⊰•💛👀🔥•⊱
.
دَررِفـٰاقَترَسمِمـٰاجـٰاندادَناَست،
هـَرقَدمراصَدقَدمپَسدادَناَست🧡シ!
.
⊰•🔥•⊱¦⇢#رفیقـونـه
⊰•🔥•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت١٠۴
توی دلم آرامش عجیبی سرازیر شد...
مطمئنم تصمیمم درسته و خدا مدافع و پشتیبانه منه... دلمو از یاد خدا پر کردم و قرآن رو بستم و سرمو گرفتم بالا و به آینه جلوم خیره شدم که صورت خندون مهدی توش افتاده بود
به یاد آوردم تمام بدبختی هایی که توی این مدت خودم و خانوادم کشیدیم... محمدمو بیاد آوروم... محکم و باصدای بلندی گفتم:
_نه چییییی؟
صدای همه همزمان بلند شد و گفتن : چی؟؟؟ چیشده دختر؟؟؟ فائزه دیوونه شدی؟؟؟
قبل اینکه کسی چیزی بگه از جام بلند شدم و به صورت متعجب همه و مبهوت مهدی خیره شدم.
_تو مکر آخر شیطان بودی مهدی
ولی حتما نشنیدی که میگن والله خیر المکرین
از وسط سفره عقد رد شدم و داشتم از اتاق میرفتم بیرون.
بابا: فائزه صبرکن
به طرف بابا برگشتم و با شرمندگی نگاهش کردم
بابا به طرف مهدی رفت و بین اون همه صدای پچ پچ که بلند شده بود یه سیلی محکم به مهدی زد خاله ناهید یه جیغ خفیف کشید و مامانم گفت: چیکار میکنی؟؟؟
مات و مبهوت نگاهش کردم... باورم نمیشد...
بابا بهم نزدیک شد و سوییچ ماشین رو گذاشت توی دستم و سرمو بوسید
بابا: برو دنبالش فائزه... برو پیداش کن
علی: اینجا چه خبره فائزه؟
بابا: تو برو دختر من به همه توضیح میدم.
با گریه دست بابارو بوسیدم و سریع رفتم روی حیاط و از خونه اومدم بیرون با چادر رنگی سفید
پشت ماشین نشستم و با یه یاعلی ماشین رو روشن کردم
ظبط ماشین رو روشن کردم و صدای آهنگ لشگر فرشتگان حامد پخش شد... شدت گریه ام بیشتر شد... یاد اون روز روی کوه افتادم که محمد اینو برام خوند
باید پیداش کنم... باید برم پیشش... خدایا ازت ممنونم... خدایا محمدمو بهم پس دادی... حضرت زهرا ممنونم...
سرگردون توی خیابونای شهر میگشتم و گریه میکردم
به خودم که اومدم دیدم نزدیک مزارشهدام...
نمیدونم چه نیرویی ناخداگاه منو کشیده بود اینجایه حسی بهم گفت محمد اینجاست...
اره... قلبم دروغ نمیگفت...
قلبم منو تا اینجا کشونده بود...
ماشین و پارک کردم و پیاده شدم.
از پله های گلزار پایین رفتم و مردی رو دیدم که کنار مزار شهید مغفوری نشسته بود...
آره خودشه... اون مرده منه... اون محمده منه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت١٠۵
بقیه پله هارو با دو اومدم پایین و به طرف قبر شهید مغفوری رفتم.
محمد پشت به من نشسته بود... همه جا تاریک بود و صدای دعای کمیلی که از مهدیه مصلی میومد سکوت شب رو میشکست... چند قدم به طرف جلو برداشتم و ایستادم.
مردد بودم برای صدا کردنش... میترسیدم... بعد شیش ماه میخواستم اسمشو صدا بزنم...
_محمد...
محمد مثل فنر از جاش پرید و به طرف من برگشت... نگاهش توی نگاهم گره خورد... دیگه
خیره شده بود به چشمام و من مست چشماش بودم... شاید این تاریکی شب باعث شد بهتر ببینم... چماش قهوه ای روشن بود نه عسلی... خدای من... چه رنگ فوق العلاده ای... یه قدم به محمد نزدیک شدم و اون ثابت سرجاش وایساده بود... چشمام پر از اشک بود و گلوم پر از بغض... فقط یه تلنگر کافی بود تا مثل بارون ببارم... صدای محمد شد همون تلنگر...
