کمکم کرد ! تا خود صبح بیدار موند . هم پای من ، این ور و اون ور رفت . گفتم که بابک ، یه ذره بخواب ، گفت ( نه ، خاله ! یه شب ، هزار شب نمی شه که . ) تا آخرش هم موند و دیگ های بزرگ رو باهام شست و بعد رفت .
همان روز ، بابک به خاله اش گفته بود . .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌱•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•😔🥀•⊱
.
🧔🏻پدرش می گوید:
وقتی بابڪ میخواست بره
،سوریہ من گفتم ڪه بابڪ دیگه برنمی گرده
بابڪ شهید میشه...
اومی گوید: موقعخداحافظےنای بلند شدن نداشتم..
منو و #بابڪ با چشم👀 هایمان ازهمدیگر خداحافظےڪردیم ومن ازپشتسرپسرمرایڪدلسیرنگاهڪردم...
🧕🏻خواهرش میگوید:وقتےبابڪ سوارماشین شد و رفت من و مادرمخیلے گریہ میڪردیم ڪہ دیدیم بابڪ برگشتوگفت: خواهش میڪنم گریہ نڪنیداین جورےاشڪ ها تون همیشہ جلوےچشمامہ...
بابڪ سہ بارورفتوبرگشتودفعہ چهارمماروخنداند
و رفت ...
چھزيبـاازقفسپروازكردند..
مقـٰامعشقرااحرازكردند..:)
.
⊰•🥀•⊱¦⇢#داداش_بابک
⊰•🥀•⊱¦⇢#خادماݪحسین
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•😭🥀•⊱
.
ساعات اخـــر است
گـدا را حـــــلال کن
.
⊰•🥀•⊱¦⇢#ساعات_اخر_ماه_عزاداری
⊰•🥀•⊱¦⇢#خادماݪحسین
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️🍃•⊱
.
پر کشیدن مجال میخواهد
آسمانی زلال می خواهد
اشتیاق پرنده کافی نیست
چونکه پروازبال می خواهد...🙂
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#داداش_بابک
⊰•♥️•⊱¦⇢#خادماݪحسین
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💜🔗🌪•⊱
.
خندھ ات طرح لطیفے است
ڪه دیدن دارد💕"
.
⊰•💜•⊱¦⇢#حضــرتماھ
⊰•💜•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️🔗•⊱
.
-و اگر چیزی را آرزو کنم
همهی آرزوی من تویی:)!♥️
.
⊰•🔗♥️•⊱¦⇢#داداشبابڪ
⊰•🔗♥️•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️🎗•⊱
.
بیـابانهَمکہباشۍحُسیـن؛
آبادَتمۍکنـَد...!🙃
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#ارباب
⊰•♥️•⊱¦⇢#خادماݪحسین
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎗️🎀•⊱
.
دلگیࢪنباش
دلت ڪه گیࢪ باشد
ࢪها نمیشوی
یادت باشد آزاد بودن
شࢪط شهادت است ...💛
.
⊰•🎀•⊱¦⇢#شهادٺ
⊰•🎀•⊱¦⇢#سیــدعلےخامنھاے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii