⊰•🌱♥️•⊱
.
مۍدَهَدایندِلگواهی پیرِمـٰاسِیِدعَلۍ
پَرچَماَزدَستِتوبَردَستانِمَھدۍمیرِسَد
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#حضرت_آقا
⊰•🌱•⊱¦⇢#خادماݪحسین
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
سلامواحتــرام خدمت اعضاء خوب کانال
21مھر تولد داداش بابڪ هست🌸🖇
شما اگر مایل بودین عڪسی ادیت بزنید یا ڪلیپی درسٺ ڪنید بھ ایدے زیر بفرستین تا توے ڪانال قرار بگیرھ🕊
@fadaeie_velayat77
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌚•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و سوم...シ︎
⊰•🍁•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هشتاد و چهارم...シ︎
داوود به سمتش خیز بر می دارد ، و خنده شان توی سیلو می پیچید .
داوود مهرورز یادش نمی آید این شوخی از چه زمانی بین شان باب شده ؛ اما از این سر به سر گذاشتن بابک که باعث خنده و صمیمیت بیشترشان شده ، لذت می برد .
بابک و او ، شاخه های خشک درختان کاج و نخل را که گوشه و کنار سیلو روی زمین افتاده اند ، بر می دارند و شاخه ها را با پارچه ای به هم وصل می کنند . از قسمت بالای سالن شروع می کنند به جارو زدن . صدای خش خش برگ های خشک روی کف سیمانی و رقص ذرات گرد و خاک توی باریکه ی نور آفتاب که از درز در وارد می شود ، کل فضای ساختمان را پر می کند .
آن هایی که کنار دیوار توی محوطه چمباتمه زده اند ، برای کمک بلند می شوند .بچه هایی که روی تخت دراز کشیده اند هم تکانی به خود می دهند ؛ موکت ها و پتو های اتاق را بیرون می برند ، و می تکانند . بابک ، تکه های کوچک آهن را که جمع کردن زباله ها پیدا کرده بود ، جلوی در اتاق ها می گذارد تا دیگر خاک و کثیفی به داخل نرود .
عرق از سر و روی همه شُره می کند ؛ اما لبخند رضایتی که از پاکیزه شدن اقامتگاه بر لب شان است ، خستگی را از تن شان به در می کند .
رضا علی پور روی تخت نشسته . بابک وارد می شود . آستین هایش را بالا زده و سر انگشتانش قطره های آب می چکد . رضا می گوید : یه کم دراز بکش ! خسته شدی !
بابک ، با لباس هایی را که با آن کار کرده ، در می آورد و رو می کند به بچه ها ، و می گوید : برم لباس هام رو بشورم ؛ بعد .
رضا از وقتی یادش است ، بابک را مرتب و پاکیزه دیده ؛ چه سر کلاس تئوری ، چه در کلاس عملی ؛ اما از این که در این مکان هم بابک هنوز به این پاکیزگی مقید است ، تعجب می کند .
بابک ،لباس ها را در محوطه ی پایگاه ، زیر شیر آب می گیرد و چنگ می زند به یقه ی پیراهنش . کف از لای انگشتانش حباب حباب می زند بیرون .
علی رضایی و داوود مهرورز، زیر تیغ آفتاب ، پا به دیوار سیلو چسبانده اند و بابک را تماشا می کنند که چطور لباس هایش را با دقت روی طناب کنار دیوار پهن می کند ، آستین ها و پاچه های شلوارش را چند بار بر می گرداند و خط اتویشان را صاف می کند و دوباره روی طناب پهن می کند . دست هایش را دوباره زیر شیر آب می گیرد ، مشت مشت آب روی صورتش می ریزد و انگشتان خیسش را شانه وار توی موهایش فرو می برد . چند بار این کار را تکرار می کند ؛ ان قدر که تمام گرد و غبار ازتک تک تارهای مویش زدوده می شود . وقتی رو به روی دوستانش می ایستد ، انگار همین الان از حمام آمده .
دور تادور ساختمان ، بیایان است و تپه های کوچک شن که بادهادرست کرده اند . گویی رنگ کرم پاشیده باشند روی قسمت وسیعی از زمین .
چند نفری که برای قدم زدن به دور و بر سیلو رفته بودند ، با بوته هایی در دست نزدیک می شوند . داوود ، تن از دیوار جدا می کند و می پرسد : اون ها چیه دست تون ؟
بچه ها جواب می دهند : بوته های اسپند .
بوته های خشک و نازک ، در دست شان رد وبدل می شود ، و دانه های ریز قهوه ای با هر حرکت می ریزند پایین .
* * *
مهرورز بیدار می شود . خبری از بابک . . .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🍁•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🍁•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•📻🌿•⊱
.
داریــم اروم،اروم نزدیڪمیشیم
به میلادت
اھ ... :)💔😞
.
