eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۶ بعد از تمام شدن کلاسم رفتم داخل کافه نشستم تا زهرا اومد با هم رفتیم سمت دفتر بسیج دانشگاه خانم موسوی داخل دفتر نشسته بود در زدیم و داخل شدیم دونفر از دخترای دیگه دانشگاه هم داخل دفتر نشسته بودن زهرا: سلام - سلام خانم موسوی: سلام گلم ، خوب بچه ها بریم؟ همه باهم گفتیم بله از دانشگاه بیرون رفتیم سوار ماشین خانم موسوی شدیم و حرکت کردیم عاطفه و هانیه هم دخترای خیلی خوبی بودن بعد چند دقیقه رسیدیم به حسینیه نزدیک دانشگاه از ماشین پیاده شدیم، چند تا از پسرای دانشگاه هم اومده بودن وارد حسینیه شدیم که یه دفعه یه صدایی اومد ببخشید خانم موسوی! برگشتم دیدم اقای زمانیه خانم موسوی: بچه ها شما برین داخل من میام همه رفتیم داخل حسینیه ، منم رفتم کنار پنجره پرده رو کنار زدم داشتم نگاه میکردم زهرا از پشت دستشو گذاشت روی شونم: استغفرلله حاج خانوووم - واااییی زهرا ترسیدم زهرا: خواهر گلم ،این کار احیانأ ،گناه نیست؟ - مگه دارم چیکار میکنم زهرا: اولأ سرک کشیدن تو کار دیگران ، ، دومأ نگاه کردن به نامحرم ، ( راست میگفت، من که تا حالا حتی یه بار هم ،چشم تو چشم نامحرم نشدم ،چی شده که الان اینجوری دارم نگاه میکنم ) از زهرا دور شدم رفتم یه گوشه نشستم بعد ده دقیقه خانم موسوی اومدن خانم موسوی: خوب بچه ها اول تمیز کاری داخل حسینیه بعد وصل کردن پرچمهای یا حسین به دیوار دو نفرتون هم باید بره همراه دوتا از برادرا برین خرید واسه مراسم محرم خوب حالا یه یا حسین بگین و شروع کنین 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•📻🕯🌿•⊱ . مقدمه‌خوب‌شدن؛ سپردن‌دل‌به‌دستِ‌خوبان‌اسٺ‌ و‌چه‌خوبے‌بهتࢪاز"شهید"🤎:)))! . ⊰•📻•⊱¦⇢ ⊰•📻•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🇮🇷🌿🕊•⊱ . آقامون‌پرچمـوجـورے‌ڪوبیده‌رو‌قلھ ڪه‌ڪل‌دنیـا‌‌ھمــھ‌توے‌شوڪھ...🌪" .‌ ⊰•🇮🇷•⊱¦⇢ ⊰•🇮🇷•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•🌸⛓💗•⊱ . درشـرح‌فراقـ‌ٺ‌چـ‌ہ‌‌نویسـم‌ڪھ‌‌نگنجـد! شـرح‌غ‌ـم‌هجرـان‌تـو‌درهیچ‌ڪتابۍ . . . ⊰•🌸•⊱¦⇢ ⊰•🌸•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۷ یه هفته ای میشد که میرفتیم حسینیه واقعن حال و هوای خوبی داشت کمتر از ده روز مونده بود به محرم شوق اشتیاق زیادی داشتم که واسه مهمانای امام حسین خدمتی کنم یه روز بعد دانشگاه به همراه زهرا رفتیم حسینیه اقایون در حال نصب کردن پرچم و نوشته های یا حسین دور تا دور حیاط بودن خیلی قشنگ شده بود حسینیه رفتیم داخل حسینیه - سلام بر خادمای امام حسین عاطفه : سلام بانووو خوبی؟ هانیه: ما کجا و خادم اقا کجا زهرا: عع اینو نگو عزیزم،همین که الان اینجایی یعنی به دستور اقا اینجا هستی هانیه : انشاءالله - خوب بچه ها امروز دارین چیکار میکنین هانیه: بیا لپه پاک کنیم (خانم موسوی وارد شد ): سلام خانوما، نرگس و عاطفه پاشین باید برین خرید - چشم چادرمو مرتب کردم و همراه خانم موسوی رفتیم داخل حیاط خانم موسوی: بچه ها معرفی میکنم اول ،اقای ساجدی و اقای زمانی عضو بسیج دانشگاه برادران ، خانم اصغری و خانم محمدی هم عضو بسیج خواهران خوب بچه ها برین که یه عالم کار داریم ( یعنی من باید همراه اینا برم ،پاهام قفل کرده بود ،احساس میکردم اگه برم باز نگاهای شیطانی و فکرای پلید میاد سراغم ) - ببخشید خانم موسوی؟ موسوی: جانم - میشه من نرم؟ ( همه با تعجب نگاهم میکردن) موسوی: چرا ؟ - حالم خوب نیست ،شرمنده ببخشید من میرم به بچه ها داخل حسینیه کمک میکنم ،با اجازه وارد حسینیه شدم ،نفسم به شمارش افتاد زهرا اومد کنارم : نرگس چیزی شده؟ چرا قیافه ات این شکلیه؟ - زهرا جان خواهری میشه تو به جای من بری؟ زهرا: چرا چی شده مگه؟ - بعدن بهت میگم ،تو الان حاضر شو برو فقط زهرا: از دست تو ،باشه با رفتن زهرا یه نفس راحت کشیدم رفتم کنار هانیه نشستم و با هم لپه رو پاک کردیم کارمون که تمام شد رفتم داخل حیاط از خانم موسوی خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه درو باز کردم رفتم سمت اتاقم مامان: نرگس ،زهرا کجاست؟ - به همراه چند تا از بچه های حسینیه رفتن خرید واسه محرم مامان: آها باشه نزدیکای ساعت ۸ بود که صدای ماشین دم در خونه رو شنیدم رفتم کنار پنجره نگاه کردم زهرا از ماشین پیاده شد رفتم روی تخت دراز کشیدم بعد چند دقیقه ،در اتاق باز شد زهرا: حاج خانوم چه طوره؟ - خوبم زهرا: خیلی زرنگیااا ،ما از کت و کول افتادیم خودت اومدی اینجا داری لم میدی ؟ - چیا خریدین؟ زهرا: قند ،چایی،برنج ،البته چند تا چیزی دیگه هم مونده ،دیگه شب شد گذاشتیم واسه فردا - همراه کی اومدی ؟ زهرا: اقای ساجدی و آقای زمانی، اول عاطفه رو رسوندن ،بعد منو خدا خیرشون بده کی میخواست تنهایی بیاد خونه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۸ زهرا: خوب، حالا بگو امروز چت شده بود؟ -نمیدونم زهرا چم شده ،وقتی اقای زمانی و میبینم قلبم تن تن میزنه ،میترسم دوچار گناه بشم زهرا: آخییی عزیززم ،عاشق شدی پس ؟ - نه بابا میگم حس گناه دارم تو میگی عشق زهرا: اره جونه خودت، باشه قبول میکنم صبح باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم ناشناس بود - الو ،بفرمایید سلام نرگس جان خوبی،موسوی هستم - سلام خانم موسوی ،مرسی شما خوبین؟ موسوی: نرگس جان هر چی واسه زهرا زنگ میزنم جواب نمیده ،کجاست؟ سرمو برگردوندم : همینجا ست خوابیده موسوی: اها باشه اگه میشه امروز زودتر بیاین حسینیه - باشه چشم موسوی : چشمت بی بلا،فعلن یا علی - یا علی - زهرا پاشو احضار شدیم زهرا؟ بلند شدم رفتم کنار تختش زهرا تو تب داشت میسوخت - یا خدا ،زهرا چشماتو باز کن زهرا:( به زور صداش در میاومد)جانم آجی - داری تو تب میسوزی،پاشو بریم دکتر زهرا: خوبم بابا ،یه کم استراحت کنم بهتر میشم صبر کن برم از مامان قرصی ،چیزی بگیرم - مامان ،مامان مامان: بله چی شده؟ - زهرا تب کرده ،یه قرصی چیزی نداریم بخوره؟ مامان : چرا داریم،الان میارم یه تشک اب با یه پارچه تمیز گرفتم رفتیم تو اتاق لباس زهرا رو باز کردم شروع کردم با پارچه نم دار روی تنش کشیدم مامان: وااایی خدا مرگم بده ،چی شده یه دفعه؟ - چیزی نیست مامان جان از خستگیه! زهرا پاشو قرصو بخور زهرا: دستت درد نکنه یه ساعتی زهرا رو پاشویه کردم که تبش اومد پایین زهرا: نرگس جان تو برو حسینیه ،زشته هر دوتامون نباشیم من حالم بهتره - باشه یه کم دیگه پیشت میمونم بعد میرم زهرا: دارم میگم حالم خوبه،تازه اگه هم کمک بخوام مامان هست ،پاشو برو تا با لنگه دمپایی دنبالت نکردم - باشه باشه ،الان میرم لباسمو پوشیدمو زهرا رو بوسیدم رفتم - مامان جان من دارم میرم حسینیه ،مواظب زهرا باش مامان: باشه مادر ،برو مواظب خودت باش - چشم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://harfeto.timefriend.net/16714556019820 با‌جان‌و‌دݪ‌نظراتتـونو‌راجب‌رمان‌‌و‌ فعالیٺمو‌می‌شنویـم😁🦋"
⊰•💙🔗•⊱ . گفٺ:مࢪاقب‌نگـٰاهت‌بـٰاش، "العَین‌بَریدُالقَلب" ݘشم‌ݒیغـٰام‌رسـٰان‌دِݪ‌اسٺ💔!" . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii