『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•💛⛓🔥•⊱ . اینجــاســرماسـٺ.. +منــفےتـــو بےهیـچمقیـاسے! امـابـهمـنبگـو ڪجا؎ ِزمیـن گــرما
16.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•🌸⛓👀•⊱
.
دَرسَـرَمنیـستبہجُـزحـٰالوهَـوای
تـووَعـِشق
شـٰادماَزاینڪههَـمـہ
حـٰالوهَـوآیَمتـوشدی!❤️👀
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#ٺـمومزندگیـم
⊰•🌸•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت۶
این صدای آشنا کیه..
این صدا...
این صدای...
این صدای علی
به سمت صدا بر میگردم
با دیدن علی خودمو تو بغلش پرت میکنم و میزنم زیر گریه...
_علی دلم برات تنگ شده بود... خیلی زیاد...
علی: الهی فدای دلت بشم گریه نکن عزیزدلم تو گریه کنی منم گریم میگیره ها
_چشم گریه نمیکنم
از بغل علی بیرون اومدم توی چشمای عسلی جواد یه غم به بزرگی دریا دیده میشد...
نگاهشو ازم گرفت....
علی: فائزه جان نمیخوای معرفی کنی؟
_علی جان این آقا امروز خیلی به من کمک کردن صبح من و فاطمه از کاروان جا موندیم آقا سیدمحمدجواد زحمت کشیدن از صبح دارن مارو میبرن این ور و اون ور
علی: آقامحمدجواد خیلی ممنون واقعا شرمنده کردی داداش
سید: خواهش میکنم وظیفه بود جای خواهر بنده هستن
به خداقسم یه جوری با غم داشت حرف میزد جوادی که دیدم این قدر با غرور حرف میزد صداش غم داشت حالا
علی: واقعا لطف کردی داداش
هرچی بگم کم گفتم
علی رو به کرد و گفت:
فائزه جان فاطمه کوش پس...
_رفته داخل مسجد...
علی: فائزه جان تا من با آقامحمدجواد آشنا میشم بیشتر توهم برو دنبال فاطمه بیاین باهم بریم...
_چشم با اجازه...
وارد مسجد جمکران شدم...
زبون آدم از وصف اونجا عاجزه...
بوی یاس میومد... بوی نرگس...
بی اراده زانو زدم و سجده کردم...
از سجده که بلند شدم چشام خیس بود... بلند شدم و دو رکعت نماز شکر برای اینکه تونستم جایی که پاهای مولام روش قدم گذاشته رو لمس کنم خوندم...
نمازم که تموم شد به طرف محراب رفتم بعد تبرک پلاکم دنبال فاطمه گشتم... توی اون شلوغی تونستم تشخیصش بدم...
نشسته بود یه گوشه و داشت دعا میخوند...
فاطمه: فائزه کاروانا رفتن...
بدبخت شدیم...
فاطمه: چیه
_علی اینجاست
_بخدا راس میگم پاشو بریم
فاطمه: وای خدا اخ جووون علی
_هوی دختر حیا کن ناسلامتی من اینجا نشستم ها
فاطمه: برو بابا بدو بریم پیشش
از مسجد اومدیم بیرون و به سمت در ورودی رفتیم سید و علی کنار هم بودن و داشتن صحبت میکردن چقدرم باهم صمیمی شدن ها صدای خنده شون تا اینجا میاد
از پشت بهشون نزدیک شدیم فاطمه نزدیک علی شد.
فاطمه: سلام علی آقا
علی: سلام فاطمه خانم خوبی عزیزم؟
فاطمه: ممنون شما چطوری
فاطمه: ای وای ببخشید اقاجواد سلام
سید: سلام فاطمه خانوم
این چرا یهو صمیمی شد
فاطمه خانوم...
بعد به من میگه خانوم
علی:سادات... کجایی؟
تو فکری
_همینجام علی جان...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥 پارت۶ این صدای آشنا کیه.. این صدا... این صدای... ا
ٺقـدیـمچــشما؎جــذابٺون"👀❤️
⊰•💣🖐🏻•⊱
.
-مـٰااَز؏ـِشقشَھـٰادَتمۍخۅانيم
تـٰاآخِرپاۍۅِلـٰايَتمۍمـٰانيم…シ!
.
⊰•💣•⊱¦⇢#شـھیدانھ
⊰•💣•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🐚❄️☁️•⊱
.
برخیزڪـہغیـرازتـومـرادادرسـےنیسـت!
گویےهمـهخوابنـد،
ڪسےرابـہڪسےنیسـت🌾..
.
⊰•❄️•⊱¦⇢#داداشبابـڪمـ
⊰•❄️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت٧
️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم
علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان هم مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم.
_ چه خوب...
فاطمه: آخ جووون بیشتر می مونیم فائزه جونم خوشحال نیستی
_چرا آبجی خوشحالم بخدا
فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت
_نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم درضمن...
هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم مهمون من...
علی: باشه داداش بریم
فاطمه: چه خوب خیلی هوس کردم بریم
اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن...
_علی..
علی:جانم آبجی...
_من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم
سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم...
بازگفت خانوم...
فاطمه: لوس نشو بیا بریم دیگه...
_باشه
وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطمه و سیدم جلوی من...
یکم حالم بهتر شده...
فاطمه: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی...
علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم رخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه
سید: علی تهران چیکار میکنی؟
علی: دانشجوام دیگه
سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟
علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی
سید: بابا بچه درس خون
بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم...
اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه...
علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع...
جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ .
دیگه عرض کنم که طلبه هستم. بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم.
مجردم و اووووم دیگه نمیدونم چی بگم
علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو
چقدر خوبه که شناختمش...
چقدر خوبتره که مجرده
من و فاطمه تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم
بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥 پارت٧ ️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم علی: خب راستی من
ٺقـدیمنـگـآههـا؎دلبـرونٺون!😍🔥