⊰•📻•⊱¦⇢#داداش_بابڪ
⊰•📻•⊱¦⇢#خادماݪحــسین
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💕⛓•⊱
.
خـوشبہحـٰالِدلِمَـنمِثلِتودارَدآقـٰاシ..!
.
⊰•💕•⊱¦⇢#دلبــرمـ
⊰•💕•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌼⛓•⊱
.
نام بعضے نفرات رزق روحم شده است :)
وقتِ هر دلتنگے سویشان دارم دست..
جرأتم میبخشد...♥️
روشنـم مےدارد✨🌿
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#داداشبابڪ
⊰•🌼•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🔗•⊱
.
شهدا عاشق اند💕
معشوقشان خداست
شاگردند
معلمشان حسین علیه السلام است
معلم اند...🌸
درسشان شهادت است
مسلح اند سلاحشان ایمان است
مسافرند،مقصدشان لقاءالله است
مستحکم اند،تکیه گاهشان خدا است🕊
.
⊰•🔗🖤•⊱¦⇢#داداشمصطفے
⊰•🔗🖤•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
سلام خدمت شما همراهان گرامے 21مهرماه تولد شهید مدافعحــرم بابک نورے هست😍😍 و ما میخوایم با همکارے و
خــداروشڪرقران3بارختمشــدبرای
توݪدشهیدنورے💕"
ازتمامعزیزانےڪهدرانجاماینڪارمارو
همراهےڪردنڪمالتشڪرروداریم🕊
انشاءاللهحاجٺروابشیــدبھدست
خودشھید🌼⛓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازڪنیداینڪلیپو . . .🙂💙⛓
#ویــژھدانݪــود🕊"
⊰•🖤🖇🌿•⊱
.
مَنگِردِجَھـٰانگَشتِہاَمۅهیچنَدیدَم
هَر؏ِـشقبِجُز؏ِـشقِحُـسِینمُفتگِران
اَست••!
.
⊰•🌿•⊱¦⇢#امامحسینمـ
⊰•🌿•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•📻💛⛓•⊱
.
شھـٰادتنصیبڪسـٰانےمۍشود
کـِھدر؛رھعشـقبـےترس ؛
باجـٰانِخودبازۍڪنند
.
⊰•📻•⊱¦⇢#داداشبابڪ
⊰•📻•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بازڪنیداینڪلیپو . . .🙂💙⛓ #ویــژھدانݪــود🕊"
⊰•🍓📕•⊱
.
مــݩ زاده ݜدم ٺـا
بہ فدایٺ گردم . . .💙⛓"
.
⊰•🍓•⊱¦⇢#دلبرمـ
⊰•🍓•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸🔗👀•⊱
.
حاجقاسمدرونممیگہ:
شماتومجازۍخودتو کنترلکن🖐نمیخادنصفشبا
دلتنگمنبشےوحرصِ
انتقامسختمنوبخوری :)😶
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#حاجیمونه
⊰•🌸•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🔗👀•⊱
.
باتماموجودگناهکردیم ؛ نهنعمتهایشرا
ازماگرفتونهگناهانمانرافاشکرد .
اگربندگۍاشرامیکردیمچهمیکرد ؟! 🌺'
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#آیتاللهبهجت
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌈✨🖇️•⊱
.
وقتۍ مۍگیم پرچم ایران هویت ماست،
یعنۍ آرزوۍ این تصویر ..
.
⊰•🌈•⊱¦⇢#پشتانقلابمانهستیم
⊰•🌈•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🖤👀🔗•⊱ . من شدمعاشقتویاتوشدیعاشقمن؟لطفارباببهنوکر چهزیاداستزیاد:)'! . ⊰•🖤🔗•⊱¦⇢#حسینهمه
⊰•💔🥀🖇️•⊱
.
یِہروایتهَستمیگهکِه؛تویروزِقیـٰامت همهٔچِشمهـٰادَرحالِگریـهانجُزچِشمهایۍ کہبراۍامامحُسیناشکمیریـزَن((:
خواستَمبِگمآۍگِریـهامامحُسینمیون ِ اشکـٰاتونخیلۍالتمـٰاسدعا:))💔🚶🏻.
.
⊰•💔•⊱¦⇢#حسینم
⊰•💔•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌷🖇️🌙•⊱
.
میـــگمقبولدارۍ!
هیچڪسنمیتونـهمثـلخـدا
اینقـدر زیبا
وآروم آدمـوببخشـه؟😉
تـازهبهروتھمنمیـآره. . .🕊
ڪهگاھـۍکۍبودۍوچـۍشـدۍ!
هیچوقـتاز توبـه نتـرس... 🙂!|
.
⊰•🌷•⊱¦⇢#تلنگرانه
⊰•🌷•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•👀❤️🔗•⊱
.