محمد: فائزه...
با صدایی که میلرزید گفتم: جانِ فائزه
محمد با صدایی پر از بغض: باهاش ازدواج... _نهههه نهههه محمد
محمد: پس چی...؟
_محمد باید بهت توضیح بدم... خیلی چیزا هست که نمیدونی...
محمد پشت کرد بهم و نشست سرمزار شهیدگمنامی که کنار شهیدمغفوری بود... با فاصله کنارش نشستم و میون گریه هام شروع به حرف زدن کردم...
_یکی بود... یکی نبود....
و شروع کردم به گفتن همه چیز...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت١٠۶
همه چیزو براش تعریف کرده بودم و یه نفس راحت کشیدم...سرم رو بالا آوردم و به چشمای غرق اشک محمد خیره شدم
محمد: چرا... مگه این دنیا چقدر ارزش داره... لعنت به من که نفهمیدم چرا فاطمه این قدر دور و برم میچرخه این چندوقت... لعنت به من که اون مهدی عوضی میخواست زنمو ازم بگیره... آخه خدایا چرا... اونا همه به کنار... تو چرا فائزه...چرا بهم نگفتی فائزه... چرا.... فائزه چطور تونستی با یه حرف دروغ قضاوت کنی و حکم بدی... فائره چرا بهم اعتماد نداشتی...
با صدایی لرزون و کلماتی مقطع گفتم: محمد... من شرمنده ام... من... و... ببخش... محمد... من...بد...کردم ولی... ولی تو چرا... چرا بهم دروغ گفتی اون روز توی پارک... چرا توی حرم به اسم کوچیک صداش کردی... چرا... محمد: فائزه بخدا اون روز من بهت دروغ نگفتم... اون من نبودم... فائزه بخدا اون شیطان بود که بهت دروغ گفت... فائزه فقط ترسیدم ناراحت شی... زودرنج بودی فائزه... ترسیدم فاطمه از بچگی برام خواهر بود... هیچ حسی بهش نداشت... اگه گفتم فاطمه هیچ قصدو غرضی نداشتم... باورم کن...
_باورت دارم محمدم
محمد گوشه چادرمو گرفت و سرشو گذاشت روش و شروع به گریه کرد... با صدای بلند...
گریه هاش داشت قلبمو له میکرد
_محمد... تورو خدا... گریه نکن
هردو ایستادیم... این بار با کفش پلنه بلند تا وسط گردنش بودم... محمد سرشو بالا گرفت و خیره شد به چشمام... قرص ماه کامل بود و نورش افتاده بود روی صورت محمد... نور ماه خدا صورت ماه منور کرده بود... محمد جلوی گوشم
زمزمه کرد: دوست دارم فائزه...
دیوونتم محمدم..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥 پارت١٠۶ همه چیزو براش تعریف کرده بودم و یه نفس راحت
ٺـقدیـمنگـآههـا؎مھـربونٺـون!♥️👀
³پآرٺعـملبـهقـولمـون"🙊🤝
⊰•🦋⛓💙•⊱
.
جـآمـآنـدھزخـوبآنگِریہنَدارَد؟!
مَجـنونپَریشـآنشُدهامگِࢪیہنَدارَد؟!
.
⊰•💙•⊱¦⇢#شـھآدٺ
⊰•💙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸⛓🌿•⊱
.
ڪُلِهَـفتِہروگُنـٰاهمیـڪُنِہ! ازچَتبـٰانـٰامَحرَمتـٰافُـحشو... بَعـدشَبِجُـمعِہڪِهمیـرِسِہ!
اِستۅرۍمـیزاره"هَـۅایَتنَڪُنَممیـمیرَم؟" فـٰازِتوبِگـۅشـٰایَددَرڪِتڪَردیم/:
.
⊰•⛓•⊱¦⇢#ٺـلنگرـآنـه
⊰•⛓•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•📕🔗📌•⊱
.
مـٰاارتـشِزینبہےمحترمیـم...
بـاچـٰادرِخودنمـآدِبآنـو؎غمیـم!
هرچنـدبهمـاجھـٰادممنوعشدهاسـت💔!
بـاچـٰادرمـانمدافعانحرمیـم...
.
⊰•📕•⊱¦⇢#چادرانـھ
⊰•📕•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