『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🧡🔗🍂•⊱
.
شهادتیعنۍ؛
زندگۍڪن،امافقطبراۍخدا...!
اگرشهادتمیخواهید زندگۍڪنید،
فقطبرایخدا(:
.
⊰•🧡•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🧡•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رـمـآنسـوم!👀🔥
#گامھـاےعـاشقـے♥️🐻
نـویسنـدـه:فاطـمـهبانـو🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامھـاےعـاشقـے♥️🐻
پارت۱
با حس یه چیزی روی صورتم چشمامو باز کردم
با دیدن امیر بالای سرم یه جیغ بنفشی کشیدم
امیر دستشو گذاشت روی دوتا گوشش
امیر : چته دیونه ،مگه جن دیدی ؟
- نمیری تو ،،تو خوده جنی،سکته کردم این چه قیافه ایه که درست کردی ؟
امیر : جدی ؟ ،پس از فردا همینجوری بیدارت میکنم تا زودتر از شرت خلاص شم
( بالش کنار دستمو پرت کردم سمتش ) : زبونت لال شه
امیر :پاشو ،پاشو ،باید بریم فرش بشوریم
-من خوابم میاد ،خودت برو زحمتش و بکش
امیر:نیای ،بد می بینیاااااا
-برو بابا
( دراز کشیدمو سرمو گذاشتم زیر پتو )
چند دقیقه بعد امیر پتومو کنار زد توی دستش که کف بود ،کفو مالید به صورتم
-وااااااییییی امیرررر میکشمت
حالا امیر بدو ،من بدو
امیر از در خونه رفت توی حیاط
منم یه جارو که دم در خونه بود و برداشتمو دنبالش کردم
امیر شیلنگ آب و باز کرد و گرفت سمت من
امیر: آیه بیای جلو ،آب بارونت میکنم
-من تو رو میکشم ،من پوستت و قلفتی میکنم
امیر: فعلن که سلاح اصلی دست منه
یه قدم رفتم سمتش که شیلنگ آب و گرفت سمت من، و جیغ کشیدم
مامان از داخل خونه اومد بیرون
مامان: چه خبرتونه
- مامان ببین پسرت ،چیکار کرده با من
( مامان با دیدن صورت کفیم ،خندید )
- میخندی مامان
مامان : ( یه کم لبخند شو محو کرد )عع امیر ،این چه کاری بود کردی
امیر : تقصیر خودشه ،بهش گفتم بیا بد میبینی
- یعنی دعا کن دستم بهت نرسه
صدای زنگ در اومد
امیر: رضاست ،اومده کمک
با شنیدن این حرف ،تن تن رفتم داخل خونه ،صورتمو شستم و از داخل پذیرایی ،پرده رو کنار زدم
دیدم امیر و رضا در حال شستن فرش هستن ،با دیدن رضا لبخندی به لبم اومد
مامان: به چی میخندی؟
- ها، هیچی
مامان : لباست و بپوش برو کمکشون
- باشه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🌚⛓🖤•⊱
.
قَلبِمَنجـٰایِگـاهِرِفیقۍاَست🙇🏻♀
ڪِہشَقـٰایِقهـٰاحَسرَتِآنرامۍخۅرَندシ!"
.
⊰•🌚•⊱¦⇢#رفیقـونـه
⊰•🌚•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامھـاےعـاشقـے♥️🐻
پارت۲
لباسمو پوشیدم،چادرمو سرم گذاشتم رفتم داخل حیاط با دیدن رضا تپش قلب میگرفتم ،احساس میکردم کل صورتم از خجالت سرخ شده
رضا و امیر در حال شستن فرش بودن
- سلام
( رضا با دیدنم ایستاد و مثل همیشه روی لبش لبخند بود )
سلام خوبی؟
- مرسی
امیر: احوالپرسیتون تمام شد بسم الله شروع کنین با دیدن امیر که داشت روی فرش طی میکشید چشمم به شیلنگ آب خورد آروم از کنارش رد شدم شیلنگ آب و دستم گرفتم،شیر آب و آروم باز کردم رفتم سمت امیر از پشت شیلنگ و گذاشتم روی گردنش و امیر مثل ملخ از جاش پرید
- جلو نیایاااا سلاحت دست منه
امیر : اه لعنتی فراموش کردم
رضا هم با دیدنمون میخندید
شیلنگ آب و گرفتم سمتشو و دور حیاط میدویدیم
امیر : آیه ،یعنی دستم به اون شیلنگ برسه روزگارتو سیاه میکنم
- شتر در خواب بیند پنبه دانه
بعد از کلی دویدن آخر به خاطر داد و هوار مامان رفتیم سمت فرشا
منم از ترس اینکه امیر تلافی نکنه
شیلنگ و تو دست خودم گرفتم و مشغول شستن فرشا شدیم
امیرم مثل موش آبکشیده ،میلزید و زیر لب برام خط و نشون میکشید
صدای زنگ در حیاط اومد
امیر بلند شد بره سمت در که گفتم
- نمیخواد جناب عالی به کارت ادامه بده ،خودم در و باز میکنم
همونجور شیلنگ که توی دستم بود سمت دروازه رفتم و درو باز کردم
معصومه بود خواهر رضا
- سلام خوبی؟
معصومه: سلام ،صدای جیغتون تا اتاقم میاومد ،دارین چیکار میکنین ؟
- داریم به دستور مامان خانم فرش میشوریم
( یه دفعه به چشمای گرد شده معصومه نگاهی کردم)
- چیزی شده
معصومه: آ...آیه پشت سرت
( برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ،که یه دفعه یه سطل آب و کف رو سرم خالی شد )
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🌼🔗👀•⊱
.
"عجبحڪایتیدارداینشهیدوالامقام"
در ۷ تیر متولد می شود
در ۷ تیر اسمش برای حج در می آید
در ۷ تیر به عضویت سپاه در می آید
در ۷ تیر عازم جبهه می شود
در ۷ تیر ازدواج می کند
در ۷ تیر تنها دخترش بدنیا می آید
در ۷ تیر هم به شهادت می رسد🔏"
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#شهیداحمـداللهیارے
⊰•🌼•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامھـاےعـاشقـے♥️🐻
پارت۳
از سردی آب زبونم قفل شده بود
امیر : به به ،آیه خانم ،جیگرت حال اومد نه
رفتم سمت شیر آب که دیدم شینگ و از آب جدا کرده ،شیلنگ و دوباره وصل کردم شیر آب و تا آخر باز کردم و دویدم سمت امیر که یه دفعه امیر پشت رضا قایم شد و منم شیلنگ و گرفتم سمتش بیچاره مثل چوب خشک شده بود از سردی آب
از خجالت شیلنگ از دستم افتاد
- ببخشید ،حواسم نبود
( رضا هم یه لبخندی زد ) :اشکال نداره
مامان: وای خدا مرگم بده ، من گفتم بیاین فرش بشورین ،نه خودتونو
با گفتن حرف مامان ،همه مون خندیدم
معصومه هم به ما ملحق شد و فرش و اخر شستیم امیر و رضا هم روی دیوار آویزون کردنش من که دیگه از سرما داشتم یخ میزدم رفتم توی خونه یه دوش آب گرم گرفتم ،
از حمام که اومدم بیرون هنوز فکر میکردم موهام بوی برف میدن...
لباسامو عوض کردم ،پرده اتاقمو کنار زدیم دیدم ،رضا و معصومه هم رفتن روی تخت دراز کشیدم چشمامو بستم که بعد از چند دقیقه گوشیم زنگ خورد
به صفحه گوشی نگاه کردم ،سارا بود
- سلام
سارا: سلام و درد ،معلوم هست کجایی ؟
- بسم الله، چی شده؟
سارا: از صبح صد بار زنگ زدم ،کجا بودی؟
- آخ ببخشید ،دستم بند بود ،چیکار داشتی حالا که صد بار زنگ زدی؟
سارا: میخواستم بگم یادت نره فرمای بچه ها رو به همراه مقاله فردا بیاری
- خوب اینو که خودم میدونستم ،آی کیو
سارا: میدونم میدونی،ولی از اونجایی که خانم حواس پرتن ،گفتم دوباره تاکید کنم ،چون فردا آقای سهرابی لازمشون داره ،اگه فردا تحویل ندم پوستمو میکنه
- نترس بابا پوستتو کند مثل مار دوباره پوست میندازی
سارا: دیونه ،مار خودتی
- کاری نداری ،میخوام بخوابم
سارا: عع چه زود ،صدای اقا رضا رو شنیدی میخوای بخوابی ؟
- بی مزه
سارا: وااا مگه دروغ میگم تو تا صداشو نشنوی که خوابت نمیبره
- الان که سر شبه ،اخر شب صداشو میشنوم
سارا : آخیی ،یه موقع خوابت نبره
- نه خیالت راحت
سارا: آیه میدونی به جای آقای کریمی قراره یه استاده دیگه بیاد
- عع کی هست
سارا: نمیدونم،فعلا که شنیدم فردا قراره بیاد
- خوب بلاخره بعد سه هفته یکی و پیدا کردن
سارا: اره ،خدا کنه مثل کریمی باحال باشه
- امید وارم
سارا: باشه مزاحمت نمیشم ،برو یه کم بخواب
- باشه ،میبوسمت ،بای
سارا : بای بای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