ازهمهبریدهام
آسانمیگویم؛
توفقطبرامماندهای!!
.
⊰•❤️🔗•⊱¦⇢#داداشبابڪم
⊰•❤️🔗•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌝🍃🌙•⊱
.
دخٺراےایݩزمونہ مردیݧبراےخودشوݩ🌚🌿
.
⊰•🌝🌙•⊱¦⇢#دخترونھـ
⊰•🌝🌙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸🌪🎋•⊱
.
میگویند ڪه ابتدای صبح رزق بندگان تقسیم میشود
کاش رزق من امـروز رفاقتی باشـد...
از جنـس شھیدان...
با عطـر شھـادت...
.
⊰•🌷🌸•⊱¦⇢#شهید_احمد_کاظمی
⊰•🌷🌸•⊱¦#سیدعلےخامنھاے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎀🌱•⊱
.
هم مـــداح بود هم شاعࢪ اهــل بیت
🌱مے گــفت :
« شࢪمنــده ام ڪہ
با سَࢪ واࢪد محشـــࢪ شـــوم
و اࢪبـــابم بے ســࢪ واࢪد شــود...»
بعــدِ شهـادت...
وصیتنــامهاش ࢪو آوࢪدند،
نوشتہ بود : قبࢪم ࢪو
توۍ کتابخونہ مسجد المهدۍ کَندم...
سࢪاغ قبــࢪ ڪہ ࢪفتنــد ...
دیدنــد ڪــہ بࢪاۍ هیکـلش ڪـوچیڪـہ
وقتۍ جنــازهش اومــد،
قبـــࢪ انــدازهۍ انــدازه بود
انــدازه تــنِ بی ســرش...
ࢪاوۍ: حــاج ڪــاظــم محمدۍ مــداح اهــل بیــت علیــهمالســلام 💚
.
⊰•🎀•⊱¦⇢#امــام_زمان
⊰•🎀•⊱¦#سیدعلےخامنھاے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🍁•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و چهارم...シ︎ داوود به
⊰•🌻•⊱
.
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هشتاد و پنجم...シ︎
خبری از بابک نیست . تخت با دقت مرتب شده . وقتی برای نماز بیدار شده بود بابک روی تختش نشسته و پتو را به دور شانه هایش انداخته بود و قرآن می خواند . این پسر ، صبح به این زودی کجا رفته بود ؟
آرام و بی صدا از اتاق خارج می شود و در آهنی سیلو را باز می کند . روشنی روز ، چشم هایش را می بندد . دست به کمر، دور تادور پایگاه را نگاه می کند . سمت چپ ، رضا علی پور را می بیند که کنار جیپی نشسته ، به طرفش می رود . نزدیک تر که می شود ، سر و گردن بابک هم نمایان می شود که روی زمین چمباتمه زده و مشغول درست کردن چیزی ست :
_ کله صبح دارید چی کار می کنید؟
علی پور با خنده بابک را نشان می دهد :
_ داره وسایل ورزشی درست می کنه .
بابک سربلند می کند : سلام ، حاج داوود !
داوود خیره می شود به کیسه های شنی که بابک سعی دارد آن ها را در دو طرف میله ی آهنی ببندد که بین پاهایش گرفته است .
_ وزنه درست می کنی ؟
_ تخته شنا هم درست کرده ، نگاه !
می چرخد به سمتی که علی پور با دست نشان داده . بابک ، با تکه چوب هایی که دیروز وقت پاکیزه کردن سیلو جمع شده بود . تخته شنا کوچکی سرهم کرده بود .
_ دو روز دیگه اینجا بمونیم ، باشگاه هم می زنی دیگه !
بابک ، پاهایش را با عرض شانه باز می کند یا علی گویان ، با دو دست وزنه ای که ساخته ، بر می دارد و تا نزدیکه سینه بالا می برد . عضلات بازو و ساعدش ، با هر حرکتی برجسته می شود و دانه های عرق بر تنش می نشیند . باد ، دانه های شن را از سوراخ های ریز کیسه فراری می دهد .
داوود می نشیند کنار رضا . خیره می شود به پسری که وزنش را انداخته روی انگشتان پاهایش ، و سینه اش نزدیک زمین می شود و فاصله می گیرد .
سرهنگ ، بچه ها را دور خودش جمع می کند . از دیروز صبح که صحبت هایش را کرده بود ، دنبال هماهنگی های لازم برای رفتن به جلو بود . دورادور ، بچه ها را زیر نظر داشت . دیروز ، بعد از نماز و صبحانه ، به رزمنده ها گفته بود که ممکن است دو سه روز همینجا مستقر شوند ؛ اما دقایقی پیش از نیروهای جلو خبر رسیده بود که . . .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌻•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌻•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii